.... شما حتی اگر به خیالِ خودتان با بهترین کِیس عالم هم ازدواج کنید؛ یعنی کسی را پیدا کنید که از نظرِ شما بهترین است (حالا هرکس با توجه ملاکهایش)، شک نکنید شش ماه یا شش سال بعد، با همان ملاکها کیسِ بهتری پیدا خواهید کرد که از نظرتان بسیار بهتر از همسر فعلی است
و از قضا به گمانتان از این بهتر دیگر نمیشود.
و بعد هم حسرت و اشک و آه که ای کاش کمی صبر کرده بودم و دیرتر ازدواج کرده بودم (نظریهی جهانهای ممکن).
برای همین شاید بتوان گفت اصولاًَ ازدواج با واقعگرایی محض نمیسازد.
یکجایی هست که دیگر باید به عقل و خیالِ خودت لِگام بزنی و بعد از اینکه انتخابِ مناسبی کردی خودت را به نفهمی بزنی و با خودت بگویی "همینه که هست.
من همین را میخواهم و تلاش میکنم با همینی که دارم بهترین وضعیت ممکن را بسازم".
بالاخره باید یکجایی تراژدیِ انجامِ یک انتخاب و سوزاندنِ امکانهایِ انتخابی دیگر را قبول کنی.
به قول هایدگر، این تراژدی، ذاتیِ ما انسانها است. چارهای از آن نیست؛ هر انتخابی در هر کاری، یعنی سوزاندنِ امکانها و انتخابهایِ دیگر.
اگر قرار باشد که واقعنگر بمانی، و بر اساس جهانهای ممکنِ فلاسفه رویِ این حساب کنی که همیشه کیس بهتری برای ازدواج هست، اصلا نمیتوانی ازدواج کنی
و یا زندگی خوبی برایِ خودت رقم بزنی.
اسیر میشوی در چنگالِ انتظارِ بیپایان.
یکی از دلایلی که آدمها در سن بالا به سختی ازدواج میکنند، این است که واقعنگر شدهاند.
دیگر مثل دورانِ جوانی خام نیستند که از روی شور و احساس، و حتی شهوت خیال کنند که دیگر بهتر ازین نمیشود.
سن که از نقطهای بالاتر رود، آدم آنقدر واقعگرا شده که هیچکس به دلش نمینشیند؛ آنقدر کمالطلبی و وسواسی سراغش میآید که انگاری هیچ فرد مناسبی در عالم برای او نیست.
زندگی یکجور واقعیتگریزی هم میخواهد. البته این بدان معنا نیست که از رویِ توهم و حسِ درونی و فشار جنسی در سنِ خیلی پایین تن به ازدواج بدهیم.
منظور این است که آنقدر نگذارید سن بالا رود که نه کسی حاضر باشد با شما ازدواج کند، و نه وسواس شخصیتی خودتان بگذارد کسی را بپسندید.
القصه، زندگی مشترک، یکجور چشم بر برخی واقعیات بستن، خود را به نفهمی زدن، خویشتنداری و مدارا میخواهد.
یادتان باشد که زندگیِ خوب و احساسِ خوشبختی، امری ساختنی است؛ و نه یافتنی.
البته اگر در کنارش، ناکارآمدی حکومتها و تورمهای دولتساخته هم بگذارند.
دکترمحسن زندی _روانشناس
@lazhevrdi
و از قضا به گمانتان از این بهتر دیگر نمیشود.
و بعد هم حسرت و اشک و آه که ای کاش کمی صبر کرده بودم و دیرتر ازدواج کرده بودم (نظریهی جهانهای ممکن).
برای همین شاید بتوان گفت اصولاًَ ازدواج با واقعگرایی محض نمیسازد.
یکجایی هست که دیگر باید به عقل و خیالِ خودت لِگام بزنی و بعد از اینکه انتخابِ مناسبی کردی خودت را به نفهمی بزنی و با خودت بگویی "همینه که هست.
من همین را میخواهم و تلاش میکنم با همینی که دارم بهترین وضعیت ممکن را بسازم".
بالاخره باید یکجایی تراژدیِ انجامِ یک انتخاب و سوزاندنِ امکانهایِ انتخابی دیگر را قبول کنی.
به قول هایدگر، این تراژدی، ذاتیِ ما انسانها است. چارهای از آن نیست؛ هر انتخابی در هر کاری، یعنی سوزاندنِ امکانها و انتخابهایِ دیگر.
اگر قرار باشد که واقعنگر بمانی، و بر اساس جهانهای ممکنِ فلاسفه رویِ این حساب کنی که همیشه کیس بهتری برای ازدواج هست، اصلا نمیتوانی ازدواج کنی
و یا زندگی خوبی برایِ خودت رقم بزنی.
اسیر میشوی در چنگالِ انتظارِ بیپایان.
یکی از دلایلی که آدمها در سن بالا به سختی ازدواج میکنند، این است که واقعنگر شدهاند.
دیگر مثل دورانِ جوانی خام نیستند که از روی شور و احساس، و حتی شهوت خیال کنند که دیگر بهتر ازین نمیشود.
سن که از نقطهای بالاتر رود، آدم آنقدر واقعگرا شده که هیچکس به دلش نمینشیند؛ آنقدر کمالطلبی و وسواسی سراغش میآید که انگاری هیچ فرد مناسبی در عالم برای او نیست.
زندگی یکجور واقعیتگریزی هم میخواهد. البته این بدان معنا نیست که از رویِ توهم و حسِ درونی و فشار جنسی در سنِ خیلی پایین تن به ازدواج بدهیم.
منظور این است که آنقدر نگذارید سن بالا رود که نه کسی حاضر باشد با شما ازدواج کند، و نه وسواس شخصیتی خودتان بگذارد کسی را بپسندید.
القصه، زندگی مشترک، یکجور چشم بر برخی واقعیات بستن، خود را به نفهمی زدن، خویشتنداری و مدارا میخواهد.
یادتان باشد که زندگیِ خوب و احساسِ خوشبختی، امری ساختنی است؛ و نه یافتنی.
البته اگر در کنارش، ناکارآمدی حکومتها و تورمهای دولتساخته هم بگذارند.
دکترمحسن زندی _روانشناس
@lazhevrdi