لاوین 🎼 آوای نوازشگر
🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
#قسمت_۲۲
بابا گفت من که شرطی یادم نمیاد
گفتم اما من خوب یادمه .
بابا گفت راستی با اون استادتون که ...
گفتم چشم حتما راجع به استادمم برات صحبت میکنم ولی الان کاملا متوجه شدم که میخوای موضوع صحبت رو عوض کنی .
باشه الان دیگه ادامه نمیدم ولی آقای بهزاد بسیار جوانمرد من سر حرفم هستم.
بعد سر بابا رو بوسیدم و رفتم سراغ درسا..
🎼
وارد کلاس شدم صدف ته کلاس نشسته بود برام دست تکون داد و من به ردیف اول اشاره کردم و گفتم میخوام اینجا بشینم .
با بی میلی وسایلشو جمع کرد و اومد کنارم .
سلام کردم
گفت ببینم تواگه ردیف اول نَشینی میمیری
گفتم نه ولی حواسم پرت میشه و خوب درسارونمیفهمم.ببینم حراست دانشگاه به توگیر نداد گفت مگه چیکار کردم؟
گفتم هیچی این از مانتوت که سر زانوهاته
اینم از لبات که قرمزه .
گفت یکی از بچه ها سرشوگرم کرد من دَر رفتم .
گفتم یه بار جَستی ملخک
دوبار جَستی ملخک
بار سوم...
گفت خوب چیکار کنم
همه که مثه شما چشمای روشنوموهای بور ندارن .
که هرکی میبنتشون از هوش بره
فکر کنم خدا وقتی داشته منو خلق میکرده خودنویسش جوهر پس داده
خیلی پر رنگ شدم .
بعد خودش ریسه رفت ..
🎼
زنگ تفریح توی سلف دو تا چایی گرفتم و رفتم پیش صدف .
صدف در حالیکه سرش پایین بود با التماس گفت لاوین تو رو خدا وایسا جلوی من
گفتم چی شده؟
گفت این آقای کریمی وایساده بیرون سلف و داره بِر و بِرمنو نگاه میکنه .
تاسرمو برگردوندم
صدف داد کشید نه بچه جون سرتو برنگردون .میفهمه داریم راجع به اون حرف میزنیم .
گفتم باشه .
نشستم سرمیز، چایی هامونو خوردیم و گفتم بلند شو بریم من این زنگ با استاد شجاع درس دارم میدونی بعد از خودش هیشکی رو سر کلاس راه نمیده
از سلف اومدیم بیرون
صدف راست میگفت آقای کریمی ما دوتا روخیلی نگاه کرد
دم در ساختمون شماره چهار که رسیدیم
گفتم تو میای دنبال من
یا من؟
صدف گفت با اجازه تون درس بنده سه واحدیه و یکساعت باید منتظرم بمونی
گفتم نه میخوام زودتر برم خونه شام درست کنم .
صدف گفت خره وایسا باهم میریم دیگه
گفتم تو الان چه کلاس داری؟
با خوشحالی گفت دلت واقعا بسوزه اگه تو اینقدر درس نخونده بودی که پیش نیاز بهت نخوره الان با هم میرفتیم سر کلاس استاد ربیعی .
میدونی هم که چه جیگری هستش .
با اون کت چرمی وشلوار کتون و کمر بند چرمیش که موبایلشو بهش میبنده .
فقط نمیدونن بچه ها از درسش هم چیزی میفهمن .
گفتم خجالت بکش صدف اون جای پدرته .
صدف گفت برای تو که بچه اول و تنها بچه خونواده ای بعله و اما برای من که بچه آخرم کجا بابام میشه .
الان بابای تو با چهل و چند سال خداییش بهش نمیاد خِرسَنبَکی مثه تو دخترش باشه .
گفتم الهی بمیرم بابام خیلی شکسته شده .
اون دوازده سالی که ما سرایدار بودیم و بابام ار اون دوتا برادر معلول مراقبت میکرد خیلی اذیت شد .
دائمیکیشون روی کول بابام بود و میبرد یا حمامشون میکرد یا توی دستشویی میشستشون.
بندگان خدا چون فلج بودند با اینحال که زیاد چاق نبودن .
ولی خیلی سنگین بودن .
صدف گفت چند سالشون بود .
گفتم درست نمیدونم فکر کنم چند سال از بابام کوچیکتر بودن .
