کانال رسمی فاطمه خاوریان


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


📚نویسنده:فاطمه خاوریان (سایه)
رمان های کامل شده:کابوس رویایی/سایه روشن/خفگی/نقاب/واهمه
در دست چاپ: خفگی/ نقاب/واهمه
در حال تایپ:عطش سوخته
کپی اکیدا ممنوع پیگرد قانونی دارد!
پارت گذاری شنبه دوشنبه چهارشنبه۱۰ شب

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


❤️❤️❤️


Репост из: 💫کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)💫
⁠ - باید من رو عقد کنی!

با تعجب سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.
- خانم شما گفتید برای آزادی پدرم شرط دارید! شرطتون اینه؟
پا روی پا انداختم و با غرور نگاهش کردم.

- آره. فکر کنم شرط منصفانه‌ای باشه؛ برای نجات بابات از چوبه دار، شوهر من می‌شی.

ناباور نگاهم می‌کرد و انگار مغزش هنوز قدرت تحلیل کلماتم را نداشت.

- اما من نامزد دارم.

بی تفاوت شانه بالا انداختم. باید همه چیزش را می‌گرفتم. نامزد که سهل بود.
- تصمیم بگیر. زندگی خودت، یا جون بابات!
دستش مشت شد و محکم لب‌هایش را روی هم فشرد.
- جون بابام!
مستانه خندیدم و نمایشی دست زدم.
- آفرین...پسر شجاع. اما من بازم شرط دارم!
نگاهش را با انزجار گرفت.
- دیگه چی می‌خوای؟
لبخندی شیطانی زدم و شروع کردم.
- یک سوم اموالت باید مهریه‌م بشه.
خواست دهان به اعتراض باز کند که با حرکت دستم فهماندم وسط حرفم نیاید.
- هر کاری گفتم باید بکنی. فکر دوست دختر و زن دوم رو از سرت بیرون می‌کنی!
فکش رفته رفته منقبض‌تر می‌شد و رنگش به کبودی می‌زد.
- مثل غلام حلقه به گوش در اختیار منی. بگو تا عادت کنی.
سوالی نگاهم کرد.
- بگو در اختیار منی! بگو غلاممی!
از چشم‌هاش خون می‌بارید و اغراق نبود اگر می‌گفتم می‌تواند خفه‌ام کند. با پوزخندش جری شدم و ایستادم.
- خب پس از رضایت خبری نیست. خدانگهدار.
کیفم را برداشتم و سمت در رفتم که صدای ضعیفش موقفم کرد.
- در اختیار توام!
لبخندی زدم و گفتم: بلندتر!
با صدایی که به زور از حنجره‌اش در می‌آمد، غرورش را به حراج گذاشت.
- غلامتم! سگتم! رضایت بده!

https://t.me/joinchat/AAAAAEaYn-YOybfy-zlycQ
https://t.me/joinchat/AAAAAEaYn-YOybfy-zlycQ

شهرزاد بعد از به قتل رسيدن پدرش، با يه شرط جنجالی برای رضايت، زندگی پسر قاتل رو طوفانی میکنه!
جانیار مظلوم می‌شه همسر شهرزاد سرکش، که با دلبریاش از جانیار یه مرد تشنه می‌سازه، تشنه پا گذاشتن روی ممنوعه‌های شهرزاد!

https://t.me/joinchat/AAAAAEaYn-YOybfy-zlycQ

#همخونه‌ای‌متفاوت




Репост из: توصیه ویژه
از دست شوهرش فرار کرده بود و دوباره پیداش میکنه 😱😱

ارمین تب داغ یادتونه؟ این امیرشونه 👇🏻😈

توی ایینه به لباس عروسم و توری که لای موهام گذاشتن نگاه میکنم. نگاهم رو روی امیر میبرم و با لبخند و عشق نگاهش میکنم. استرس عجیبی دارم اما امیر خیلی خونسرد و با لبخند ملیحی که زده فقط نگاهم میکنه.

عاقد میاد و کنارمون میشینه. دفتر بزرگش رو باز میکنه و استرس من ببشتر میشه.

