#پارت379
***
- حالا که بریدی و دوختی و تنت کردی اومدی چی بگی؟ چرا بگی؟
گیلدا پر از دلشوره نگاهشان میکند و نگاهی به در اتاق بسته ی حنا می اندازد، حنا خواب بود و تیرداد راحت میتوانست بدون مراعات کردن زخم بزند و زخم بخورد:
- قبل از بریدن و دوختن و پرو کردن همینجا وایسادم و گفتم استین بزن بالا و برو واسم خواستگاری!
نگاه کلافه اش سمت گیلدا برمیگردد:
- نگفتم سرکار خانوم؟!
مهران عصبی جلو میرود و نگاه تیرداد سمتش برمیگردد:
- نگفتی برو گمشو؟ نگفتی نمیام؟
- من هیچی نفهم، مراعات اون مادرتم نکردی؟ رفتی بی خبر ازش زن گرفتی و به هیچ جات نبود که...
- تو الان فکر مادر منی مهران خان؟نخندون من و مرد مومن، نخندون، من اگه اینجام واسه خاطر خبردادنه، واسه اینکه بگم اگه خواستید بیایید خونه ی من و دیدن زنم قدمتون روی چشم، اگه نه که مارو به خیر شما هیچ احتیاج نیست!
سمت در ورودی برمیگردد که مهران میگوید:
- فکر کردی میترا میزاره زندگی کنید؟ فکر کردی اون دختره ی پاپتی از پس خوشبخت کردن و...
تیرداد عصبی و بی ملاحظه برمیگردد:
- اگه احترام زنتو نگه میدارم اول بخاطر شعور بالامه بعد بخاطر حنا، وگرنه منم بلدم دهن و باز کنم و هی بار همه کنم، اون دختر در حال حاضر زن منه و من به هیچ بنی بشری اجازه نمیدم پشتش چرند بگه!
- دیگه هیچ وقت اینجا نبینمت پسر، حتی واسه دیدن حنا!
گیلدا درمانده جلو میرود:
- مهران؟ چرا اینجوری میکنی با پسرت؟ چرا همیشه باهاش مثل دشمنت رفتار میکنی؟ چرا لج و لجبازی تون و تموم نمیکنید؟ ازدواج گرفته قتل که نکرده، گناه داره بنده ی خدا، انقدر واسش جنگ اعصاب درست نکنید!
مهران پر اخم و عاصی سمت گیلدا برمیگردد:
- تودخالت نکن گیلدا، من این نره غول و میشناسم!
گیلدا دلخور خیره ی تیرداد میگوید:
- بابات الان فقط عصبیه که بی خبر بوده، تو برو ما حتما یه روز واسه سر زدن مزاحمت میشیم!
- میترا همه چی و پذیرفته، اگه شما هم پذیرفتی و دلت خواست عروستو ببینی، بدون زخم زبون و گوشه کنایه بیا!
گیلدا را نگاه میکند و با قدردانی میگوید:
- مرسی، حنارو ببوس، شبخوش!
بیرون که میرود و در را میبندد مهران کلافه نفسش را فوت میکند و گیلدا برای اوردن لیوان آب سمت اشپزخانه میرود،مهران روی صندلی می نشیند و نگاهش خیره ی نقطه ای می ماند، تند رفته بود، خودش هم خوب میدانست، اما غرورش اجازه نمیداد این جنگ را تمام کند!
***
- حالا که بریدی و دوختی و تنت کردی اومدی چی بگی؟ چرا بگی؟
گیلدا پر از دلشوره نگاهشان میکند و نگاهی به در اتاق بسته ی حنا می اندازد، حنا خواب بود و تیرداد راحت میتوانست بدون مراعات کردن زخم بزند و زخم بخورد:
- قبل از بریدن و دوختن و پرو کردن همینجا وایسادم و گفتم استین بزن بالا و برو واسم خواستگاری!
نگاه کلافه اش سمت گیلدا برمیگردد:
- نگفتم سرکار خانوم؟!
مهران عصبی جلو میرود و نگاه تیرداد سمتش برمیگردد:
- نگفتی برو گمشو؟ نگفتی نمیام؟
- من هیچی نفهم، مراعات اون مادرتم نکردی؟ رفتی بی خبر ازش زن گرفتی و به هیچ جات نبود که...
- تو الان فکر مادر منی مهران خان؟نخندون من و مرد مومن، نخندون، من اگه اینجام واسه خاطر خبردادنه، واسه اینکه بگم اگه خواستید بیایید خونه ی من و دیدن زنم قدمتون روی چشم، اگه نه که مارو به خیر شما هیچ احتیاج نیست!
سمت در ورودی برمیگردد که مهران میگوید:
- فکر کردی میترا میزاره زندگی کنید؟ فکر کردی اون دختره ی پاپتی از پس خوشبخت کردن و...
تیرداد عصبی و بی ملاحظه برمیگردد:
- اگه احترام زنتو نگه میدارم اول بخاطر شعور بالامه بعد بخاطر حنا، وگرنه منم بلدم دهن و باز کنم و هی بار همه کنم، اون دختر در حال حاضر زن منه و من به هیچ بنی بشری اجازه نمیدم پشتش چرند بگه!
- دیگه هیچ وقت اینجا نبینمت پسر، حتی واسه دیدن حنا!
گیلدا درمانده جلو میرود:
- مهران؟ چرا اینجوری میکنی با پسرت؟ چرا همیشه باهاش مثل دشمنت رفتار میکنی؟ چرا لج و لجبازی تون و تموم نمیکنید؟ ازدواج گرفته قتل که نکرده، گناه داره بنده ی خدا، انقدر واسش جنگ اعصاب درست نکنید!
مهران پر اخم و عاصی سمت گیلدا برمیگردد:
- تودخالت نکن گیلدا، من این نره غول و میشناسم!
گیلدا دلخور خیره ی تیرداد میگوید:
- بابات الان فقط عصبیه که بی خبر بوده، تو برو ما حتما یه روز واسه سر زدن مزاحمت میشیم!
- میترا همه چی و پذیرفته، اگه شما هم پذیرفتی و دلت خواست عروستو ببینی، بدون زخم زبون و گوشه کنایه بیا!
گیلدا را نگاه میکند و با قدردانی میگوید:
- مرسی، حنارو ببوس، شبخوش!
بیرون که میرود و در را میبندد مهران کلافه نفسش را فوت میکند و گیلدا برای اوردن لیوان آب سمت اشپزخانه میرود،مهران روی صندلی می نشیند و نگاهش خیره ی نقطه ای می ماند، تند رفته بود، خودش هم خوب میدانست، اما غرورش اجازه نمیداد این جنگ را تمام کند!