خاطرات خانه ی پدری


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری
بخش ارتباط با مدیران کانال👇
@khateratekhaneyepedari_comments
گروه های تلگرامی:
@khaterehbazi_1
@khaterehbazi_2
@khaterehbazi_3
@khaterehbazi_4

صاحب امتیاز:
@Mahan52

و جهت همکاری یا سفارش آگهی 👇👇
@z_bibak67

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: ماهان فال
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
❌واسه جای خالی دندونت ایمپلنت نکن!
❌واسه نامرتبی دندونات ارتودنسی نکن!
❌واسه زردی دندونات کامپوزیت نکن!


واسه حل کردن تموم مشکلاتت بیا واست اسنپ اسمایل بسازیم! فقط با پوله نصفِ کامپوزیت کل دندوناتو لمینیت کن درست کن!!!✅😍

برای دیدن نتیجه کار و اطلاع از قیمت بزن اینجا👇🏻
https://t.me/+5NgzqndqLH43ZjI0
¹⁷




Репост из: 💥💥💥💥💥
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
@Lipomatic_peykartarashii
@Lipomatic_peykartarashii
چرا مرکز پیکر تراشی تهران؟!🤔
⭐️بیشترین تعداد عمل پیکرتراشی در
ایران⭐️
▪️افتخار بیش از ۱۵ سال خدمت رسانی به زیباجوهای عزیز
▪️بیش از ۶ هزار عمل موفق
▪️انجام عمل فقط در بیمارستان فوق تخصصی
▪️مشاوره رایگان و امکان صحبت با زیباجویان بصورت حضوری

جهت دریافت مشاوره عکس بهمراه قد و وزن به آیدی زیر ارسال کنید :
📲 @lipomaticpeykartarashi
شماره تماس برای مشاوره رایگان و رزرو وقت:
☎️ 021-22829012
📱0991-6165288

🔴برای دیدین لایو عمل‌ها صفحه اینستاگرام ما رو فالو کنید : 
https://instagram.com/lipomatictehran


