و اما من اینجا به دنبال نوری میگردم
که در دل این تاریکی راهم را روشن کند و نشان دهد
که روزی این رنجها به سان گَردی در باد، ناپدید خواهند شد.
و از این احساس سنگینیِ جانکاه، رها خواهم گشت.
این همه اندوه چون سایهای شده است که به کلمات جان میدهد
و با یادآوریشان دلیلی برای گفتن اینها میشوند.
و من در جهانی که هر لحظهاش قصهای تلخ است،
اندوههایم را بر قلبم میریزم، و در اتاقی از قلبم حبس میکنم
و به آنها معنا میبخشم. شاید در قالب درد،
از بار سنگینِ احساساتم آزاد شوم و معنای تازهای از زندگی بیابم.
زندگی مثل نخ کردنِ سوزن است!
یه وقتایی بلد نیستی چیزی را بدوزی، ولی چشمانت انقدر خوب کار میکند که همان بار اول سوزن را نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشوی، هر چی بیشتر یاد میگیری چطوری بدوزی، چطوری پینه بزنی، چطوری زندگی کنی،
تازه آن وقت چشمانت دیگر سو ندارند.
پیش خودم بازم گفتم، یعنی نمیشه یک وقتی برسد که هم بلد باشی بدوزی، هم چشمانت آنقدر سو داشته باشند که سوزن را نخ کنی؟
فکر کردم به جواب سوالم گفتم میشود، خوبم میشود
اما زندگی همیشه یک چیزی ازش کم است.
آخر مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشمانت سو دارد، تازه ان موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...!
زندگیی من به روایت یک پرگراف... که تشبیه کردم به نخ و سوزن..! کمی به تعقل و تفکر نیاز دارد همش را تشبیه کنید ..
من از نخ و سوزن بحث نمیکنم!!!
آنجلینا
درب را باز کردم آیسل و الیام بود..
آیسل_ خواهری... حالت خوب است؟؟
آنجلینا_ چرا؟؟؟ باید بد میبود؟؟
آیسل_ نه خدا نکند فقط بابت آن چیز... آنهای که دارند ازدواج میکنند!
لبخند تلخی زدم و گفتم
آنجلینا_ مهم نیست..!
آیسل_ واقعا؟؟؟ باور کنم؟؟
چند لحظه با چشمان کلافه و لبخند کج نگاهش کردم و سرم را تکان دادم
آنجلینا_ بیایید داخل بیایید..!
آیسل وارد شد و الیام را خوش آمدی گفتم
الیام_ خوش باشی ینگه..!
آنجلینا_ الیااام! نگو اینطور لطفا!
الیام_ نچ...!
الیام وارد شد و از عقب شان به هال صالون رفتم
الیام_ عیاذ هر کس را که دوست داشته باشد ینگه میگویم!
آنجلینا_ خیلی خوب، خوب میکنی.. بهترین کار را میکنی فقط آرام باش!
الیام_ نه زندگی کسل کنندهست باحال است که شاهد ازدواج باشیم که شوهر پشت کرده به عروس و عروس هم شکماش باد کرده... خب باد هم نکرده نمیفهمم چرا.. باید باد میکرد نه؟؟؟
آیسل_ چون من تابحال برش باور نکردم!
آنجلینا_ آیسل شما چرا باور نمیکنید تو و آروین منظورم.. خب چه برای اثبات کردن کافی نیست؟؟
آیسل_ نه..!
الیام_ آها ینگه برایت بعضی چیز ها آوردم!
آیسل چشم های خود را چرخاند سوی الیام..
الیام دست به جیب پالتو خود کرد
الیام_ ازین بگو که به عروسی میایی؟؟
سرم را به طرفین تکان دادم و تا بخواهم چیزی بگویم
الیام_ کاملا درست شد.. فهمیدم، اگر آنجا بروی از حسودی میترکی و از این لحاظ نمیآیی پس برایت فلم سینمایی کمدی آوردم میبینی نه؟؟؟
پوزخند به لب داشتم ولی گفتم
آنجلینا_ الیام جانم، تو هم نرو به عروسی!