کم کم زمزمه های عاقد شروع میشه و اون جملات عربی رو پشت سر هم صف میکنه. ناخواسته دست دراز میکنم و انگشتای امیر رو میون دستم فشار میدم. امیر آروم کنار گوشم با شیطنت میگه

- یواش عشقم. یکم از انرژیتو نگه دار واس آخر شبمون .

به آنی لپ هام گل میندازن و از توی آینه میبینم که یواشکی برام بوس می‌فرسته. عاقد برای بار دوم داره خطبه رو میخونه.

صاف میشینم و همین که میخوام بله رو بدم که ناگهان یک صدای بلند و عصبی و آشنا توی اتاق می پیچه:

- حاج آقا؟ مگه زن شوهر داد می تونه دوباره عقد کنه؟

دست و دلم یخ میزنه و سرم گیج میره. با وحشت به عقب برگشتم و با دیدن یک جفت #چشم_آبی آشنا توی جام خشکم میزنه...

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9KJVkRHc_BJI_WDA
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9KJVkRHc_BJI_WDA

وای پسره ی لعنتی تغییر قیافه داده 😱😱😱

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9KJVkRHc_BJI_WDA

طاقت هیجان نداری نیا ❌🔥😭

https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9KJVkRHc_BJI_WDA


Репост из: Неизвестно
_این چیه؟

چشمم که به لباس زیر داغون و پاره و کثیفم افتاد جیغ کشیدم و پریدم روی سورن.

_بدش من

#شورت رو بالا گرفت و با بهت پرسید:

_تو از این #آشغالا_میپوشی؟

حرصی شدم.

_هیچم آشغال نیست

شورت رو جلوی چشمام از هم باز کرد و با نیشخندی گفت:

_واقعا نیست؟

لباس زیرمو از توی دستش بیرون کشیدم و عصبی گفتم:

_انتظار داری وقتی #پریودم یه لامبادای توری بپوشم؟

گیج پرسید:

_چه ربطی داره؟

_ربطش اینه آدم موقع پریودی شورت پریودی میپوشه!

شونه اش رو به دیوار تکیه داد و با لحن جذابی سوال کرد:

_حالا چی هست این #شورت_پریودی؟

چپ چپ نگاهش کردم و جواب دادم:

_به نام خدا، یک عدد شورت #داغون و به درد نخور که در زمان های #پریود خانم ها از آن استفاده می‌کنند.

تک خنده ای زد.

_پس الان #پریودی!

سرخ شدم و ادامه داد؛

_بگو چرا از دیروز داری پاچه میگیری، #توله_سگ! نگو هرمونات دارن تاب تاب بازی میکنن!

_حرفی برای گفتن ندارم. چرا با یه خداحافظی خوشحالم نمیکنی؟

اینبار بلندتر #خندید. از کنارم رد شد و دقیقا دم در ایستاد و برگشت سمتم.

_من یه چندتا شورت کهنه و به درد نخور دارم. فکر کنم بتونی به عنوان شورت پریودی استفاده کنی

جیغ کشیدم و اون با خنده گفت:

_آرام حیوان، آرام .. رفتم
https://t.me/joinchat/AAAAAFiHrZdtqk_nABA-NQ
https://t.me/joinchat/AAAAAFiHrZdtqk_nABA-NQ
لعنت بهش!
اون تقریبا ۳۴ سالشه و سنش دو برابر منه! اون #خشنه، #سرده، #بداخلاقه و همیشه با یه اسلحه این ور و اون ور می‌ره!
اما هیچ کدوم از اینا باعث نمیشه که من عاشقش نشم.
سورن به شدت #جذابه، چشمای خاکستری وحشیش منو میخ کوب می‌کنه و من فقط یه دختر ۱۷ ساله ﷼دبیرستانی هستم که می‌خوام اونو برای خودم کنم🥺
https://t.me/joinchat/AAAAAFiHrZdtqk_nABA-NQ
#اروتیک ویژه بزرگسالان🔞


Репост из: Неизвестно
سرتاسر خاکبرسری ۴ نفر عضو شه پاک میکنم.