لاوین 🎼 آوای نوازشگر

🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
#قسمت_۲۲
بابا گفت من که شرطی یادم نمیاد
گفتم اما من خوب یادمه .
بابا گفت راستی با اون استادتون که ...
گفتم چشم حتما راجع به استادمم برات صحبت میکنم ولی الان کاملا متوجه شدم که میخوای موضوع صحبت رو عوض کنی .
باشه الان دیگه ادامه نمیدم ولی آقای بهزاد بسیار جوانمرد من سر حرفم هستم.
بعد سر بابا رو بوسیدم و رفتم سراغ درسا..
🎼
وارد کلاس شدم صدف ته کلاس نشسته  بود برام دست تکون داد و من به ردیف اول اشاره کردم و گفتم میخوام اینجا بشینم .
با بی میلی وسایلشو جمع کرد و اومد کنارم .
سلام کردم‌
گفت ببینم تواگه ردیف اول نَشینی میمیری
گفتم نه ولی حواسم پرت میشه و خوب درسارو‌نمی‌فهمم.ببینم حراست دانشگاه به توگیر نداد گفت مگه چیکار کردم‌؟
گفتم هیچی این از مانتوت که سر زانوهاته
اینم از لبات که قرمزه .
گفت یکی از بچه ها سرشو‌گرم کرد من دَر رفتم .
گفتم یه بار جَستی ملخک
دوبار جَستی ملخک
بار سوم‌...
گفت خوب چیکار کنم
همه که مثه شما چشمای روشن‌و‌موهای بور ندارن .
که هرکی میبنتشون از هوش بره
فکر کنم خدا وقتی داشته منو خلق میکرده خودنویسش جوهر پس داده
خیلی پر رنگ‌ شدم .
بعد خودش ریسه رفت ..
🎼
زنگ تفریح توی سلف دو تا چایی گرفتم و رفتم پیش صدف .
صدف در حالیکه سرش پایین بود با التماس گفت لاوین تو رو خدا وایسا جلوی من
گفتم چی شده؟
گفت این آقای کریمی وایساده بیرون سلف و داره بِر و بِرمنو نگاه میکنه .
تاسرمو برگردوندم
صدف داد کشید نه بچه جون سرتو برنگردون .میفهمه داریم راجع به اون حرف میزنیم .
گفتم باشه .
نشستم سرمیز، چایی هامونو خوردیم و گفتم بلند شو بریم من این زنگ با استاد شجاع درس دارم میدونی بعد از خودش هیشکی رو سر کلاس راه نمیده
از سلف اومدیم بیرون
صدف راست میگفت آقای کریمی ما دوتا روخیلی نگاه کرد
دم در ساختمون شماره چهار که رسیدیم
گفتم تو میای دنبال من
یا من؟
صدف گفت با اجازه تون درس بنده سه واحدیه و یکساعت باید منتظرم بمونی
گفتم نه میخوام زودتر برم خونه شام درست کنم .
صدف گفت خره وایسا باهم میریم دیگه
گفتم‌ تو الان چه کلاس داری؟
با خوشحالی گفت دلت واقعا بسوزه  اگه تو اینقدر درس نخونده بودی که پیش نیاز بهت نخوره الان با هم میرفتیم سر کلاس استاد ربیعی .
میدونی هم که چه جیگری هستش .
با اون کت چرمی وشلوار کتون و کمر بند چرمیش که موبایلشو بهش میبنده .
فقط نمیدونن بچه ها از درسش هم چیزی میفهمن .
گفتم خجالت بکش صدف اون جای پدرته .
صدف گفت برای  تو که بچه اول و تنها بچه خونواده ای بعله و اما برای من که بچه آخرم کجا بابام میشه .
الان بابای تو با چهل و چند سال خداییش بهش نمیاد خِرسَنبَکی مثه تو دخترش باشه .
گفتم الهی بمیرم بابام خیلی شکسته شده .
اون دوازده سالی که ما سرایدار بودیم و بابام ار اون دوتا برادر معلول مراقبت میکرد خیلی اذیت شد .
دائم‌یکیشون روی کول بابام بود و میبرد یا حمامشون میکرد یا توی دستشویی میشستشون‌.
بندگان خدا چون فلج بودند با اینحال که زیاد چاق نبودن .
ولی خیلی سنگین بودن .
صدف گفت چند سالشون بود .
گفتم درست نمیدونم فکر کنم چند سال از بابام کوچیکتر بودن .
صدف گفت چی شدن؟
گفتم به فاصله یکسال از هم فوت کردن و مادر و پدرشون همراه با پسر سوم که سالم بود از ایران رفتند .
صدف گفت یه بار بهم‌گفتی خونه ای که توش میشینید رو بابای بچه ها براتون خریده
گفتم نه اون‌تنهایی نخرید بابام خودشم خیلی کلر کرد و یه پس اندازی داشت اما چرا اون آقا هم‌کمکش کرد.
حتی به بابام پیشنهاد داده بود که منو با خودشون ببرن اونجا درس بخونم .
صدف گفت اوه اوه اونم چه کسی؟
عمو بهزاد جونشو بگیرن ولی تو رو ازش جدا نکن .ولی اگه رفته بودی خیلی خوب میشد الان برای خودت کسی شده بودی .
گفتم خب تو مملکت خودم سعی میکنم کسی بشم مگه بده؟
یهو صدف جلو اومد و منو محکم تو بغلش فشار داد و به قول خودش چند تا ماچ آبدار از صورتم کرد و گفت برو کلاست دیر نشه .
گفتم این ماچ و بوسه برای چی بود؟
کف دستشو بهم نشون دادو گفت عین این خیلی صاف و ساده ای
اصلا اهل رنگ‌و ریا نیستی .
بیخود نیست دل داداشمو بردی
خندیدم و وارد ساختمون شدم
🎼
به در خونه رسیدم زنگ‌رو زدم
شروع کردم زیر لب برای خودم خوندن

به امید یه هوای تازه تر
گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر
میخواستیم مثه پرنده ها باشیم
آسمونو حس کنیم و رها باشیم

(ترانه تیتراژ سریال خط قرمز )