یکباره لبخند الیام محو شد و با اعصبانیت مخصوص خودش گفت
الیام_ چرا؟؟؟ عشق من که زنش حامله نیست و مجبور به ازدواج نیست که مثل تو در انزوا بنشینم، من میروم چون عروسی لالایم است یکی دو چرخی در میدان بزنم!
یکی در جبینام زدم و دوباره گوش دادم چه میگوید
الیام_ زندگی کسل کنندهست... و در غیر آن من بو میکشم کجا جشن عروسی است حتما خودم را میرسانم!
آنجلینا_ یکبار می پرسیدی چرا اینطور گفتم؟؟
الیام_ خیلی خوب چطور؟؟؟
آنجلینا_ چون تو خودت فیلم کمدی هستی الیام گل!
الیام_ این کنایه بود؟؟ یعنی کنایه بود چه محسوب کنم؟؟
آنجلینا_ دلت!
الیام_ بگذریم.. این فلم کمدی است مواقع که گریهات گرفت ببین.. و برایت یک پاکت سیب آوردم که آنرا بجای خوردن ناخن هایت، گاز بگیری وقت که خیلی صدای دول و ساز اذیتات کرد!
و یک پنداژ هم است که اگر به خودت آسیب نزنی!
آیسل_ الیام جان ما برویم دیگر تو هم در خانهی عیاذ کار داشتی پا شو برویم!
الیام_ بلی خوب همینقدر بود.. بازم آنجلی اگر دیدی که طاقتات طاق شد از سر بامب مرا صدا بزن میآیم حالت را خوب میکنم!
آنجلینا_ ممنونت الیام جان!
و آیسل و الیام از مبل برخاستند و رفتند....
آیسل
اصلا تاب نداشتم سوی چشمان نگران و خسته و حسرت بار آنجلینا نگاه کنم اما هیچی از دستم بر نیامد هیچی کرده نتوانستم
آخر من چقدر بیارزه هستم ارزهی هیچی را ندارم خدایا.. تو راهی نشان بده انجلینا را خوب بسازم..! یک خبر خوب یک خوش خبرک بفرست یاالله
که در دل این تاریکی راهم را روشن کند و نشان دهد
که روزی این رنجها به سان گَردی در باد، ناپدید خواهند شد.
و از این احساس سنگینیِ جانکاه، رها خواهم گشت.
این همه اندوه چون سایهای شده است که به کلمات جان میدهد
و با یادآوریشان دلیلی برای گفتن اینها میشوند.
و من در جهانی که هر لحظهاش قصهای تلخ است،
اندوههایم را بر قلبم میریزم، و در اتاقی از قلبم حبس میکنم
و به آنها معنا میبخشم. شاید در قالب درد،
از بار سنگینِ احساساتم آزاد شوم و معنای تازهای از زندگی بیابم.
زندگی مثل نخ کردنِ سوزن است!
یه وقتایی بلد نیستی چیزی را بدوزی، ولی چشمانت انقدر خوب کار میکند که همان بار اول سوزن را نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشوی، هر چی بیشتر یاد میگیری چطوری بدوزی، چطوری پینه بزنی، چطوری زندگی کنی،
تازه آن وقت چشمانت دیگر سو ندارند.
پیش خودم بازم گفتم، یعنی نمیشه یک وقتی برسد که هم بلد باشی بدوزی، هم چشمانت آنقدر سو داشته باشند که سوزن را نخ کنی؟
فکر کردم به جواب سوالم گفتم میشود، خوبم میشود
اما زندگی همیشه یک چیزی ازش کم است.
آخر مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشمانت سو دارد، تازه ان موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...!
زندگیی من به روایت یک پرگراف... که تشبیه کردم به نخ و سوزن..! کمی به تعقل و تفکر نیاز دارد همش را تشبیه کنید ..
من از نخ و سوزن بحث نمیکنم!!!
آنجلینا
درب را باز کردم آیسل و الیام بود..
آیسل_ خواهری... حالت خوب است؟؟
آنجلینا_ چرا؟؟؟ باید بد میبود؟؟
آیسل_ نه خدا نکند فقط بابت آن چیز... آنهای که دارند ازدواج میکنند!