داماد هول پشت در منتظر عروسشه😂😂😂
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ

ماریا مشغول تکمیل رژ لبم بود که برای بار هزارم در اتاق به صدا در آمد.
ماریا دست از کار کردن کشید و دندان هایش را روی هم فشار داد و من ریز ریز خندیدم.

_ آراز توروخدا...گند زدم تو آرایشش. چقدر تو هولی بدبخت...بابا آرایش عروسه ها...دو دقیقه صبر داشته باش... هزار بار صدامون کردی. ساقی رو نخوردم. نترس.

صدای غر زدن آراز بلند شد.
_ زن من خوشگله نیاز به اینهمه آرایش نداره...می بردمش آرایشگاه الان آماده شده بود...حداقل درو باز کن بیام تو ببینمش.

ماریا داد زد.
_ امکان نداره. بترکی هم باید صبر کنی تا کارم تموم شه.

آراز بلند گفت:
_ ساقی خودتو از دست این زنیکه نجات بده. بیا درو باز کن دورت بگردم.

خنده ام شدت گرفت.
با ناز جواب دادم:

_ آراز جان یکم صبر کن خب...

غرید:
_ زهرمارو آراز جان...ماریا من حالم بده بهش بگو اینهمه با ناز حرف نزنه وگرنه به عروسی نمی رسیم.

ماریا سرش را تکان داد.
_ خدا به دادت برسه دختر...امشب شب مراد ایت ن آقاست!

بالاخره میان غر زدن های آراز ماریا کارش را تمام کرد و بعد با کمکش من لباس عروسم را پوشیدم.

ماریا با لبخند سمت در رفت. در را که باز کرد آراز خودش را داخل انداخت و رو به ماریا گفت:
_ برو بیرون نوبت منه درو قفل کنم.

خجالت زده لب گزیدم.

ماریا با خنده از اتاق بیرون رفت و آراز با نگاهی سراسر عشق خیره ام شد.

در برابر چشمان حیرت زده ام در را قفل کرد و نزدیکم آمد.

دست گل سفید دستش را به دستم سپرد و صورتم را اسیر دستانش کرد.

_ نفس گیر شدی...

قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم سرش را خم کرد و لب هایم را سخت بوسید.

داغ شده بودم. با خجالت اعتراض کردم.
_ آراز آرایشم بهم می ریزه.
اینبار لب هایش روی گردنم نشست.

_ به درک. مگه این ارایش برا من نیس؟ بذار خراب شه...
جدی به چشمانم خیره شد.

_ شیطنت کنیم.

هینی کشیدم.

_ وای نهههه... دیرمون میشه.

شانه بالا انداخت.

_ خود دانی. من بدجور داغ کردم. یه فکری به حالم نکنی شب به خودت سخت می گذره....

وای😂😂😂😂

داماد اینقدرررررر شیطون...

‌‌#حجله_عروس_خجالتي_و_داماد_شيطون_غيرتي
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ

آراز اين قصه يه مرد مغرور و غد، اما پر از اعتماد بنفس و شيطونه...
به عشق آراز هر شب بايد تا نيمه هاي شب بيدار بمونم و پارتشون رو بخونم.
قصه ي عشق دختري خجالتي به اسم ساقي به آراز كه نامزد دوستشه و.....
#بهترين_و_عاشقانه_ترين_رمان_تلگرام
#هفتاد_هزار_مخاطب
ظاهرا عاشقانه هاش خيلي مورد داره🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🔞
سرتاسر خاكبرسري😐
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ

خلاصه: داستان کل کل یه پسر شیطون و هات با یه دختر خوشگل و مذهبی که به ازدواج ختم میشه و شب عروسی.....

https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
آراز معتمد تك پسر خاندان ثروتمند معتمد در روز عقدش متوجه مي شود نامزدش با دوستش رابطه دارد و از او باردار است.
براي اينكه آبروي خاندانشان حفظ شود ساقي دوست نامزدش را بعنوان همسرش معرفي مي كند.
اين ازدواج از نظر آراز كاملا صوري و فرماليته است اما آراز نمي داند ساقي سال ها عاشق او بوده و...

https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ

پسرش از اون عاشقاي #غيرتيه #كله_خره
#عاشقانه_داغ
#قبل_از_قضاوت_رمان_را_بخوانيد
#ويژه_ترين_پيشنهاد_رمانهاي_تلگرام
#ساقي
بدبخت شدممم🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
نيم ساعت ديگه مي پاكمم
اعتراض كردن بهمون!
ظاهرا عاشقانه هاش خيلي مورد داره🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🔞
سرتاسر خاكبرسري😐
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
رماني كه #هفت بار سانسور شد و موضوعش به دادگاه كشيده شد...