پیش خودم فکر کردم بابا هنوز از سرکار نیومده
خواستم کلید و از توکیفم دربیارم
که در واشدتعظیم کردم و گفتم سلام بر جوانمردترین جوانمرد جهان
آقای افشار گفت سلام دخترم .
با دیدن آقای افشار با ترس گفتم بابام
و دویدم توی خونه .
بابا روی مبل نشسته بود و یه پلاستیک دارو هم روی میز کناریش بود ..
با گریه گفتم بابا جونم چی شده ؟
https://t.me/gsbga_yas
@khateratekhaneyepedari
《گلسرخ و گل یاس🌺🍃 》


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
رفاقت رو از دستها بیاموزیم


همراه ما باشید در کانال خاطرات خانه پدری
🏚🏘🏡🏠
@khateratekhaneyepedari


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تا لار خاتم کاخ مرمر


https://t.me/gsbga_yas
@khateratekhaneyepedari
《گلسرخ و گل یاس🌺🍃 》


‍ دی‌ ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی‌ به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند.  هیچوقت کسی‌ ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیل‌کرده‌ ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی‌ پولدار بودند، پولی‌ که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی.
مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی‌ می‌کنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی‌ که داریم در کرمان چیزی بسازیم. "استاندار خیلی‌ خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد: "بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی‌ نداره."
مرد گفت: "نه!"
استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره."
—نه!
—مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟
و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد: ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات!
و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچه‌هایی‌ که نداریم و می‌تونستیم داشته باشیم.
اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند.
روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان، راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی‌ در کنند و آبی بنوشند.
راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی‌ بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو می‌خوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم. " راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی‌ فاصله داره تا شهر." ولی‌ مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو می‌خوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم."اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی‌ از دیوار‌ها بود. کسی‌ تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش. سالها گذشت، خیلی‌ اتفاق‌ها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی‌ هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی‌، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظه‌ای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی‌ از زیباترین، مجهزترین دانشگاه‌های ایران. شامل دانشکده‌های مختلف تقریبا در تمامی‌ رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی‌ از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی‌ تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی‌ افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی‌ میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی‌ به اون داده نشد. ولی‌ او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکده‌های مختلف یکی‌ بعد از دیگری شروع به کار کردند.
آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی‌ بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی‌ هم ساخته بودند.
روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشته‌های مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی‌ حتی نمی‌دونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم.وقتی‌ رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی‌ کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاش‌ها و کاری که کرده ‌اند دانشکده و بیمارستانِ دانشگاهِ کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پله‌ها بالا رفتند. هیچ سخنرانی‌ نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی‌ قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند.  و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان فاخره صبا و علیرضا افضلی پور.هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند.
https://t.me/gsbga_yas
@khateratekhaneyepedari
《گلسرخ و گل یاس🌺🍃 》


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
پناه ببر به دلخوشی‌های خیلی کوچک و خیلی سبز...
پناه ببر به صبح فردا، به طلوع، به آفتاب... پناه ببر به روز جدیدی که شاید باآن، اتفاق خوبی از راه برسد و تمام اندوه جهان را از شانه‌هات بردارد...
پناه ببر به صدای جیرجیرک، به هوهوی باد، به ساعت ۵ و نیم صبح، به گرگ و میش هوا، به هیاهوی گنجشگ‌ها...
پناه ببر به خدا، خدایی که هیچ‌وقت دیر نمی‌کند...

#نرگس_صرافیان_طوفان

بفرمایید صبحانه اصیل ایرانی 🥰🫠
سعی کردم تمام جزئیات نوستالژی باشه که قشنگ ببرتتون به حال و هوای خوب گذشته وسط خونه مادربزرگ ...


اگر دلتان برای گذشته تنگ شده به این کانال سر بزنید 🏠
@khateratekhaneyepedari
خاطرات خانه ی پدری 🏡🌳🪴🖼


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
خدارو چه دیدی،شاید عمیق ترین خواسته قلبت همین امروز برآورده شد...
روزت بخیر♥️


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری 🏠🧩
@khateratekhaneyepedari


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تا ميتونی به خودت برس
خودتو دوست داشته باش! واسه
خودت صبحونه خوب آماده كن،
عطر خوب بخر، تو اين دنيا هيچكس
جز خودت نميتونه حالتو خوب كنه...

