«در وجه لعل...» از بهار برادران


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


شروع پارت گذاری ۱۵اسفند ۹۷
پارت گذاری شنبه و چهارشنبه شب.
آی دی نویسنده:

لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/baradaranbahar
ادمین های تبادل:
@razezati @Mrsmarysh
لینک صفحه نقد:
https://t.me/joinchat/Ap4GZVPUt5bYy5Q-C2GOTQ

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: «در وجه لعل...» از بهار برادران
سال نو مبارک❤️❤️توصیه ویژه امروز ما
با این لیست طلایی همه رمانهای توصیه شده رو براتون یکجاگرد اوردیم 🧚‍♂ با ارزوی کرور کرور شادی وسلامتی برای شمایی که همراه همیشگی ما هستید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️


#برای مریم

https://t.me/joinchat/AAAAAEIo-jMVqaYQ_fKhfg

🌸🌸🌸
#درهیچ
https://t.me/joinchat/AAAAAEguIEXKxuCulJw9Tg
🌸🌸🌸

#امانت‌دار‌دلم‌باش

https://t.me/joinchat/AAAAAEBvbqXUWYnmeFVJSg
🌸🌸🌸

#عهدی_که_زیر_سقف_آسمان_بستیم
https://t.me/joinchat/AAAAAE3kYw9P7c9OBYGkVw
🌸🌸🌸

#لوکیشن

https://t.me/joinchat/AAAAAEBm4nekbnzdpFhjWA
🌸🌸🌸

#نارشین
https://t.me/joinchat/AAAAAFT1HxaEA2GiIGp97Q


#دلــریختــه💔
https://t.me/joinchat/AAAAAFT_AfFlJ5SgKlOOMw
🌸🌸🌸

#ادمین
https://t.me/joinchat/AAAAAE1jcxAPsv83q6ao6A
🌸🌸🌸

#مهدای_آتش
https://t.me/joinchat/AAAAAEIfNV21xArPxeNgZQ

#چترهای‌وارونه
https://t.me/joinchat/AAAAAE4aAbwB8xEP-a1i8w
🌸🌸🌸

#پرتو

https://t.me/joinchat/AAAAAEIeYlIrbWFtoWpRcg

🌸🌸🌸

#ما دیوانه زاده شده ایم

https://t.me/joinchat/AAAAAEKxavcy0Em98lvXhg




Репост из: «در وجه لعل...» از بهار برادران
سلام 😍سال نو مبارک 🧚‍♂🧚‍♂
عیدی وتوصیه ویژه براتون لینک چندین رمان زیبا اوردم بخونید وبه دوستانتونم توصیه کنید 🌸🌸🌸🌸🌸


#نیمی از من واین شهر دیوونه

https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhMzEpjqasU7dg

🌸🌸🌸

#هنر فاصله ها

https://t.me/joinchat/AAAAAD95jjx_WVrvK1WGDg

🌸🌸🌸

#تو_خاطره_نشدی
https://t.me/joinchat/AAAAAER6l6rgbVWVnp6QuQ
🌸🌸🌸

#تپش
https://t.me/joinchat/AAAAAFFpwVa7p9oitAA3YQ
🌸🌸🌸
#اینه_قدی

https://t.me/joinchat/AAAAAFYVlOA4NIj1PVlrBg

🌸🌸
#سراب خیال
https://t.me/joinchat/AAAAAE_OSIH3FrtA1foFdw
🌸🌸🌸


# اینجا که زمان ایستاده است

https://t.me/joinchat/AAAAAFY7RHsLXFzwnUCWUQ
🌸🌸🌸

#مردی که شناخته نشد

https://t.me/joinchat/AAAAAEuiZ3f1QZHpZzKbgA
🌸🌸🌸
#یک قدم با تو

https://t.me/joinchat/AAAAAEemnsVDRFlPMIkpBQ
🌸🌸🌸

#عاصی
https://t.me/joinchat/AAAAAEjX1DC6CHAbBjxBSw
🌸🌸🌸


#استخوانهایی که تورادوست داشتند

https://t.me/joinchat/AAAAAD8k8Mx9JQ4LTJTDKQ
🌸🌸🌸

#دروجه لعل
https://t.me/joinchat/AAAAAELXNjzszAqc-BZq1Q
🌸🌸🌸


#هفت روز غمگین
https://t.me/joinchat/AAAAADyzT3VUTNKEoYKv-A


دوستان عزیز و‌نازنین‌‌‌ من.
همراهان وفادار و با محبت من،
امیدوارم آخرین ساعات سال ۹۸ رو در آرامش به پایان برسونید.
از ته قلبم آرزو‌ میکنم سال جدید سال صلح با دنیا، دوستی و مهربانی با هم باشه. سالی باشه که این تشویش و ظلم و سیاهی فراگیر از بین بره و دل همه آرام باشه .
امیدوارم ماه های اول سال رو در سلامتی بگذرونید. قلبتون سرشار از آرامش و لبتون خندان باشه.
برای همه شما بهتری ها رو آرزو‌میکنم
نوروزتان خجسه و‌نیک دوستان.
🌼🌸🌺