كانالي كه از صبح ١٠ هزار نفر عضو شدن چون فقط يك امشب عضو ميگيره

ورود فقط و فقط و ١٥ نفر ديگه مجاز✅

https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
آراز داره جذاب جذاب جذاب
غيرتي عاشق پيشه و...
پر از عاشقانه هاي خاكبرسري

فقط ٣ نفر ديگه عضو شه بپاكم


Репост из: ❤️همگانی
_امروز دو مورد مفاد قراردادمون رو زیر پا گذاشتی... ⛔️ ⛔️⛔️

از صبح تا الان که غروبه از خستگی هلاک شده بودم.. با عصبانیت یک بند گفتم..
_چی؟..عوض تشکرته؟.. خونت عین هو #طویله بود از وقتی رسیدم دارم تمیز میکنم.. یک تیکه لباس تمیز نداشتی.. تمام ظرفارو شستم، بیرونم که نرفتم اجازه بخواد.. هنوز شبم نشده که بگم توی #تختت نخوابیدم و بهانه بگیری!؟

از لبخند #موزیانه و #نگاه_شیطانش می ترسیدم... ⛔️
_همه اینا درست عزیزم ولی به بقیه مفاد #صیغه_نامه ربطی ندارن..!


به مغزم فشاری آوردم تا اون 20 مورد و به خاطر بیارم.. لعنتی چه حافظه ای داشت!

_آهان دوش نگرفتم..
سری به معنی تایید تکون داد و گفت: دیگه..
ناله وار گفتم..
_نمیدونم مگه بازم هست!؟
همینطور که منظم و دقیق به طرفم حرکت می کرد با نگاهی به اندامم گفت..
_#پوشش #مناسب..


نگاهی به لباسم انداختم.. تیشرت وجین
_این که آستین نداره!
اشاره ای به شلوارم کرد..
_پاچه که داره بعدم احساس میکنم از نیم متر بیشتر پارچه برده!..⛔️⛔️⛔️

https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKre4B2kKu5A3yA

با عصبانیت به طرف #اتاق_مشترک که یکی دیگه از بندهای صیغه نامه بود حرکت کردم.
تاپ و #شورتکی برداشتم.. میترسیدم واقعا متر دستش بگیره و لباس ها رو اندازه بزنه!

جلوی در ایستاده بود و داشت تیشرتش و در میاورد و نگاه دقیقش و انداخت روی دست هام..
_چیکار میکنی؟
_به عنوان تنبیه میخوام خودم #بشورمت. ⛔️ ⛔️ ⛔️

با ترس گفتم: این دیگه تو مفاد صیغه نامه نبود؟!
نمیدونم چطور خودش و با سرعت بهم رسوند و گوشه ی دیوار #خفتم کرد.. و عصبی و خشن گفت..
_ببین اول و آخرش مال منی.. این ادا و اصولا روهم بزار کنار
..⛔️ ⛔️ ⛔️

دستشه روی بدنم حرکت کرد و تیشرتم و با یک حرکت از سرم کشید بیرون و با لذت به بالاتنه سفیدم زل زد و دستش و به طرف #دکمه_شلوارم برد که محکم گرفتمش و با ناله گفتم: نه هومن.. این قرارمون نبود.. ⛔️ ⛔️ ⛔️

با چشم های خمار زبونی روی لبش کشید و انگشتش و روی گلو تا برجستگی پایین تر سر داد و گفت..
_اون تیکه کاغذ و انقدر جدی نگیر عزیزم چون نمی تونی جلوی حس خواستن وحشتناک من و به خودت بگیری!..

