Репост из: @AxNegarBot
#خلسه
جدیدترین اثر آنلاین #ساناز_زینعلی که می توانید تا آخرین پست را رایگان در کانال تلگرامش بخوانید.
بخشی از رمان خلسه:
فرنوش از درد به خودش می پیچید. دستش را زیر دلش حلقه کرده بود و از درد ناله می کرد. تصور نمی کرد اولین بار چنین دردی را تجربه کند. سنی نداشت. بی تجربه و ناوارد بود.
مرد برگشت نگاهش کرد. پرسید: «درد داری؟ بذار وضعیت سفید بشه می برمت دکتر»
همزمان با آژیر قرمزی که به خاطر حمله بمب افکن های عراقی در فضا پیچیده بود. در حیاط باز شد و سمانه سمت زیرزمین دوید. هر چه در را هل داد باز نشد. مرد وحشت زده به فرنوش نگاه کرد. لباس هایش را به دستش داد و گفت: «بپوش فقط صدات در نیاد. زنم اومده»
فرنوش ناباورانه و گریان زل زد به او: «می فهمی چی میگی؟ همین چند دقیقه قبل با من بودی حالا از اومدن زنت وحشت کردی؟ »
مرد دست روی دهان او گذاشت تا صدایش در نیاید. سمانه انگار از ور رفتن با در زیرزمین خسته شده بود که با سفید شدن وضعیت، از خانه خارج شد و پشت سر او مرد فرنوش را وادار کرد لباسش را بپوشد و برود. آرام و بی صدا از خانه بیرون رفتند. فرنوش گفته بود ماشین را سر خیابان پارک کرده است. به ماشین نرسیده بودند که سمانه مقابلشان ظاهر شد و ناباورانه از آنچه می دید گفت: «شما ... با هم... بی چشم و رو... تو خونه ی من... با شوهر من...
https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOYTT_x9psMLQ
جدیدترین اثر آنلاین #ساناز_زینعلی که می توانید تا آخرین پست را رایگان در کانال تلگرامش بخوانید.
بخشی از رمان خلسه:
فرنوش از درد به خودش می پیچید. دستش را زیر دلش حلقه کرده بود و از درد ناله می کرد. تصور نمی کرد اولین بار چنین دردی را تجربه کند. سنی نداشت. بی تجربه و ناوارد بود.
مرد برگشت نگاهش کرد. پرسید: «درد داری؟ بذار وضعیت سفید بشه می برمت دکتر»
همزمان با آژیر قرمزی که به خاطر حمله بمب افکن های عراقی در فضا پیچیده بود. در حیاط باز شد و سمانه سمت زیرزمین دوید. هر چه در را هل داد باز نشد. مرد وحشت زده به فرنوش نگاه کرد. لباس هایش را به دستش داد و گفت: «بپوش فقط صدات در نیاد. زنم اومده»
فرنوش ناباورانه و گریان زل زد به او: «می فهمی چی میگی؟ همین چند دقیقه قبل با من بودی حالا از اومدن زنت وحشت کردی؟ »
مرد دست روی دهان او گذاشت تا صدایش در نیاید. سمانه انگار از ور رفتن با در زیرزمین خسته شده بود که با سفید شدن وضعیت، از خانه خارج شد و پشت سر او مرد فرنوش را وادار کرد لباسش را بپوشد و برود. آرام و بی صدا از خانه بیرون رفتند. فرنوش گفته بود ماشین را سر خیابان پارک کرده است. به ماشین نرسیده بودند که سمانه مقابلشان ظاهر شد و ناباورانه از آنچه می دید گفت: «شما ... با هم... بی چشم و رو... تو خونه ی من... با شوهر من...
https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOYTT_x9psMLQ