یکی از مردها در آهنی بزرگی را باز کرد و با اشاره گفت: "داخل شوید!"
لمر با صدای لرزانی گفت: "ما را اینجا میخواهید چکار کنید؟!"
مرد لبخند تلخی زد. "منتظر بمانید… یوسف دیر یا زود خواهد آمد. و اگر نیاید؟ خب… مشکل شماست، نه ما!"
نگاه خشمگینی به او انداختم، اما چیزی نگفتم. دست لمر را محکم گرفتم و هر دو وارد شدیم. در پشت سرمان محکم بسته شد.!
تاریکی مطلق است. تنها یک نور کمسو از پنجرهی شکستهی بالای دیوار به داخل میتابید. گوشهای نشستم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرام باشم.
لمر کنارم نشسته "کلثوم، فکر میکنی… فکر میکنی یوسف واقعاً میآید؟"
لبم را به دندان گرفتم. "بله… حتماً میآید."
اما چقدر طول میکشید؟ آیا قبل از اینکه اتفاق بدتری برای ما بیفتد، میرسید؟
همین که این فکرها در ذهنم میچرخید، صدای همهمهای بیرون آمد. بعد، صدای فریاد.
در یک لحظه، در آهنی با شدت باز شد و صدای فریاد بلند شد.
یوسف و دیان!
و بعد... جهنم شروع شد.
همهچیز یکباره منفجر شد. صدای گلولهها، فریادها، مشتهایی که با قدرت فرود میآمدند. دیان با یک حرکت، مردی را به دیوار کوبید. یوسف شلیک میکرد، اما تعدادشان زیاد بود. خیلی زیاد.
یکی از مرد ها به سوی لمر حمله کرد تحمل کرده نتوانستم من؟ دیگر نمیتوانستم فقط تماشا کنم. قلبم با شدت میکوبید، حالا وقتش است تا آن بُکس یاد گرفتن ها به درد بخورد!
به طرف همان مرد حمله کردم. ضربهای به پهلویش زدم، بعد با زانو سینهاش را شکستم. دیان با سرعت برقآسا یکی را از پشت گرفت و به زمین کوبید. یوسف هنوز در حال جنگ است. بعد اینکه شخص مقابل را به زمین زد رو به من و لمر کرد و با آرامش گفت: "حال تان خوب است؟ نترسید، همه چیز تمام شد."
لمر از جایش بلند شد و به یوسف و دیان نگاه کرد. هنوز در شوک بود، اما به سختی گفت: "شکر که آمدید…"
همهچیز خوب پیش میرفت... تا اینکه دنیا در یک لحظه متوقف شد.
صدای شلیک.
چرخیدم.
یوسف!
او به عقب خم شد، دستش را روی شکمش گذاشت، خون از میان انگشتانش جاری شد.
"نه!" صدایم لرزید، اما وقت نشد.
چشمانش بسته بود، اما نفسهایش همچنان سنگین و کُند بودند.
لمر فریاد کشید و بیاراده به سمت او دوید. "یوسف! یوسف!" صدای لمر در گوش من پیچید،
دوباره صدای شلیک. دردی داغ از پشت به بدنم پیچید. سوزشی شدید، گویا که آتش از میان گوشت و استخوانم عبور کرد.
نفسم بند آمد. پاهایم سست شد. دیان فریاد زد.
همهچیز تار شد...
و بعد، تاریکی مرا بلعید.
تاریکی… سنگین، عمیق، بیپایان. گویا درون خلا افتاده بودم، معلق بین بودن و نبودن. صدای فریادها هنوز در گوشم زنگ میزد، اما کمکم محو میشد. پلکهایم سنگین بودند، گویا وزنهای رویشان گذاشته باشند، اما درد… درد واقعی بود.
احساس کردم روی چیزی سخت افتادهام، نفس کشیدن سخت بود. سوزش شدیدی از کمرم پخش میشد، گویی آتشی خاموشنشدنی در درونم شعلهور شده باشد. خواستم تکان بخورم، اما بدنم به حرفم گوش نمیداد.
ناگهان صدای دیان را شنیدم. پر از خشم، نگرانی، و… ترس.