⛔️ ⛔️ ⛔️

https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKre4B2kKu5A3yA

دختره احتیاج به یک #صیغه نامه داره و از گیر بدش رئیس شرکتش میفهمه و اونم چون نمیتونه از فرین بگذره با #صیغه_صوری میخواد بدستش بیاره و در اولین روز اومدن به خونه اش نمیتونه خودش و نگه داره و... ⛔️⛔️ ⛔️

اوج داستان و از دست نده💥💥💥💥
بیشتر از 300پارت اماده قبل از پاک شدنش رایگان بخون👍💯💯


Репост из: Неизвестно
شیرین خانم توی مسجد پریود می‌شه! و آقا سید می‌فهمه! 😂👇🏻😍

گل بگیرن دهنت رو شیرین که آبرو برای حاج بابات نذاشتی😂

لبخند پهنی زدم و توی صف نماز جماعت ایستادم و منتظر شنیدن صداش شدم که قبل از نماز سخنرانی کنه.
چادرم رو زیر دستم مچاله کردم‌ و قلبم تند می‌تپید. ای کاش این پرده‌ی لعنتی نبود و من می‌تونستم ریش‌های جوگندمی و فک استخونی‌اش رو ببینم!
ولی با حس گرمی مایعی وسط پام از جا پریدم! پریود شده بودم! با حیرت به اطراف مسجد نگاه کردم.

- اه لعنتی! اه لعنتی!
صداش رو شنیدم که وا‌ رفتم و می‌خواستم گریه کنم. دختر خانمی با شنیدن صدای من اخم کرد که گفت: هیس! بذار صدای سید رو بشنوم!
منم اخم کردم.
- سید نامزد منه! گوش‌ها درویش!

انگار وا رفته باشد رو برگردوند که لبخند پهنی زدم. ولی وای خدا! چرا الان این مایع قرمز باید بیرون بیاد؟! نباید تو مسجد می‌موندم وگرنه گناه به پام نوشته می‌شد. با حرص بلند شدم ولی قبل از اینکه از مسجد بیرون بیام. پرده روی کنار ‌زدم تا دوباره دیدش بزنم. حاج بابا که نمی‌ذاشت و هرگونه نزدیکی و روابط رو تا روز عقد غدقن‌ کرده بود!
ولی سید من رو دید و غافلگیر شد که از خجالت سرخ شدم.
اما باید می‌رفتم سرم رو پایین انداختم و سریع از مسجد بیرون زدم.

دست‌هام ‌رو مشت کردم و فریاد زدم. تا خونه کلی راه بود و من نمی‌تونستم اینطوری راه برم! وای لعنت! چرا پد همراهم نبرده بودم!
- شیرین خانم؟
با شنیدن صداش سکته زدم و درجا ایستادم. صورتم رو با چادرم گرفتم و برگشتم.
- س... سی... سید!
وای لعنت بهت شیرین! الان فکر می‌کنه سکته‌ای چیزی زدی! آب دهنم رو قورت دادم.
- سید چرا اومدید بیرون؟ الان نماز شروع می‌شه.
نگاهی به سرتا پام‌ انداخت.
- شما چرا نماز رو توی مسجد نمی‌خونید؟
- من... من خونه می‌خونم.
تای ابروش رو بالا داد و با لحن مردونه اش گفت: پس اینجا چی کار می‌کنید؟
چی می‌گفتم؟ تو رو دید می‌زدم؟
- هیچی یک سر زدم فقط.

وای گل بگیرن دهنت رو شیرین!! مگه خونه خاله است، اومدی سر بزنی!؟
سید خنده‌ی محوی کرد.
- فهمیدم قضیه از چه قراره.
سرخ شدم و چشمام از حدقه بیرون زد.
- چی... چیه؟
- مشکلات زنونه.
و این رو بی‌پروا گفت که می‌خواستم آب شم برم تو زمین.
- همینجا بمونید، نماز رو می‌سپرم به حاجی. با ماشین می‌برمتون خونه.
- وای نه... نه! من نمی‌تونم توی ماشین بشینم! بعدم حاج بابا منو می‌کشه!

