Репост из: سَبيدو
الان آرومم، الان که صبح زوده و مابقی هنوز خوابن، و من زیر سایهی برگهای پرپشت درخت مو نشستم و دود میگیریم، آفتاب سرحالی از لای برگها سنگ حیاط رو هاشور میزنه و پرندهها و حشراتی که با ایمان کامل به «همچنانبودنشون» ادامه میدن، با اینکه صاحب هیچکدوم از اینها نیستم، در واقع صاحب هیچی نیستم -نه فقط از منظر فلسفی که عملا از به لحاظ ثبتی و سندی هم- ولی با اینحال باز هم آرومم. الان بیشتر کیرکگاردیم، اون وقتی که گفت: «اگر احتمال شر هست پس احتمال خیر هم خواهدبود، بدون هیچ قید و شرطی» در واقع اون معتقد بود که در ساحت خدا یا زندگی همهچیز ممکنه، همهچیز، و کم یا زیاد احتمالش صرفا گمانهزنی و تردید بیهوده، غیرقطعی و نامطمئن ماست. این رو شاید فقط کسانی باور کنن که یکجایی بالاخره اون اتفاق بزرگ و مورد انتظار، یکهویی براشون پیش اومده و بنگ، نجات پیدا کردن، لااقل از اون ورطهی کثافتی که ازش میترسیدن، که البته من هنوز جزو اون دسته نیستم، با اینحال هنوز اول صبحه و من هم فعلا مثل برگ این درختها مجبور به هیچی نیستم و برای همین هم گمان میکنم که آرامش حالم عجیب نباشه، هرچند میدونم که این حالوهوا هم خیلی پایدار نخواهد بود. اخیرا فهمیدم در عهد قدیم، زمانی که فقط یک شیطان رجیم وجود نداشته، شیطانی بوده به اسم «شیطان نیمروز» موجودی که ظهرها قربانیان خودش رو تسخیر میکرده و باعث میشده اونها ساکت و سرد، بیحرکت به نقطهای خیره بشن، احتمالا همون زمانی که دیگه تازگی صبح و آفتاب گذشته بوده و تردیدها کمکم بیدار میشدن، و آدمها شروع میکردن به باورکردن احتمالات بدتر، تلختر و سختتر، راستش در زندگی از هیچچیز بیشتر از «شبهفکرها» لطمه نخوردم، منظورم از شبهفکر، گردش کلمات و تصاویر مغشوش، بیرحم و بینظمیه که مثل گردباد، ساعتها توی سرم میچرخن بدون این که به اندازهی ذرهای ذهن و دلم رو روشنتر کنن، فکرکردن واقعی قاعدهمنده، با گزارههای دقیق شروع میکنه و دست آدم رو میگیره و با خودش از نقطهی الف به نقطهی ب میبره، ویتگنشتاین در جواب نامهای به دوستش که از روزهای ملالآورش گلایه کرده بوده مینویسه: «اگر چشمانت را باز نگهداری و بهتر بیندیشی، بیشتر از آنچه دیدهای به دست خواهیآورد، اندیشیدن نوعی (عمل) گوارش است، پس اگر بسیار ملول هستی بدان معناست که هضم ذهنیات آن چیزی نیست که باید باشد» از الان میتونم تصور کنم که عصر یا غروب، وقتی دوباره فکر حوادث کمینکرده و تزلزل اوضاع مالی و ترس دیرشدگیها به سراغم میاد، از نوشتن تمام اینها احتمالا احساس سادهلوحی و حماقت خواهمکرد، اما ترجیح میدم بنویسم و اینجا بمونه، شاید مجالی دست داد و بالاخره من هم یکوقتی «بهاندازهترسیدن» رو یادگرفتم، متنی که با کیرکگارد شروع شده و با ویتگنشتاین ادامه پیدا کرده، بهتره که با کافکا هم به انتها برسه، اونجایی که برای فلیسه مینویسه: «عزیزترینم، نتیجهی کلی گرفتن از وضع دردناک خود چه فایده دارد؟»