صدف گفت چی شدن؟
گفتم به فاصله یکسال از هم فوت کردن و مادر و پدرشون همراه با پسر سوم که سالم بود از ایران رفتند .
صدف گفت یه بار بهمگفتی خونه ای که توش میشینید رو بابای بچه ها براتون خریده
گفتم نه اونتنهایی نخرید بابام خودشم خیلی کلر کرد و یه پس اندازی داشت اما چرا اون آقا همکمکش کرد.
حتی به بابام پیشنهاد داده بود که منو با خودشون ببرن اونجا درس بخونم .
صدف گفت اوه اوه اونم چه کسی؟
عمو بهزاد جونشو بگیرن ولی تو رو ازش جدا نکن .ولی اگه رفته بودی خیلی خوب میشد الان برای خودت کسی شده بودی .
گفتم خب تو مملکت خودم سعی میکنم کسی بشم مگه بده؟
یهو صدف جلو اومد و منو محکم تو بغلش فشار داد و به قول خودش چند تا ماچ آبدار از صورتم کرد و گفت برو کلاست دیر نشه .
گفتم این ماچ و بوسه برای چی بود؟
کف دستشو بهم نشون دادو گفت عین این خیلی صاف و ساده ای
اصلا اهل رنگو ریا نیستی .
بیخود نیست دل داداشمو بردی
خندیدم و وارد ساختمون شدم
🎼
به در خونه رسیدم زنگرو زدم
شروع کردم زیر لب برای خودم خوندن
به امید یه هوای تازه تر
گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر
میخواستیم مثه پرنده ها باشیم
آسمونو حس کنیم و رها باشیم
(ترانه تیتراژ سریال خط قرمز )
پیش خودم فکر کردم بابا هنوز از سرکار نیومده
خواستم کلید و از توکیفم دربیارم
که در واشدتعظیم کردم و گفتم سلام بر جوانمردترین جوانمرد جهان
آقای افشار گفت سلام دخترم .
با دیدن آقای افشار با ترس گفتم بابام
و دویدم توی خونه .
بابا روی مبل نشسته بود و یه پلاستیک دارو هم روی میز کناریش بود ..
با گریه گفتم بابا جونم چی شده ؟
https://t.me/gsbga_yas
@khateratekhaneyepedari
《گلسرخ و گل یاس🌺🍃 》
🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
#قسمت_۲۲
بابا گفت من که شرطی یادم نمیاد
گفتم اما من خوب یادمه .
بابا گفت راستی با اون استادتون که ...
گفتم چشم حتما راجع به استادمم برات صحبت میکنم ولی الان کاملا متوجه شدم که میخوای موضوع صحبت رو عوض کنی .
باشه الان دیگه ادامه نمیدم ولی آقای بهزاد بسیار جوانمرد من سر حرفم هستم.
بعد سر بابا رو بوسیدم و رفتم سراغ درسا..
🎼
وارد کلاس شدم صدف ته کلاس نشسته بود برام دست تکون داد و من به ردیف اول اشاره کردم و گفتم میخوام اینجا بشینم .
با بی میلی وسایلشو جمع کرد و اومد کنارم .
سلام کردم
گفت ببینم تواگه ردیف اول نَشینی میمیری
گفتم نه ولی حواسم پرت میشه و خوب درسارونمیفهمم.ببینم حراست دانشگاه به توگیر نداد گفت مگه چیکار کردم؟
گفتم هیچی این از مانتوت که سر زانوهاته
اینم از لبات که قرمزه .
گفت یکی از بچه ها سرشوگرم کرد من دَر رفتم .
گفتم یه بار جَستی ملخک
دوبار جَستی ملخک
بار سوم...
گفت خوب چیکار کنم
همه که مثه شما چشمای روشنوموهای بور ندارن .
که هرکی میبنتشون از هوش بره
فکر کنم خدا وقتی داشته منو خلق میکرده خودنویسش جوهر پس داده
خیلی پر رنگ شدم .
بعد خودش ریسه رفت ..
🎼
زنگ تفریح توی سلف دو تا چایی گرفتم و رفتم پیش صدف .
صدف در حالیکه سرش پایین بود با التماس گفت لاوین تو رو خدا وایسا جلوی من
گفتم چی شده؟
گفت این آقای کریمی وایساده بیرون سلف و داره بِر و بِرمنو نگاه میکنه .
تاسرمو برگردوندم
صدف داد کشید نه بچه جون سرتو برنگردون .میفهمه داریم راجع به اون حرف میزنیم .