خندید.
- موردی نیست. شما نمی‌تونید این همه راه پیاده برید! یواشکی می‌ریم حاج بابا نفهمه!
وای خدا! چشم حاج بابا روشن! یواشکی؟ وای خدا می‌شد یک قرار یواشکی! لعنتی! می‌شد یک قرار پریودی!
https://t.me/joinchat/AAAAAFdTyDtDkN48yYMtzA

رمان طنز و عاشقانه‌ی مذهبی گیل‌ناز✨💜

عاشقانه‌ای خنده‌دار بین آقا سید مذهبی و شیرین خانم خجالتی😂😍


🚫🚫🚫همه بخونید🚫🚫🚫
دوستان اگه مایلید عطش سوخته رو تا آخر بخونید لطفا از کانال لفت ندید، حتی اگه به اشتباه لفت بدید یا دست بچه تون بخوره احیانا من کاری از دستم برنمیاد و دیگه لینک نمیدم به هیچ عنوان!
این مدت فقط کارم لینک دادنه.
چطور ممکنه ادم رمانی و دنبال کنه و دوستش داشته باشه بعد لفت بده😐
در هر صورت اگه مایلید تا اخر عطش و بخونید لفت ندید چون دیگه لینک داده نمیشه❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌


#پارت379

***

- حالا که بریدی و دوختی و تنت کردی اومدی چی بگی؟ چرا بگی؟

گیلدا پر از دلشوره نگاهشان میکند و نگاهی به در اتاق بسته ی حنا می اندازد، حنا خواب بود و تیرداد راحت میتوانست بدون مراعات کردن زخم بزند و زخم بخورد:

- قبل از بریدن و دوختن و پرو کردن همینجا وایسادم و گفتم استین بزن بالا و برو واسم خواستگاری!

نگاه کلافه اش سمت گیلدا برمیگردد:

- نگفتم سرکار خانوم؟!

مهران عصبی جلو میرود و نگاه تیرداد سمتش برمیگردد:

- نگفتی برو گمشو؟ نگفتی نمیام؟

- من هیچی نفهم، مراعات اون مادرتم نکردی؟ رفتی بی خبر ازش زن گرفتی و به هیچ جات نبود که...

- تو الان فکر مادر منی مهران خان؟نخندون من و مرد مومن، نخندون، من اگه اینجام واسه خاطر خبردادنه، واسه اینکه بگم اگه خواستید بیایید خونه ی من و دیدن زنم قدمتون روی چشم، اگه نه که مارو به خیر شما هیچ احتیاج نیست!

سمت در ورودی برمیگردد که مهران میگوید:

- فکر کردی میترا میزاره زندگی کنید؟ فکر کردی اون دختره ی پاپتی از پس خوشبخت کردن و...

تیرداد عصبی و بی ملاحظه برمیگردد:

- اگه احترام زنتو نگه میدارم اول بخاطر شعور بالامه بعد بخاطر حنا، وگرنه منم بلدم دهن و باز کنم و هی بار همه کنم، اون دختر در حال حاضر زن منه و من به هیچ بنی بشری اجازه نمیدم پشتش چرند بگه!

- دیگه هیچ وقت اینجا نبینمت پسر، حتی واسه دیدن حنا!

گیلدا درمانده جلو میرود:

- مهران؟ چرا اینجوری میکنی با پسرت؟ چرا همیشه باهاش مثل دشمنت رفتار میکنی؟ چرا لج و لجبازی تون و تموم نمیکنید؟ ازدواج گرفته قتل که نکرده، گناه داره بنده ی خدا، انقدر واسش جنگ اعصاب درست نکنید!

مهران پر اخم و عاصی سمت گیلدا برمیگردد:

- تودخالت نکن گیلدا، من این نره غول و میشناسم!

گیلدا دلخور خیره ی تیرداد میگوید:

- بابات الان فقط عصبیه که بی خبر بوده، تو برو ما حتما یه روز واسه سر زدن مزاحمت میشیم!

- میترا همه چی و پذیرفته، اگه شما هم پذیرفتی و دلت خواست عروستو ببینی، بدون زخم زبون و گوشه کنایه بیا!

