شنبه ۲۸ مهرماه ۱۴۰۳ ساعت ۸ صبح
از کجا آورده ای این خویشِ خویش
که گذر کردی ز اصل و پیش خویش
او به زندان بود و ما عطف به خویش
گشت آزاد و دل ما گشته ریش؟
یک دهه از عمر بهر عشق ناب
رفت در زندان دجال چون حباب
همه عمرش پی کهنه شراب
تا کند مست همه انسانِ خواب
در خُم اش پر شد ز لطف کِردگار
شادی و مسروری و الطاف یار
چون نظر کرد او به این خلق خدا
یاد آورد که هان نِی ای جدا
ما همه از یک گِل و یک ریشه ایم
بی بدن گر بنگری اندیشه ایم
چون که او خود را شناخت الطاف نور
هدیه شد از کردگار بر آن امور
گشت یکدم این جهان پر ز سرور
گفت الست را او بله در هر امور
هدیه آورد او بر این خلق خدا
حلقه ها و درک را در عشق مآ
حال گویی عده ای ناراحتند
ترک عشق گفتند و بی او راحتند
سارق اندیشه و بی ریشه اند
بر درخت معرفت چون تیشه اند
چون دغل کردند به کار روزگار
فِیک خواندند آن عزیز کردگار
حرف را کوته کنم ای یار نیک
عده ای بیگانه گشتند نِی شریک
چون به فکر خویش و گشتند گم ز راه
گشته اند از راه عشق اینک جدا
همچو دجال آمدند در گرد ما
تا جدا سازند تن ها را ز مآ
از کجا آورده ای این خویشِ خویش
که گذر کردی ز اصل و پیش خویش
او به زندان بود و ما عطف به خویش
گشت آزاد و دل ما گشته ریش؟
یک دهه از عمر بهر عشق ناب
رفت در زندان دجال چون حباب
همه عمرش پی کهنه شراب
تا کند مست همه انسانِ خواب
در خُم اش پر شد ز لطف کِردگار
شادی و مسروری و الطاف یار
چون نظر کرد او به این خلق خدا
یاد آورد که هان نِی ای جدا
ما همه از یک گِل و یک ریشه ایم
بی بدن گر بنگری اندیشه ایم
چون که او خود را شناخت الطاف نور
هدیه شد از کردگار بر آن امور
گشت یکدم این جهان پر ز سرور
گفت الست را او بله در هر امور
هدیه آورد او بر این خلق خدا
حلقه ها و درک را در عشق مآ
حال گویی عده ای ناراحتند
ترک عشق گفتند و بی او راحتند
سارق اندیشه و بی ریشه اند
بر درخت معرفت چون تیشه اند
چون دغل کردند به کار روزگار
فِیک خواندند آن عزیز کردگار
حرف را کوته کنم ای یار نیک
عده ای بیگانه گشتند نِی شریک
چون به فکر خویش و گشتند گم ز راه
گشته اند از راه عشق اینک جدا
همچو دجال آمدند در گرد ما
تا جدا سازند تن ها را ز مآ