صبحتون دلنشین ❤️


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری 🏠🧩
@khateratekhaneyepedari


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
این لحظه هزار بار تقدیم تو باد 😍


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


ببینید پشت کارت دانش آموزان مدرسه دارالفنون چه نکات تربیتی اخلاقی زیبایی نوشته شده . این کارت متعلق به هفتاد سال پیش است .


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


آب ولرم و عسل چه فوایدی برای بدن دارد؟

️به مبارزه با تبخال کمک می کند.
به طور فعال با یبوست مبارزه می کند
عملکرد کیسه صفرا و کبد را عادی می کند
تسهیل دوره بیماری های مزمن مرتبط با عملکرد دستگاه تنفسی
با میکروارگانیسم های مضر مبارزه می کند
عملکرد دستگاه گوارش را بهبود می بخشد
با انگل ها مبارزه می کند.
عسل دارای خواص ضدباکتریایی، ضدویروسی و آنتی‌اکسیدانی است که می‌تواند سیستم ایمنی بدن را تقویت کرده و مقاومت در برابر عفونت‌ها را افزایش دهد
این نوشیدنی به دفع سموم از بدن کمک می‌کند و عملکرد کبد را بهبود می‌بخشد. افزودن کمی آب‌لیمو به این ترکیب می‌تواند اثر سم‌زدایی را بیشتر کند.
عسل دارای خاصیت آبرسانی و ضدالتهابی است. نوشیدن آب ولرم و عسل به کاهش آکنه، پاکسازی پوست و درخشندگی آن کمک می‌کند.

برای اهداف درمانی و پیشگیری، آب عسل را باید صبح ناشتا نوشید


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری 🏠🧩
@khateratekhaneyepedari.


🎧 #کتاب_صوتی
روایت ماجرای مادر و پسری است که در یک اتاق کوچک حبس شده‌اند. «ماما» و «جک» در این داستان سال‌ها تنها در یک اتاق زندگی می‌کنند. به همین سبب «جک»، شخصیّت اصلی داستان، هیچ تجربه‌ی مستقیمی‌ از جهان واقعی ندارد.

📕 اتاق
👤 اما داناهیو
🎙 ناهید امیریان، رویا فلاحی

فیلمش هم ساخته شده و خیلی قشنگه، توصیه میکنم حتما ببینید


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری 🏠🧩
@khateratekhaneyepedari


Репост из: ماهان فال
دنبال ساعت هوشمند و ایرپاد باکیفیت و اقتصادی هستی؟

جدیدترین مدلها تا 50% تخفیف:
@unikwatch


Репост из: خاطرات خانه ی پدری
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
📌توجه‼️‼️
📌این فیلم شامل صحنه های است که شاید دیدن آن برای همه مناسب نباشد‼️‼️