لینک میانبرها


Репост из: «در وجه لعل...» از بهار برادران
‍ 📚#در_هزارتوی_شب
✍️اثر #بهار_برادران
💰 قیمت: ۱۸ هزار تومان


⚜️خلاصه:
پژمان مرد موفق و جوانيست كه به دور از خانواده در پايتخت به تنهايى زندگى مى كند. او عادات و تفریحات خاصی دارد که از همه پنهان نگه داشته. عاداتی که وجهه و جایگاه بالا اجتماعی اش را به خطر می اندازد اما او در ترک عاداتش عاجز مانده است.
رامین و آفرین پس از سالها تلاش در دانشگاه قبول می شوند. پدرشان آنها رو راهی تهران می کند تا در خانه ای که با پسر خاله اش شریک است زندگی کنند و پسر خاله اش کسی نیست جز پژمان٬ مرد موجه و معتبر خانواده!
حضور این خواهر و برادر و دلبستگی پیش بینی نشده ای که بین پژمان و آفرین بوجود می آید تحمل بار رازهایی که به دوش می کشند را مشکل می کند…

🌸شما عزیزان می توانید فایل عیارسنج را دانلود کرده و آن را مطالعه کنید؛در صورتی که علاقه مند بودید فایل کامل رمان بسیار جذاب در هزارتوی شب رو خریداری کنید.🌸

📌 مبلغ ۱۸ هزار تومان را به شماره کارت
5894631810016907
به نام بهاره برادران کاظم زاده
واریز نموده٬ شات فیش رو به آی دی
@ebookbb
ارسال نمایید و فایل رمان را دریافت کنید.


پست جدید🌺


Репост из: @AxNegarBot
#خلسه
جدیدترین اثر آنلاین #ساناز_زینعلی که می توانید تا آخرین پست را رایگان در کانال تلگرامش بخوانید.

بخشی از رمان خلسه:
فرنوش از درد به خودش می پیچید. دستش را زیر دلش حلقه کرده بود و از درد ناله می کرد. تصور نمی کرد اولین بار چنین دردی را تجربه کند. سنی نداشت. بی تجربه و ناوارد بود.
مرد برگشت نگاهش کرد. پرسید: «درد داری؟ بذار وضعیت سفید بشه می برمت دکتر»
همزمان با آژیر قرمزی که به خاطر حمله بمب افکن های عراقی در فضا پیچیده بود. در حیاط باز شد و سمانه سمت زیرزمین دوید. هر چه در را هل داد باز نشد. مرد وحشت زده به فرنوش نگاه کرد. لباس هایش را به دستش داد و گفت: «بپوش فقط صدات در نیاد. زنم اومده»
فرنوش ناباورانه و گریان زل زد به او: «می فهمی چی میگی؟ همین چند دقیقه قبل با من بودی حالا از اومدن زنت وحشت کردی؟ »
مرد دست روی دهان او گذاشت تا صدایش در نیاید. سمانه انگار از ور رفتن با در زیرزمین خسته شده بود که با سفید شدن وضعیت، از خانه خارج شد و پشت سر او مرد فرنوش را وادار کرد لباسش را بپوشد و برود. آرام و بی صدا از خانه بیرون رفتند. فرنوش گفته بود ماشین را سر خیابان پارک کرده است. به ماشین نرسیده بودند که سمانه مقابلشان ظاهر شد و ناباورانه از آنچه می دید گفت: «شما ... با هم... بی چشم و رو... تو خونه ی من... با شوهر من...

