#پستـ۳۰۶
« شما کسی به اسم یعقوب گودرزی می شناسید؟»
سوالم در اصل از آقا بهروز بود اما عمه واکنش نشان داد و پرسید: «کی؟! یعقوب نداریم ما!»
دستم را به پیشانی ام گرفتم. آنها چه می دانستند مرد مرموز و ناشناسی روی زندگی ام سایه انداخته. هیچ توجیهی برای پرسشم نداشتم جز آنکه به دروغ متوسل شوم.
«هیچی٬ اسمش رو گاهی از مامان شنیدم.»
عمه خواسته یا ناخواسته اخم کرد و آقا بهروز هم اظهار بی اطلاعی.
خودم را یکباره به لبه مبل رساندم. کیفم را از کنار پایم برداشتم و روی شانه انداختم.
عمه که دید عزم رفتن کرده ام گفت: «کجا پاشدی؟ دم ظهره!»
«باید برم.»
ایستادم اما آن دو همچنان نشسته بودند و هاج و واج به واکنش ناگهانی ام نگاه می کردند. آقا بهروز گفت: « چند ساعتی رو با ما بد بگذرون. محبوبه از کی ناهارش آماده ست.»
بوی برنج دم کشیده عمه چند دقیقه ای بود که بلند شده بود اما من همان آب پرتقال را هم به زور توی معده ام نگه داشته بودم. از مبل که قدمی فاصله گرفتم هر دو با تعلل ایستادند. عمه گفت: «چی شد یه دفعه؟ هیچی هم که نخوردی. لااقل بذار برات یکم غذا بکشم ببری.»
شال را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «خونه نمیرم.»
به سمت در حرکت کردم. آن دو آرام تر و با فاصله به دنبالم آمدند. آقا بهروز گفت: «سوالات فقط همین بود؟»
جمله اش گس بود. تهش تلخ بود. انگار که می خواست بگوید همین چند جمله بست بود؟ همین قدر می خواستی بدانی؟ منوچهر را توی همین چند جمله شناختی؟!
خیره توی چشمانش گفتم: « برای امروز آره.»
دستان بی استفاده ام را به کارگرفتم و شال را روی سرم مرتب کردم و بدون ذره ای تردید رو به عمه پرسیدم: « خانواده حاج فتوحی هم این موضوع رو می دونن؟»
عمه باز پیش آمد و دستم را میان دستان نرمش گرفت.
«بعید می دونم لعل. حاج فتوحی آخرین بازمانده اون خانواده بود. خواهرا و برادراش که از ماجرا خبر داشتن همه سال هاست فوت شدن. دنبالشون نباش. جواب هات پیش اونا نیست٬ پیش ماست.»
سرم را بالا و پایین کردم. دور از ذهن نبود که آنها چیزی ندادند. این راز را بیش از پنجاه سال پنهان نگه داشته بودند. بر فرض محال هم اگر کسی میانشان می دانست منوچهر نامی وجود داشته که هیچ فرقی در حال و روز من نمی کرد. دستم را از میان دستان عمه بیرون کشیدم و فاصله گرفتم.
«بیشتر بهمون سر بزن دخترم.»
تا خواستم از آقا بهروز تشکر کنم عمه با حسرت گفت: «کاش می اومدی پیش خودم. توی اون خونه تنهایی چطور سر می کنی؟»
دیگر برای حفظ آن لبخند مصلحتی تلاشی نکردم. خود به خود از روی لب هایم زدوده شد. نگاهی به خانه خالی از حسین انداختم و گفتم: « دارم عادت می کنم.»
«لااقل بذار بهروز برسونتت.»
«می خوام قدم بزنم. ممنون.»
چهره شان کدر شد. ناراضی بودند. همین که پشت کردم تا بروم عمه صدایم زد: «صبر کن لعل.»
پاهایم به زمین چسبید و خیره نگاهش کردم.
«یک لحظه صبر کن الان میام.»
گفت و بدون آنکه اجازه واکنش نشان دادن دهد به سمت راهرو منتهی به اتاق ها رفت و ناپدید شد. معذب بودم. بس که عمه برای بیشتر ماندن اصرار کرده بود و من رد کرده بودم. حتی آقا بهروز که حال با صورتی متفکر نگاهم می کرد هم پا در میانی کرد اما جوابم یک «نه» قاطع بود.
«مطمئنی نمی خوای برات ماشین بگیرم؟ روز تعطیل این محله خیلی خلوت می شه!»