✔️@nikmehr_company3

✔️https://t.me/Sanaat_Bazargani_Nikmehr

❌ با ما همراه باشید❗️¹⁶


🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

لاوین 🎼 آوای نوازشگر
قسمت_۲۱
بهزاد گفت نفرین نکردم .
بتول همون طور که شیون میکرد گفت اگه نفرین نکردی پس برای چی داداشم شب خوابید و صبح بلند نشد .
بهزاد چیزی نگفت وپیش خودش فکر کرد موندش اونجا بیشتر باعث‌ ناراحتی
بتول خانم میشه به خاطر همین به یکی از همسایه ها گفت اگه کاری برای تشییع و‌تدفین از دست من بر میاد حتما بهم بگید .
بعد از توی جیبش دفتر یادداشتشو دراورد و شماره تراشکاری رو‌نوشت و داد .
بعد هم خداحافظی کرد و رفت
🎼
صاحب تراشکاری گفت بهزاد جون خوب فکراتو‌ کردی ؟
بهزاد گفت بعله اگه با اینکار میتونم زندگی خوبی برای دخترم فراهم کنم چه اشکالی داره ؟
صاحب تراشکاری گفت از دیشب که این مورد رو به تو گفتم هزار دفعه خودمو لعنت کردم .
تو هنوز خیلی جوونی .
بهزاد گفت من به خاطر لاوین حاضرم جونمم بدم‌.
نگهداری از دوتا برادر معلول که کاری نداره .
همینکه خونه سرایداری در اختیارمون میذارن یه دنیا ارزش داره .
از طرفی گفتین حقوق خوبی هم میدن .
اونجا هم کار میکنم و هم دخترمو‌بزرگ میکنم .
خودتون می‌بینید حالا دیگه لاوینم چار دست و پا میره میترسم یه لحظه غفلت کنم و در باز بمونه و از پله ها بیفته .
صاحب تراشکاری گفت پس مشکلی نداری بگم فردا بری وضعیت برادرا رو ببینی و باهاشون آشنا بشی .
بهزاد گفت نه هیچ مشکلی ندارم .
صاحب تراشکاری تا دم در رفت و دوباره برگشت و گفت ببینم بهزاد جون نظرت در مورد اینکه لاوین رو برگردونی..
بهزاد پرید وسط حرفشو گفت اصلا و ابدا..
جدا کردن لاوین از من یعنی لحظه مرگ من
ما اگه اون خانواده ما رو قبول کنند میریم دنبال سرنوشتمون
🎼
بیست سال گذشت
🎼
وارد خونه که شدم
صدای گفتگوی بابام با 
آقای افشار همسایه سر کوچه مون رو شنیدم از همون توی راهرو سلام کردم اما جلو نرفتم .
آقای افشار گفت بفرما بچه حلال زاده به داییش رفته
بذار اصلا از خودش بپرسیم .
از لای در دیدم که بابام آروم پای آقای افشار رو فشار داد و مجبور به سکوتش کرد .
از توی راهرو طوری که بابام منو نبینه
خودمو زدم به اون راه وگفتم
بابا جونم آقای افشار چی رو میخوان از من بپرسن .
بابام گفت هیچی عزیزم تو برو لباستو عوض کن و بیا که ناهار برات زرشک پلو با مرغ  گذاشتم .
تا اومدم از پله ها برم بالا
بابام گفت یه دقیقه وایسا بیا اینجا ببینم .
گفتم بذار برم مانتومو دربیارم .
باباگفت نه همین الان بیا .
رفتم تو اتاق و دوباره سلام کردم
آقای افشار گفت علیک سلام
دختر گلم .
بابا گفت پس شال و کلاهت کو؟
گفتم توی دانشگاه جا....
بابا چشماشو درشت کرد
گفتم چشم الان راستشو میگم .
داشتم برمیگشتم خونه تو راه یه نون خشکیه رو دیدم یه دختر بچه کوچولو همراهش بود دیدم دماغش شده عین تربچه .
لپاش شده بود عین لبو
دستاش شده بود عین ...
بابا گفت بسه دیگه تا دختر مردم رو نکردی مزرعه سبزیجات
یه کلام بگو دلم براش سوخت و دادم بهش
گفتم آفرین به بابای باهوش خودم .
و از اتاق اومدم بیرون
🎼
آقای افشار گفت آخه آقا بهزاد چرا مخالفت میکنی؟
بهزاد گفت به خدا خودش راضی نمیشه .
آقای افشارگفت چه حرفا ؟
هر دختری باید عروسی کنه .
بهزاد گفت آخه دخترمن هنوز سنی نداره
آقای افشار گفت خانم من این سنی بود بچه دوممون رو حامله بود.
بهزادگفت اون مربوط به دهه ۶۰ بود الان سال هشتاد و‌یکه .
افشار گفت ببین آقا بهزاد این چندمین باره که دست رد به سینه خواهر زاده  من میزنی .
بهزاد گفت انشالله خدا یه دختر خوب قسمتش کنه .
افشار گفت ولی اون دختر شما رو میخواد .
بهزادگفت ایا باید دختر منم اونو بخواد؟
افشارگفت باشه بازم منو دست خالی برگردون .
بهزاد گفت من کی باشم؟ خدا دست خالی برنگردونت
🎼
سر سفره بابا گذاشت غذا مو که قورت دادم
آروم کوبید پشت کمرمو گفت آخه به تو چه؟
گفتم چی رو به من چه ؟
بابا گفت که شال و کلاه ببخشی
گفتم تو نیکی می کن و در دجله انداز .
بابا گفت ببینم اینم نقله همون کارته که رفتی با شناسنامه دوستت خون دادی .
گفتم بابای خوشگلم چیکار کنم؟
گفتن زیر هیجده سال قبول نمیکنن.
مجبور شدم تقلب کنم .
بابا گفت میدونی الان همه چیز کامپیوتری شده اینکارو ممکن بود جون دوستتو به خطر بندازه
چون همه فکر میکردن گروه خونیشABمنفیه
گفتم حالا که به خیر گذشت و خانم مسئول فهمید
بابا گفت عزیزم همیشه همه چیز ختم به خیر نمیشه
گفتم چیکار کنم؟
من جوانمردم
وفداکاری رو از خودت یاد گرفتم .
بابا سرمو بوسید .
.سفره رو که جمع کردم گفتم بابا این آقای افشار و خانمش ماموریتی توی این دنیا ندارن جز شوهر دادن من .
باباگفت آقای افشار بنده خدا چیکار کنه این پسر یادگار خواهرشه بزرگش کرده و دلش میخواد یه دختر خوب براش بگیره .
گفتم خب بره بگیره مگه کسی جلوشو گرفته ؟
بابا گفت اون دلش پیش تو گیره .
گفتم من قصد ازدواج ندارم .
بعدشم شرطمون که یادت نرفته
https://t.me/gsbga_yas
@khateratekhaneyepedari
《گلسرخ و گل یاس🌺🍃 》


