با بغضی که در گلو فشرده شده بود نگاهم را ازت دزدیدم، اما تو با آن چشمان گیرا به من خیره شده بودی و پلک نمیردی، نمیتوانستم اشک حلقه زده در چشمانم را قایم کنم.
از وقتی فهمیدم کتاب خواندن را شروع کردهای برایت مسخ کافکا را آوردم.
وقتی که سرگرم دستفروشی شدی، اشک های حلقه شده در چشمانم را رها کردم و از گونهام سرازیر شد، چه خوب که ندیدی.
برایم پلاک کوچکی از مریم مقدس خریدی، شاید به یاد اولین بار که دستانت را جلوی کلیسا گرفتم.
لحظهی خداحافظی حتی در آغوش نگرفتمت تا مزهات دیگر زیر زبانم نباشد، فقط دستی دادم و فرار کردم تا در گوشهای غمباد کنم و بغضم را بشکنم.
هنگامی که به خانه رسیدم پلاک هارا کف دستم گذاشتم و بوسیدم،
شاید جای آخرین بوسهای که پدیدار نشد.
از وقتی فهمیدم کتاب خواندن را شروع کردهای برایت مسخ کافکا را آوردم.
وقتی که سرگرم دستفروشی شدی، اشک های حلقه شده در چشمانم را رها کردم و از گونهام سرازیر شد، چه خوب که ندیدی.
برایم پلاک کوچکی از مریم مقدس خریدی، شاید به یاد اولین بار که دستانت را جلوی کلیسا گرفتم.
لحظهی خداحافظی حتی در آغوش نگرفتمت تا مزهات دیگر زیر زبانم نباشد، فقط دستی دادم و فرار کردم تا در گوشهای غمباد کنم و بغضم را بشکنم.
هنگامی که به خانه رسیدم پلاک هارا کف دستم گذاشتم و بوسیدم،
شاید جای آخرین بوسهای که پدیدار نشد.