گیلدا را نگاه میکند و با قدردانی میگوید:

- مرسی، حنارو ببوس، شبخوش!

بیرون که میرود و در را میبندد مهران کلافه نفسش را فوت میکند و گیلدا برای اوردن لیوان آب سمت اشپزخانه میرود،مهران روی صندلی می نشیند و نگاهش خیره ی نقطه ای می ماند، تند رفته بود، خودش هم خوب میدانست، اما غرورش اجازه نمیداد این جنگ را تمام کند!


#پارت378

***
همراه ترگل برای دیدن نبات آمده بودند، نباتی که امروز صبح دادگاه داشت و بار دیگر روانش بهم ریخته بود، توی دادگاه کتایون را کنار کیوان دیده بود و حالا اینجا کنار خودش و دلسوز خودش، همه چیز تناقض داشت و نمیفهمید!

باز هم دادگاه نتیجه ای جز حرفهای تکراری و مزخرفات گذشته نداشت، و دست اخر نبات کلافه از دادگاه بیرون زده بود و یک بار دیگر از دیدن کیوان اتش گرفته بود!

- چه قدر صورتت بهترشده نبات!

خیره ترگل لبخند میزند، لبخندی که فقط خودش میفهمد چه اندازه درد دارد،چرا باید صورتش به این روز بیفتد که حالا برای بهترشدنش خدا را شکر کند؟!

- میدونم امروز دادگاه داشتی خسته ای نبات، فقط خواستم بیام صورتت و بیینم و خیالم راحتشه که بهترشدی!

نبات عمیق نفس میکشد و نگاهش را از چشمهای شرمنده ی کتایون میگیرد و به باغچه ی مقابلش میدهد، هر سه روی صندلی های فلزی حیاط نشسته بودند، نبات آرام میگوید:

- دیدنه داییت، هر موقع و توی هر حالی، ازارم میده!

کتایون پر از غمی بی پایان سر به زیر و پر بغض می گوید:

- میدونم، بخدا اونم خوب نیست نبات، شرمنده و پشیمونه، از دیدنت اب میشه ، کاش میتونستم کاری کنم!

ترگل برای عوض کردن جو و حال و هوایشان میگوید:

- این حرفارو ول کنید، خبر دارم چه خبری!

نبات کنجکاو نگاهش میکند و دستی به باند صورتش میکشد:

- چیشده؟

- دیشب مامان تیرداد بی خبر اومد خونمون اونم با یه دسته گل خوشگل، حالشم خوب بود، گفت با همه چی کنار اومده و تیرداد و بخشیده!

نبات با خنده دستش را میگیرد:

- عزیزدلم، چقدر عالی، خیلی خوشحال شدم!

کتایون هم لبخند میزند:

- خداروشکر که تمومشد استرس و دلشوره هات!

- تو نمیخوای اون امید بنده خدارو از این بلاتکلیفی در بیاری کتی؟

نبات منتظر نگاهش میکند و ترگل ادامه میدهد:

- حالا که خوشبختی اومده سمتت تو فرار میکنی؟ چرا؟ بخاطر نبات؟ نبات که خیلی بهتره، من مطمئنم بهترم میشه، در ضمن لازم نیست تو تاوان خطای داییتو بدی!

نبات هم کلافه میگوید:

- منم خیلی بهت گفتم و گوش ندادی،بزار لااقل مراسم خواستگاری انجام بشه، گناه داره نامزدت!

کتایون لبش را گاز میگیرد و تنها سری تکان میدهد، دلش را انگار کسی شخم میزد، دلش میخواست واقعیت را به نبات بگویید اما توانش را نداشت، میترسید همه چیز بدتر شود و حال روحی نبات هم خراب تر، ترجیه داد همه چیز همان طور بماند و نبات حداقل فرصت بدهد حالش را کمی عوض کند!


#پارت377

تیرداد دستی به موهای به هم ریخته اش میکشد و نفسش را فوت میکند، تلاش میکند آرام باشد و بی احترامی نکند، در را که باز میکند در کمال ناباوری می بیند میترا با دسته گل بزرگی توی دست و لبخند نادری روی لب منتظر نگاهش میکند، ترگل هم گیج و شوکه جلو میرود، تیرداد مات لب میزند:

- آدرس و درست اومدی میترا؟

لبخند میترا عمیق تر میشود، جلو میرود و دسته گل را سمتش میگیرد:

- من با هزار کلنجار و سختی اینجام، باید بیشتر از این تحویل بگیری خرس گنده!