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
.
چه شغل های سختی دارن واقعا :))


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری 🏠🧩
@khateratekhaneyepedari


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
کیانو ریوز، در سه سالگی توسط پدرش رها شد.
رویاهای او برای اینکه یک بازیکن هاکی باشد بر اثر یک تصادف جدی از بین رفت.
دخترش در بدو تولد فوت کرد.
شریک زندگی‌اش در یک تصادف رانندگی درگذشت.
بهترین دوستش، ریور فینیکس، در اثر مصرف بیش از حد از دنیا رفت.
خواهرش در اوج کارش با سرطان خون مبارزه کرد، به همین دلیل او فیلم‌برداری «ماتریکس» را به حالت تعلیق درآورد تا از او مراقبت کند.
در حین فیلم‌برداری «خانه دریاچه»، او مکالمه دو دستیار لباس را شنید که یکی از آن‌ها گریه می‌کرد چون «اگر ۲۰ هزار دلار نپردازد خانه‌اش را از دست می‌دهد»؛ در همان روز، کیانو مبلغ را به حساب بانکی او واریز کرد.
او تا کنون بیش از ۷۵ میلیون دلار از درآمدش را به خیریه اهدا کرده است.
او هم‌چنین به کل تیم بدلکاری «ماتریکس» یک موتور سیکلت هارلی‌دیویدسن هدیه داد تا بتوانند از سواری با آن لذت ببرند.

این مرد با ثروتش می‌توانست همه چیز بخرد اما در عوض هر روز که از جایش بلند می‌شود ظاهراً چیزی را انتخاب می‌کند که ابداً خریدنی نیست: «آدم خوبی بودن».


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری 🏠🧩
@khateratekhaneyepedari


.
شاملو می گوید
بترس از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی
او تمام حرف هایش را به جای تو به خدا خواهد زد
وخدا خوب گوش می کند و خوب تر یادش می ماند
خواهد رسید روزی که خدا تمام حرف های او را سرت فریاد خواهد کشید. وتو آن روز درک خواهی کرد چرا گفته اند:دنیا دار مکافات است!


مجله ی تلگرامی
خاطرات خانه ی پدری 🏠🧩
@khateratekhaneyepedari

Показано 20 последних публикаций.