لبخندم این بار از روی ادب برای رد کردن تعارفش بود. لحن آقا بهروز با نگاهش منافاتی نداشت. نگران بود و من این نگرانی را هرگز در چهره هیچ کدام از مردان فامیل ندیده بودم.البته غیر از حسین. او هم که این اواخر هر روز با همین نگاه بدرقه ام می کرد.
«ممنون. می خوام یکم قدم بزنم. تا خیابون اصلی دو دقیقه بیشتر راه نیست.»
این را که گفتم نگاه از او گرفته و به راهرو انداختم. هنوز خبری از عمه نبود. آقا بهروز را هیچ وقت سمج ندیده بودم. روی هیچ چیز پافشاری نمی کرد اما حال تنهایی بد مصیبتی بر سرشان آورده بود که آنطور ملتمسانه از من می خواستند بیشتر پیششان بمانم.
«لااقل اجازه بده تا منزل برسونیمت دخترم. این جوری من و محبوبه دلنگران می مونیم.»
لب هایم را به زور بیشتر کش دادم. پدر و پسر خوب بلد بودند به ریزه کاری هایشان دلم را گرم کنند.
«باور کنید من عادت دارم. الان نزدیک به دو ساله تنها زندگی می کنم.»
او هم نفس های سنگین و خسته اش را بیرون فرستاد و گفت: «در هر صورت احتیاط کن. اگر جمعه نبود اصرار نمی کردم.»
لبخند مودبانه ام را حفظ کردم و گفتم: «ممنون. نگران نباشین.»
کمی این پا و آن پا کردم اما هنوز از عمه خبری نبود. آقا بهروز برای گفتن چیزی دل دل می کرد. این را از سنگینی نگاهش می فهمیدم. نگاهی که من در پی فرار از آن بودم.
«نه چشمات پر از سواله. دارم می بینم که هیچ کی نمی تونه قانعت کنه. عصبانی هستی ولی دخترم کینه رو توی دلت خاک کن. راه انتقام به روت باز نیست. نمی گم ببخش فقط خودت رو در امان نگه دار.»
دهانم جمع شد. نگاه کردن به او حالا اجتناب ناپذیر شده بود.
« شما کسی به اسم یعقوب گودرزی می شناسید؟»
سوالم در اصل از آقا بهروز بود اما عمه واکنش نشان داد و پرسید: «کی؟! یعقوب نداریم ما!»
دستم را به پیشانی ام گرفتم. آنها چه می دانستند مرد مرموز و ناشناسی روی زندگی ام سایه انداخته. هیچ توجیهی برای پرسشم نداشتم جز آنکه به دروغ متوسل شوم.
«هیچی٬ اسمش رو گاهی از مامان شنیدم.»
عمه خواسته یا ناخواسته اخم کرد و آقا بهروز هم اظهار بی اطلاعی.
خودم را یکباره به لبه مبل رساندم. کیفم را از کنار پایم برداشتم و روی شانه انداختم.
عمه که دید عزم رفتن کرده ام گفت: «کجا پاشدی؟ دم ظهره!»
«باید برم.»
ایستادم اما آن دو همچنان نشسته بودند و هاج و واج به واکنش ناگهانی ام نگاه می کردند. آقا بهروز گفت: « چند ساعتی رو با ما بد بگذرون. محبوبه از کی ناهارش آماده ست.»
بوی برنج دم کشیده عمه چند دقیقه ای بود که بلند شده بود اما من همان آب پرتقال را هم به زور توی معده ام نگه داشته بودم. از مبل که قدمی فاصله گرفتم هر دو با تعلل ایستادند. عمه گفت: «چی شد یه دفعه؟ هیچی هم که نخوردی. لااقل بذار برات یکم غذا بکشم ببری.»
شال را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «خونه نمیرم.»
به سمت در حرکت کردم. آن دو آرام تر و با فاصله به دنبالم آمدند. آقا بهروز گفت: «سوالات فقط همین بود؟»
جمله اش گس بود. تهش تلخ بود. انگار که می خواست بگوید همین چند جمله بست بود؟ همین قدر می خواستی بدانی؟ منوچهر را توی همین چند جمله شناختی؟!
خیره توی چشمانش گفتم: « برای امروز آره.»