تیرداد با خنده دسته گل را میگیرد و دست ترگل میدهد، محکم و با هزار شوق میترا را توی اغوشش میگیرد:

- هیچی توی این دنیا اندازه ی این کارت خوشحالم نمیکرد فروهر، مخلصتم که اومدی!

میترا با خنده عقب میکشد و در را پشت سرش میبندد، ترگل لبخند به لب جلو میرود:

- ممنون که خودتون و سایه ی مادری تون و بهمون بخشیدید!

میترا بغلش میکند و زیر گوشش لب میزند:

- بچم و از محبتت سیراب کن، محبت پدر و مادر ندید درست حسابی!

تیرداد دسته گل را از ترگل میگیرد و روی میز میگذارد:

- بسه خطیبی، بسه فیلم هندیش نکنید، فروهر برو بشین پذیرایی شی!

هر دو میخندند و میترا عقب میکشد:

- مگه مدرسس به فامیلی صدا میزنی بچه؟

- واقعا اومدی بگی بخشیدی و همه چی نرماله میترا؟

میترا عمیق نفس میکشد، این چند روز را توی تنهایی و خلوتش خیلی فکر کرد و کلنجار رفت،و دست اخر به این نتیجه رسید باید یک بار با دل تیرداد راه بیایید، به انتخابش احترام بگذارد، و یک بار هم که شده مادری کند، خدا را چه دیدی شاید خوشبختی محکم پسرش را در اغوش گرفت!

- اومدم بگم خوشحالم کنار هم حالتون خوبه، منم به این انتخاب و خوشبختی احترام میزارم تا نشم شبیه یه ادمی که هیچ وقت دوسش نداشتم چون هیچ وقت همراهیم نکرد!

تیرداد کنجکاو میپرسد:

- شبیه کی؟

- شبیه مادربزرگ خدا بیامرزت، شبیه مادرِ مهران، زیادی مادرشوهر بود خدابیامرز، هر بارم از بابات شکایت کردم گفت زنیت نداری!

ترگل ناراحت از حال و روز میترا و حسرت های توی دلش جلو میرود و دست پشت کمرش میگذارد:

- بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدید!

تیرداد اما پر از حرص از تمام گذشته ی درداور میترا موهایش را چنگ میزند و تماشایش میکند، حضور میترا و حال خوبش را باور نداشت، اما حقیقت این بود میترا این بار کنارش بود و داشت در حقش مادری میکرد!


Репост из: کانال رسمی فاطمه خاوریان
دوستان بارها اطلاع رسانی کردم که ادامه ی فعالیت من اینجاست... لطفا بعد از اتمام عطش و پاک شدن همه چیز لینک کانال جدید و از من نخواید چون من بارها اعلام کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAFKy42j6mcM6AAzqag




دوستان بارها اطلاع رسانی کردم که ادامه ی فعالیت من اینجاست... لطفا بعد از اتمام عطش و پاک شدن همه چیز لینک کانال جدید و از من نخواید چون من بارها اعلام کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAFKy42j6mcM6AAzqag




Репост из: کانال رسمی فاطمه خاوریان
دوستان بارها اطلاع رسانی کردم که ادامه ی فعالیت من اینجاست... لطفا بعد از اتمام عطش و پاک شدن همه چیز لینک کانال جدید و از من نخواید چون من بارها اعلام کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAFKy42j6mcM6AAzqag




Репост из: کانال رسمی فاطمه خاوریان
دوستان بارها اطلاع رسانی کردم که ادامه ی فعالیت من اینجاست... لطفا بعد از اتمام عطش و پاک شدن همه چیز لینک کانال جدید و از من نخواید چون من بارها اعلام کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAFKy42j6mcM6AAzqag



Показано 20 последних публикаций.

35 360

подписчиков
Статистика канала