https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOYTT_x9psMLQ


#پستـ۳۰۷

« همه چیز می تونست خیلی متفاوت باشه.»
آقا بهروز لحظه ای چشم بست. از روی شانه به پشت سر نگاه کرد و گفت: «این راهی بود که ما انتخاب کرده بودیم. از یه جا به بعد هر کدوم به دلایلی پس کشیدم٬ اما منوچهر عزمش از ما راسخ تر بود. آشنایی با مادرت و مخالفت های آقا همه مزید بر علت بودن که خطشو از خانواده جدا کنه. داستان منوچهر تکرار داستان تلخ هزاران نفر دیگه ست. هر چقدر سر این کلافو بگیری به تهش نمی رسی.»
جمله اش که تمام شد اخم کرد. صورتش سراسر رنج بود.
عمه کند و با پاهایی که به زحمت به جلو قدم بر می داشتند از توی راهرو ظاهر شد. چیزی را به سینه اش چسبانده بود که از لای دستانش قابل تشخیص نبود.
مقابلم که ایستاد چشمانش از اشکی که سعی در مهارش داشت برق می زد.
«من غیر از چند تا عکس هیچی از منوچهر به یادگاری ندارم. نمی دونم آقا وسایل بابات رو چی کار کرد. همه چیزش با خودش ناپدید شد.»
صدایش می لرزید و بغض مانع حرف زدنش می شد.
«این کتاب برای امیرحسین خیلی ارزشمنده. بی اجازه از اتاقش برداشتم. اینو منوچهر براش می خوند. این همه سال نگهش داشته... ممکنه... ممکنه وقتی آزاد شد بخوادش.»
نفسی گرفت. بغضش را با زحمت فرو داد و سعی داشت لرزشش صدایش را هم کنترل کند.
«این باشه امانت دستت. شاید امیر حسین پس نگیره ولی این حقته که یه یادگاری از پدرت داشته باشی. هر چند دیر.»
کتاب را بالاخره از سینه اش جدا کرد. لبخندی تلخ حال لب هایش را کج کرده بودند و حینی که کتاب را سمتم می گرفت ادامه داد: « منوچهر و امیرحسین رابطه خیلی خوبی داشتن لعل. عین پدر و پسر برای هم عزیز بودن. امیر با اینکه بچه بود ولی همه چیو می فهمید و درک می کرد. منوچهر که رفت یه تیکه از امیر رو هم با خودش برد.»
کتاب که توی دستانم قرار گرفت٬ گوشه اش را با تاخیر رها کرد و با همان لبخند تلخ جملاتش را به پایان رساند: ‌«این اخم و تخم و اخلاق کج و کوله اش از همون زمان شروع شد.»
بدون آنکه به کتاب نگاهی بیاندازم من هم آن را به سینه فشردم. عمه و آقا بهروز باز از نو سفارش کردند که مراقب خودم باشم و من تنها با دو کلام از آنها جدا شدم.
«ممنون٬ خداحافظ.»
پله های ورودی ساختمان را به سرعت پایین رفتم. همان لحظه که پا توی خیابان گذاشتم و هوای دم دار را به سینه ام فرستادم از آژانس نگرفتن پشیمان شدم.
خورشید در میانی ترین نقطه آسمان بود و همان یک دقیقه ایستادن زیر تیغ تیز و سوزانش دانه های ریز عرق را روی پیشانی ام نشاند. کتاب را هنوز از سینه ام جدا نکرده بودم و قدم زنان به سمت خیابان اصلی حرکت کردم. هنوز نمی خواستم به آن نگاه بیاندازم. نمی خواستم پیش از رسیدن به جایی خلوت صفحاتش را ورق بزنم. هر چند گامی که بر می داشتم سرم را به امید گذر احتمالی تاکسی به پشت سر می چرخاندم. تلاشی بود بی فایده و محکوم بودم به راه رفتن و مرور کردن آنچه شنیده بودم.
من در واقع لعل فتوحی بودم که سرنوشت من را در اشتباهی ترین نقطه از این کره خاکی نشانده بود. حال دلیل خصومت آقا با حاج فتوحی برایم معنا پیدا کرده بود. دلیل نگاه های سنگینش توی شرکت را حالا میتوانستم تفسیر کنم. چیزی که نمی فهمیدم اما چرایی اخراج کردنم از شرکت بود!
سوالات توی سرم رژه می رفتند و دریغ از جوابی!
نمفهمیدم کی به خیابان اصلی. برای اولین تاکسی دست تکان دادم و وقتی که جلوی پایم ترمز زد بدون پرسیدن مسیر سوار شدم.
کتاب را روی ران پایم گذاشتم. تاکسی حرکت نمی کرد. کتاب پشت و رو بود. راننده صدایم زد. کتاب را چرخاندم. راننده گفت: «خانم مسیرتون؟»
سرم را بلند کردم. از توی آینه نگاهم می کرد. جوان بود. شاید چند سالی از من بزرگتر. دوباره به کتاب نگاه انداختم.
“ماهی سیاه کوچولو”
«خانم؟!»
«دربست؟»
خنده ای کرد و گفت:‌ «شما مسیرت رو بگو کدوم طرفه.»
از توی آینه به چشمانش زل زدم و گفتم: «ناکجا آباد!»