گفتم باشه .
نشستم سرمیز، چایی هامونو خوردیم و گفتم بلند شو بریم من این زنگ با استاد شجاع درس دارم میدونی بعد از خودش هیشکی رو سر کلاس راه نمیده
از سلف اومدیم بیرون
صدف راست میگفت آقای کریمی ما دوتا روخیلی نگاه کرد
دم در ساختمون شماره چهار که رسیدیم
گفتم تو میای دنبال من
یا من؟
صدف گفت با اجازه تون درس بنده سه واحدیه و یکساعت باید منتظرم بمونی
گفتم نه میخوام زودتر برم خونه شام درست کنم .
صدف گفت خره وایسا باهم میریم دیگه
گفتم تو الان چه کلاس داری؟
با خوشحالی گفت دلت واقعا بسوزه اگه تو اینقدر درس نخونده بودی که پیش نیاز بهت نخوره الان با هم میرفتیم سر کلاس استاد ربیعی .
میدونی هم که چه جیگری هستش .
با اون کت چرمی وشلوار کتون و کمر بند چرمیش که موبایلشو بهش میبنده .
فقط نمیدونن بچه ها از درسش هم چیزی میفهمن .
گفتم خجالت بکش صدف اون جای پدرته .
صدف گفت برای تو که بچه اول و تنها بچه خونواده ای بعله و اما برای من که بچه آخرم کجا بابام میشه .
الان بابای تو با چهل و چند سال خداییش بهش نمیاد خِرسَنبَکی مثه تو دخترش باشه .
گفتم الهی بمیرم بابام خیلی شکسته شده .
اون دوازده سالی که ما سرایدار بودیم و بابام ار اون دوتا برادر معلول مراقبت میکرد خیلی اذیت شد .
دائمیکیشون روی کول بابام بود و میبرد یا حمامشون میکرد یا توی دستشویی میشستشون.
بندگان خدا چون فلج بودند با اینحال که زیاد چاق نبودن .
ولی خیلی سنگین بودن .
صدف گفت چند سالشون بود .
گفتم درست نمیدونم فکر کنم چند سال از بابام کوچیکتر بودن .
صدف گفت چی شدن؟
گفتم به فاصله یکسال از هم فوت کردن و مادر و پدرشون همراه با پسر سوم که سالم بود از ایران رفتند .
صدف گفت یه بار بهمگفتی خونه ای که توش میشینید رو بابای بچه ها براتون خریده
گفتم نه اونتنهایی نخرید بابام خودشم خیلی کلر کرد و یه پس اندازی داشت اما چرا اون آقا همکمکش کرد.
حتی به بابام پیشنهاد داده بود که منو با خودشون ببرن اونجا درس بخونم .
صدف گفت اوه اوه اونم چه کسی؟
عمو بهزاد جونشو بگیرن ولی تو رو ازش جدا نکن .ولی اگه رفته بودی خیلی خوب میشد الان برای خودت کسی شده بودی .
گفتم خب تو مملکت خودم سعی میکنم کسی بشم مگه بده؟
یهو صدف جلو اومد و منو محکم تو بغلش فشار داد و به قول خودش چند تا ماچ آبدار از صورتم کرد و گفت برو کلاست دیر نشه .
گفتم این ماچ و بوسه برای چی بود؟
کف دستشو بهم نشون دادو گفت عین این خیلی صاف و ساده ای
اصلا اهل رنگو ریا نیستی .
بیخود نیست دل داداشمو بردی
خندیدم و وارد ساختمون شدم
🎼
به در خونه رسیدم زنگرو زدم
شروع کردم زیر لب برای خودم خوندن
به امید یه هوای تازه تر
گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر
میخواستیم مثه پرنده ها باشیم
آسمونو حس کنیم و رها باشیم
(ترانه تیتراژ سریال خط قرمز )
پیش خودم فکر کردم بابا هنوز از سرکار نیومده
خواستم کلید و از توکیفم دربیارم
که در واشدتعظیم کردم و گفتم سلام بر جوانمردترین جوانمرد جهان
آقای افشار گفت سلام دخترم .
با دیدن آقای افشار با ترس گفتم بابام
و دویدم توی خونه .
بابا روی مبل نشسته بود و یه پلاستیک دارو هم روی میز کناریش بود ..
با گریه گفتم بابا جونم چی شده ؟
https://t.me/gsbga_yas
@khateratekhaneyepedari
《گلسرخ و گل یاس🌺🍃 》