🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
لاوین 🎼 آوای نوازشگر
قسمت_۲۱
بهزاد گفت نفرین نکردم .
بتول همون طور که شیون میکرد گفت اگه نفرین نکردی پس برای چی داداشم شب خوابید و صبح بلند نشد .
بهزاد چیزی نگفت وپیش خودش فکر کرد موندش اونجا بیشتر باعث ناراحتی
بتول خانم میشه به خاطر همین به یکی از همسایه ها گفت اگه کاری برای تشییع وتدفین از دست من بر میاد حتما بهم بگید .
بعد از توی جیبش دفتر یادداشتشو دراورد و شماره تراشکاری رونوشت و داد .
بعد هم خداحافظی کرد و رفت
🎼
صاحب تراشکاری گفت بهزاد جون خوب فکراتو کردی ؟
بهزاد گفت بعله اگه با اینکار میتونم زندگی خوبی برای دخترم فراهم کنم چه اشکالی داره ؟
صاحب تراشکاری گفت از دیشب که این مورد رو به تو گفتم هزار دفعه خودمو لعنت کردم .
تو هنوز خیلی جوونی .
بهزاد گفت من به خاطر لاوین حاضرم جونمم بدم.
نگهداری از دوتا برادر معلول که کاری نداره .
همینکه خونه سرایداری در اختیارمون میذارن یه دنیا ارزش داره .
از طرفی گفتین حقوق خوبی هم میدن .
اونجا هم کار میکنم و هم دخترموبزرگ میکنم .
خودتون میبینید حالا دیگه لاوینم چار دست و پا میره میترسم یه لحظه غفلت کنم و در باز بمونه و از پله ها بیفته .
صاحب تراشکاری گفت پس مشکلی نداری بگم فردا بری وضعیت برادرا رو ببینی و باهاشون آشنا بشی .
بهزاد گفت نه هیچ مشکلی ندارم .
صاحب تراشکاری تا دم در رفت و دوباره برگشت و گفت ببینم بهزاد جون نظرت در مورد اینکه لاوین رو برگردونی..
بهزاد پرید وسط حرفشو گفت اصلا و ابدا..
جدا کردن لاوین از من یعنی لحظه مرگ من
ما اگه اون خانواده ما رو قبول کنند میریم دنبال سرنوشتمون
🎼
بیست سال گذشت
🎼
وارد خونه که شدم
صدای گفتگوی بابام با
آقای افشار همسایه سر کوچه مون رو شنیدم از همون توی راهرو سلام کردم اما جلو نرفتم .
آقای افشار گفت بفرما بچه حلال زاده به داییش رفته
بذار اصلا از خودش بپرسیم .
از لای در دیدم که بابام آروم پای آقای افشار رو فشار داد و مجبور به سکوتش کرد .
از توی راهرو طوری که بابام منو نبینه
خودمو زدم به اون راه وگفتم
بابا جونم آقای افشار چی رو میخوان از من بپرسن .
بابام گفت هیچی عزیزم تو برو لباستو عوض کن و بیا که ناهار برات زرشک پلو با مرغ گذاشتم .
تا اومدم از پله ها برم بالا
بابام گفت یه دقیقه وایسا بیا اینجا ببینم .
گفتم بذار برم مانتومو دربیارم .
باباگفت نه همین الان بیا .
رفتم تو اتاق و دوباره سلام کردم
آقای افشار گفت علیک سلام
دختر گلم .
بابا گفت پس شال و کلاهت کو؟
گفتم توی دانشگاه جا....
بابا چشماشو درشت کرد
گفتم چشم الان راستشو میگم .
داشتم برمیگشتم خونه تو راه یه نون خشکیه رو دیدم یه دختر بچه کوچولو همراهش بود دیدم دماغش شده عین تربچه .
لپاش شده بود عین لبو
دستاش شده بود عین ...
بابا گفت بسه دیگه تا دختر مردم رو نکردی مزرعه سبزیجات
یه کلام بگو دلم براش سوخت و دادم بهش
گفتم آفرین به بابای باهوش خودم .
و از اتاق اومدم بیرون
🎼
آقای افشار گفت آخه آقا بهزاد چرا مخالفت میکنی؟
بهزاد گفت به خدا خودش راضی نمیشه .
آقای افشارگفت چه حرفا ؟
هر دختری باید عروسی کنه .
بهزاد گفت آخه دخترمن هنوز سنی نداره
آقای افشار گفت خانم من این سنی بود بچه دوممون رو حامله بود.
بهزادگفت اون مربوط به دهه ۶۰ بود الان سال هشتاد ویکه .
افشار گفت ببین آقا بهزاد این چندمین باره که دست رد به سینه خواهر زاده من میزنی .
بهزاد گفت انشالله خدا یه دختر خوب قسمتش کنه .
افشار گفت ولی اون دختر شما رو میخواد .
بهزادگفت ایا باید دختر منم اونو بخواد؟
افشارگفت باشه بازم منو دست خالی برگردون .
بهزاد گفت من کی باشم؟ خدا دست خالی برنگردونت
🎼
سر سفره بابا گذاشت غذا مو که قورت دادم
آروم کوبید پشت کمرمو گفت آخه به تو چه؟
گفتم چی رو به من چه ؟
بابا گفت که شال و کلاه ببخشی
گفتم تو نیکی می کن و در دجله انداز .
بابا گفت ببینم اینم نقله همون کارته که رفتی با شناسنامه دوستت خون دادی .
گفتم بابای خوشگلم چیکار کنم؟
گفتن زیر هیجده سال قبول نمیکنن.
مجبور شدم تقلب کنم .
بابا گفت میدونی الان همه چیز کامپیوتری شده اینکارو ممکن بود جون دوستتو به خطر بندازه
چون همه فکر میکردن گروه خونیشABمنفیه
گفتم حالا که به خیر گذشت و خانم مسئول فهمید
بابا گفت عزیزم همیشه همه چیز ختم به خیر نمیشه
گفتم چیکار کنم؟
من جوانمردم
وفداکاری رو از خودت یاد گرفتم .
بابا سرمو بوسید .
.سفره رو که جمع کردم گفتم بابا این آقای افشار و خانمش ماموریتی توی این دنیا ندارن جز شوهر دادن من .
باباگفت آقای افشار بنده خدا چیکار کنه این پسر یادگار خواهرشه بزرگش کرده و دلش میخواد یه دختر خوب براش بگیره .
گفتم خب بره بگیره مگه کسی جلوشو گرفته ؟
بابا گفت اون دلش پیش تو گیره .
گفتم من قصد ازدواج ندارم .
بعدشم شرطمون که یادت نرفته
https://t.me/gsbga_yas@khateratekhaneyepedari《گلسرخ و گل یاس🌺🍃 》