#پستـ۳۰۶


« شما کسی به اسم یعقوب گودرزی می شناسید؟»
سوالم در اصل از آقا بهروز بود اما عمه واکنش نشان داد و پرسید: «کی؟! یعقوب نداریم ما!»
دستم را به پیشانی ام گرفتم. آنها چه می دانستند مرد مرموز و ناشناسی روی زندگی ام سایه انداخته. هیچ توجیهی برای پرسشم نداشتم جز آنکه به دروغ متوسل شوم.
«هیچی٬ اسمش رو گاهی از مامان شنیدم.»
عمه خواسته یا ناخواسته اخم کرد و آقا بهروز هم اظهار بی اطلاعی.
خودم را یکباره به لبه مبل رساندم. کیفم را از کنار پایم برداشتم و روی شانه انداختم.
عمه که دید عزم رفتن کرده ام گفت: «کجا پاشدی؟ دم ظهره!»
«باید برم.»
ایستادم اما آن دو همچنان نشسته بودند و هاج و واج به واکنش ناگهانی ام نگاه می کردند. آقا بهروز گفت: « چند ساعتی رو با ما بد بگذرون. محبوبه از کی ناهارش آماده ست.»
بوی برنج دم کشیده عمه چند دقیقه ای بود که بلند شده بود اما من همان آب پرتقال را هم به زور توی معده ام نگه داشته بودم. از مبل که قدمی فاصله گرفتم هر دو با تعلل ایستادند. عمه گفت:‌ «چی شد یه دفعه؟ هیچی هم که نخوردی. لااقل بذار برات یکم غذا بکشم ببری.»
شال را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «خونه نمیرم.»
به سمت در حرکت کردم. آن دو آرام تر و با فاصله به دنبالم آمدند. آقا بهروز گفت: «سوالات فقط همین بود؟»
جمله اش گس بود. تهش تلخ بود. انگار که می خواست بگوید همین چند جمله بست بود؟ همین قدر می خواستی بدانی؟ منوچهر را توی همین چند جمله شناختی؟!
خیره توی چشمانش گفتم: « برای امروز آره.»
دستان بی استفاده ام را به کارگرفتم و شال را روی سرم مرتب کردم و بدون ذره ای تردید رو به عمه پرسیدم: « خانواده حاج فتوحی هم این موضوع رو می دونن؟»
عمه باز پیش آمد و دستم را میان دستان نرمش گرفت.
«بعید می دونم لعل. حاج فتوحی آخرین بازمانده اون خانواده بود. خواهرا و برادراش که از ماجرا خبر داشتن همه سال هاست فوت شدن. دنبالشون نباش. جواب هات پیش اونا نیست٬ پیش ماست.»
سرم را بالا و پایین کردم. دور از ذهن نبود که آنها چیزی ندادند. این راز را بیش از پنجاه سال پنهان نگه داشته بودند. بر فرض محال هم اگر کسی میانشان می دانست منوچهر نامی وجود داشته که هیچ فرقی در حال و روز من نمی کرد. دستم را از میان دستان عمه بیرون کشیدم و فاصله گرفتم.
«بیشتر بهمون سر بزن دخترم.»
تا خواستم از آقا بهروز تشکر کنم عمه با حسرت گفت: «کاش می اومدی پیش خودم. توی اون خونه تنهایی چطور سر می کنی؟»
دیگر برای حفظ آن لبخند مصلحتی تلاشی نکردم. خود به خود از روی لب هایم زدوده شد. نگاهی به خانه خالی از حسین انداختم و گفتم: « دارم عادت می کنم.»
«لااقل بذار بهروز برسونتت.»
«می خوام قدم بزنم. ممنون.»
چهره شان کدر شد. ناراضی بودند. همین که پشت کردم تا بروم عمه صدایم زد: «صبر کن لعل.»
پاهایم به زمین چسبید و خیره نگاهش کردم.
«یک لحظه صبر کن الان میام.»
گفت و بدون آنکه اجازه واکنش نشان دادن دهد به سمت راهرو منتهی به اتاق ها رفت و ناپدید شد. معذب بودم. بس که عمه برای بیشتر ماندن اصرار کرده بود و من رد کرده بودم. حتی آقا بهروز که حال با صورتی متفکر نگاهم می کرد هم پا در میانی کرد اما جوابم یک «نه» قاطع بود.
«مطمئنی نمی خوای برات ماشین بگیرم؟ روز تعطیل این محله خیلی خلوت می شه!»
لبخندم این بار از روی ادب برای رد کردن تعارفش بود. لحن آقا بهروز با نگاهش منافاتی نداشت. نگران بود و من این نگرانی را هرگز در چهره هیچ کدام از مردان فامیل ندیده بودم.البته غیر از حسین. او هم که این اواخر هر روز با همین نگاه بدرقه ام می کرد.
«ممنون. می خوام یکم قدم بزنم. تا خیابون اصلی دو دقیقه بیشتر راه نیست.»
این را که گفتم نگاه از او گرفته و به راهرو انداختم. هنوز خبری از عمه نبود. آقا بهروز را هیچ وقت سمج ندیده بودم. روی هیچ چیز پافشاری نمی کرد اما حال تنهایی بد مصیبتی بر سرشان آورده بود که آنطور ملتمسانه از من می خواستند بیشتر پیششان بمانم.
«لااقل اجازه بده تا منزل برسونیمت دخترم. این جوری من و محبوبه دلنگران می مونیم.»
لب هایم را به زور بیشتر کش دادم. پدر و پسر خوب بلد بودند به ریزه کاری هایشان دلم را گرم کنند.
«باور کنید من عادت دارم. الان نزدیک به دو ساله تنها زندگی می کنم.»
او هم نفس های سنگین و خسته اش را بیرون فرستاد و گفت: ‌«در هر صورت احتیاط کن. اگر جمعه نبود اصرار نمی کردم.»
لبخند مودبانه ام را حفظ کردم و گفتم: «ممنون. نگران نباشین.»
کمی این پا و آن پا کردم اما هنوز از عمه خبری نبود. آقا بهروز برای گفتن چیزی دل دل می کرد. این را از سنگینی نگاهش می فهمیدم. نگاهی که من در پی فرار از آن بودم.
«نه چشمات پر از سواله. دارم می بینم که هیچ کی نمی تونه قانعت کنه. عصبانی هستی ولی دخترم کینه رو توی دلت خاک کن. راه انتقام به روت باز نیست. نمی گم ببخش فقط خودت رو در امان نگه دار.»
دهانم جمع شد. نگاه کردن به او حالا اجتناب ناپذیر شده بود.


