هوای بیرون یخبندان است، به رسم هر پاییز به زیرزمین میروم و در کنجی، زیر کُرسی غرق میشوم.
«سمفونی مردگان» میخوانم، برای آیدین دلگیرم و دلم میخواهد آیدا را در آغوش بگیرم.
بین آشنایان ما کسی به هنر اهمیت نمیدهد، همه مردان به دنبال کاسبی هستند و من با این دو چشمانم مردی به جز خودم ندیده که اهل هنر و موسیقی باشد.
لابد عقیدهشان این است که مرد را چه به این حرف ها! مرد باید به فکر نان درآوردن باشد،
اما که اهمیت میدهد؟
دنیای من و پدرم به بهشت و جهنم میماند، اما با این تفاوت ناچارا باهم کنار میآییم.
به قدری وابستگی به تک فرزند خود دارد که نمیخواهد از دستم بدهد،
اما اگر روزی او را رها نکنم خودم را رها کردهام.
«سمفونی مردگان» میخوانم، برای آیدین دلگیرم و دلم میخواهد آیدا را در آغوش بگیرم.
بین آشنایان ما کسی به هنر اهمیت نمیدهد، همه مردان به دنبال کاسبی هستند و من با این دو چشمانم مردی به جز خودم ندیده که اهل هنر و موسیقی باشد.
لابد عقیدهشان این است که مرد را چه به این حرف ها! مرد باید به فکر نان درآوردن باشد،
اما که اهمیت میدهد؟
دنیای من و پدرم به بهشت و جهنم میماند، اما با این تفاوت ناچارا باهم کنار میآییم.
به قدری وابستگی به تک فرزند خود دارد که نمیخواهد از دستم بدهد،
اما اگر روزی او را رها نکنم خودم را رها کردهام.