" کلثوم! لعنتی! بیدار بمان!
ادامه دارد...
لمر با صدای لرزانی گفت: "ما را اینجا میخواهید چکار کنید؟!"
مرد لبخند تلخی زد. "منتظر بمانید… یوسف دیر یا زود خواهد آمد. و اگر نیاید؟ خب… مشکل شماست، نه ما!"
نگاه خشمگینی به او انداختم، اما چیزی نگفتم. دست لمر را محکم گرفتم و هر دو وارد شدیم. در پشت سرمان محکم بسته شد.!
تاریکی مطلق است. تنها یک نور کمسو از پنجرهی شکستهی بالای دیوار به داخل میتابید. گوشهای نشستم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرام باشم.
لمر کنارم نشسته "کلثوم، فکر میکنی… فکر میکنی یوسف واقعاً میآید؟"
لبم را به دندان گرفتم. "بله… حتماً میآید."
اما چقدر طول میکشید؟ آیا قبل از اینکه اتفاق بدتری برای ما بیفتد، میرسید؟
همین که این فکرها در ذهنم میچرخید، صدای همهمهای بیرون آمد. بعد، صدای فریاد.
در یک لحظه، در آهنی با شدت باز شد و صدای فریاد بلند شد.
یوسف و دیان!
و بعد... جهنم شروع شد.
همهچیز یکباره منفجر شد. صدای گلولهها، فریادها، مشتهایی که با قدرت فرود میآمدند. دیان با یک حرکت، مردی را به دیوار کوبید. یوسف شلیک میکرد، اما تعدادشان زیاد بود. خیلی زیاد.
یکی از مرد ها به سوی لمر حمله کرد تحمل کرده نتوانستم من؟ دیگر نمیتوانستم فقط تماشا کنم. قلبم با شدت میکوبید، حالا وقتش است تا آن بُکس یاد گرفتن ها به درد بخورد!
به طرف همان مرد حمله کردم. ضربهای به پهلویش زدم، بعد با زانو سینهاش را شکستم. دیان با سرعت برقآسا یکی را از پشت گرفت و به زمین کوبید. یوسف هنوز در حال جنگ است. بعد اینکه شخص مقابل را به زمین زد رو به من و لمر کرد و با آرامش گفت: "حال تان خوب است؟ نترسید، همه چیز تمام شد."
لمر از جایش بلند شد و به یوسف و دیان نگاه کرد. هنوز در شوک بود، اما به سختی گفت: "شکر که آمدید…"
همهچیز خوب پیش میرفت... تا اینکه دنیا در یک لحظه متوقف شد.
صدای شلیک.
چرخیدم.
یوسف!
او به عقب خم شد، دستش را روی شکمش گذاشت، خون از میان انگشتانش جاری شد.
"نه!" صدایم لرزید، اما وقت نشد.
چشمانش بسته بود، اما نفسهایش همچنان سنگین و کُند بودند.
لمر فریاد کشید و بیاراده به سمت او دوید. "یوسف! یوسف!" صدای لمر در گوش من پیچید،
دوباره صدای شلیک. دردی داغ از پشت به بدنم پیچید. سوزشی شدید، گویا که آتش از میان گوشت و استخوانم عبور کرد.
نفسم بند آمد. پاهایم سست شد. دیان فریاد زد.
همهچیز تار شد...
و بعد، تاریکی مرا بلعید.
تاریکی… سنگین، عمیق، بیپایان. گویا درون خلا افتاده بودم، معلق بین بودن و نبودن. صدای فریادها هنوز در گوشم زنگ میزد، اما کمکم محو میشد. پلکهایم سنگین بودند، گویا وزنهای رویشان گذاشته باشند، اما درد… درد واقعی بود.
احساس کردم روی چیزی سخت افتادهام، نفس کشیدن سخت بود. سوزش شدیدی از کمرم پخش میشد، گویی آتشی خاموشنشدنی در درونم شعلهور شده باشد. خواستم تکان بخورم، اما بدنم به حرفم گوش نمیداد.
ناگهان صدای دیان را شنیدم. پر از خشم، نگرانی، و… ترس.
" کلثوم! لعنتی! بیدار بمان!
ادامه دارد...