Репост из: «در وجه لعل...» از بهار برادران
‍ 📚#در_هزارتوی_شب
✍️اثر #بهار_برادران
💰 قیمت: ۱۸ هزار تومان


⚜️خلاصه:
پژمان مرد موفق و جوانيست كه به دور از خانواده در پايتخت به تنهايى زندگى مى كند. او عادات و تفریحات خاصی دارد که از همه پنهان نگه داشته. عاداتی که وجهه و جایگاه بالا اجتماعی اش را به خطر می اندازد اما او در ترک عاداتش عاجز مانده است.
رامین و آفرین پس از سالها تلاش در دانشگاه قبول می شوند. پدرشان آنها رو راهی تهران می کند تا در خانه ای که با پسر خاله اش شریک است زندگی کنند و پسر خاله اش کسی نیست جز پژمان٬ مرد موجه و معتبر خانواده!
حضور این خواهر و برادر و دلبستگی پیش بینی نشده ای که بین پژمان و آفرین بوجود می آید تحمل بار رازهایی که به دوش می کشند را مشکل می کند…

🌸شما عزیزان می توانید فایل عیارسنج را دانلود کرده و آن را مطالعه کنید؛در صورتی که علاقه مند بودید فایل کامل رمان بسیار جذاب در هزارتوی شب رو خریداری کنید.🌸

📌 مبلغ ۱۸ هزار تومان را به شماره کارت
5894631810016907
به نام بهاره برادران کاظم زاده
واریز نموده٬ شات فیش رو به آی دی
@ebookbb
ارسال نمایید و فایل رمان را دریافت کنید.


ایرانیان شب سرد را به آتش می کشند
به امید روزهای گرم و نیک.
چهارشنبه سوری شما هموطنان عزیزم خجسته باد.
شاد باشید و شادی کنید به امید روزهای گرم و روشن.🌸🌼🌺




سلام و‌شب بخیر دوستان عزیزم.
داستان لیلی عزیز رو‌ حتما بخونید.

https://t.me/leilytakliminovel


پست جدید ❤️


...


..


..



Показано 20 последних публикаций.

18 344

подписчиков
Статистика канала