لبخند تلخی زدم و گفتم
آنجلینا_ مهم نیست..!
آیسل_ واقعا؟؟؟ باور کنم؟؟
چند لحظه با چشمان کلافه و لبخند کج نگاهش کردم و سرم را تکان دادم
آنجلینا_ بیایید داخل بیایید..!
آیسل وارد شد و الیام را خوش آمدی گفتم
الیام_ خوش باشی ینگه..!
آنجلینا_ الیااام! نگو اینطور لطفا!
الیام_ نچ...!
الیام وارد شد و از عقب شان به هال صالون رفتم
الیام_ عیاذ هر کس را که دوست داشته باشد ینگه میگویم!
آنجلینا_ خیلی خوب، خوب میکنی.. بهترین کار را میکنی فقط آرام باش!
الیام_ نه زندگی کسل کنندهست باحال است که شاهد ازدواج باشیم که شوهر پشت کرده به عروس و عروس هم شکماش باد کرده... خب باد هم نکرده نمیفهمم چرا.. باید باد میکرد نه؟؟؟
آیسل_ چون من تابحال برش باور نکردم!
آنجلینا_ آیسل شما چرا باور نمیکنید تو و آروین منظورم.. خب چه برای اثبات کردن کافی نیست؟؟
آیسل_ نه..!
الیام_ آها ینگه برایت بعضی چیز ها آوردم!
آیسل چشم های خود را چرخاند سوی الیام..
الیام دست به جیب پالتو خود کرد
الیام_ ازین بگو که به عروسی میایی؟؟
سرم را به طرفین تکان دادم و تا بخواهم چیزی بگویم
الیام_ کاملا درست شد.. فهمیدم، اگر آنجا بروی از حسودی میترکی و از این لحاظ نمیآیی پس برایت فلم سینمایی کمدی آوردم میبینی نه؟؟؟
پوزخند به لب داشتم ولی گفتم
آنجلینا_ الیام جانم، تو هم نرو به عروسی!
یکباره لبخند الیام محو شد و با اعصبانیت مخصوص خودش گفت
الیام_ چرا؟؟؟ عشق من که زنش حامله نیست و مجبور به ازدواج نیست که مثل تو در انزوا بنشینم، من میروم چون عروسی لالایم است یکی دو چرخی در میدان بزنم!
یکی در جبینام زدم و دوباره گوش دادم چه میگوید
الیام_ زندگی کسل کنندهست... و در غیر آن من بو میکشم کجا جشن عروسی است حتما خودم را میرسانم!
آنجلینا_ یکبار می پرسیدی چرا اینطور گفتم؟؟
الیام_ خیلی خوب چطور؟؟؟
آنجلینا_ چون تو خودت فیلم کمدی هستی الیام گل!
الیام_ این کنایه بود؟؟ یعنی کنایه بود چه محسوب کنم؟؟
آنجلینا_ دلت!
الیام_ بگذریم.. این فلم کمدی است مواقع که گریهات گرفت ببین.. و برایت یک پاکت سیب آوردم که آنرا بجای خوردن ناخن هایت، گاز بگیری وقت که خیلی صدای دول و ساز اذیتات کرد!
و یک پنداژ هم است که اگر به خودت آسیب نزنی!
آیسل_ الیام جان ما برویم دیگر تو هم در خانهی عیاذ کار داشتی پا شو برویم!
الیام_ بلی خوب همینقدر بود.. بازم آنجلی اگر دیدی که طاقتات طاق شد از سر بامب مرا صدا بزن میآیم حالت را خوب میکنم!
آنجلینا_ ممنونت الیام جان!
و آیسل و الیام از مبل برخاستند و رفتند....
آیسل
اصلا تاب نداشتم سوی چشمان نگران و خسته و حسرت بار آنجلینا نگاه کنم اما هیچی از دستم بر نیامد هیچی کرده نتوانستم
آخر من چقدر بیارزه هستم ارزهی هیچی را ندارم خدایا.. تو راهی نشان بده انجلینا را خوب بسازم..! یک خبر خوب یک خوش خبرک بفرست یاالله