دستان بی استفاده ام را به کارگرفتم و شال را روی سرم مرتب کردم و بدون ذره ای تردید رو به عمه پرسیدم: « خانواده حاج فتوحی هم این موضوع رو می دونن؟»
عمه باز پیش آمد و دستم را میان دستان نرمش گرفت.
«بعید می دونم لعل. حاج فتوحی آخرین بازمانده اون خانواده بود. خواهرا و برادراش که از ماجرا خبر داشتن همه سال هاست فوت شدن. دنبالشون نباش. جواب هات پیش اونا نیست٬ پیش ماست.»
سرم را بالا و پایین کردم. دور از ذهن نبود که آنها چیزی ندادند. این راز را بیش از پنجاه سال پنهان نگه داشته بودند. بر فرض محال هم اگر کسی میانشان می دانست منوچهر نامی وجود داشته که هیچ فرقی در حال و روز من نمی کرد. دستم را از میان دستان عمه بیرون کشیدم و فاصله گرفتم.
«بیشتر بهمون سر بزن دخترم.»
تا خواستم از آقا بهروز تشکر کنم عمه با حسرت گفت: «کاش می اومدی پیش خودم. توی اون خونه تنهایی چطور سر می کنی؟»
دیگر برای حفظ آن لبخند مصلحتی تلاشی نکردم. خود به خود از روی لب هایم زدوده شد. نگاهی به خانه خالی از حسین انداختم و گفتم: « دارم عادت می کنم.»
«لااقل بذار بهروز برسونتت.»
«می خوام قدم بزنم. ممنون.»
چهره شان کدر شد. ناراضی بودند. همین که پشت کردم تا بروم عمه صدایم زد: «صبر کن لعل.»
پاهایم به زمین چسبید و خیره نگاهش کردم.
«یک لحظه صبر کن الان میام.»
گفت و بدون آنکه اجازه واکنش نشان دادن دهد به سمت راهرو منتهی به اتاق ها رفت و ناپدید شد. معذب بودم. بس که عمه برای بیشتر ماندن اصرار کرده بود و من رد کرده بودم. حتی آقا بهروز که حال با صورتی متفکر نگاهم می کرد هم پا در میانی کرد اما جوابم یک «نه» قاطع بود.
«مطمئنی نمی خوای برات ماشین بگیرم؟ روز تعطیل این محله خیلی خلوت می شه!»
لبخندم این بار از روی ادب برای رد کردن تعارفش بود. لحن آقا بهروز با نگاهش منافاتی نداشت. نگران بود و من این نگرانی را هرگز در چهره هیچ کدام از مردان فامیل ندیده بودم.البته غیر از حسین. او هم که این اواخر هر روز با همین نگاه بدرقه ام می کرد.
«ممنون. می خوام یکم قدم بزنم. تا خیابون اصلی دو دقیقه بیشتر راه نیست.»
این را که گفتم نگاه از او گرفته و به راهرو انداختم. هنوز خبری از عمه نبود. آقا بهروز را هیچ وقت سمج ندیده بودم. روی هیچ چیز پافشاری نمی کرد اما حال تنهایی بد مصیبتی بر سرشان آورده بود که آنطور ملتمسانه از من می خواستند بیشتر پیششان بمانم.
«لااقل اجازه بده تا منزل برسونیمت دخترم. این جوری من و محبوبه دلنگران می مونیم.»
لب هایم را به زور بیشتر کش دادم. پدر و پسر خوب بلد بودند به ریزه کاری هایشان دلم را گرم کنند.
«باور کنید من عادت دارم. الان نزدیک به دو ساله تنها زندگی می کنم.»
او هم نفس های سنگین و خسته اش را بیرون فرستاد و گفت: «در هر صورت احتیاط کن. اگر جمعه نبود اصرار نمی کردم.»
لبخند مودبانه ام را حفظ کردم و گفتم: «ممنون. نگران نباشین.»
کمی این پا و آن پا کردم اما هنوز از عمه خبری نبود. آقا بهروز برای گفتن چیزی دل دل می کرد. این را از سنگینی نگاهش می فهمیدم. نگاهی که من در پی فرار از آن بودم.
«نه چشمات پر از سواله. دارم می بینم که هیچ کی نمی تونه قانعت کنه. عصبانی هستی ولی دخترم کینه رو توی دلت خاک کن. راه انتقام به روت باز نیست. نمی گم ببخش فقط خودت رو در امان نگه دار.»
دهانم جمع شد. نگاه کردن به او حالا اجتناب ناپذیر شده بود.