رمان #حس_مبهم
قسمت #پنجاه_دو
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده
-----------------
قدرت معجزه
انجلینا
------عشق پنهان
امروز روز اول هفته جدید است...
امروز یک هفته میگذرد... منظورم از شکستن غرورم است..
روزیکه در سوپر مارکیت دعوا رخ داد.. و منم مانند احمق ها دوباره بسوی عیاد رفتم و عیاذِ که دیگر مرا رها کرده بود...
امروز قرار بود با نامزد خود ازدواج کنند..
در خانهی خود جشن گرفتند...
و قرار است زندگی خوش را کنار همدیگر شروع کنند... و من را کنار بگذارند با همهی بار و درد رنج هایم
دیگر برایم مهم نیست !
بی حس شده ام ...
از قضاوت و بی انصافیِ هیچ آدمی ، دلم نمی گیرد !
من به مرحله ی پذیرشِ خودم رسیده ام ،
نه از تمجید و ابراز علاقه ی کسی ، ذوق می کنم ،
نه با انتقاد و رفتنِ کسی ، به هم می ریزم !
به معنایِ واقعی ، عینِ خیالم نیست !!!
این روزها ، همه چیزِ دنیایِ من فقط کلمهی به اسم عشق پنهان شده..... من میچرخم درون خودم، خودم را تا مرز جنون فرسوده میکنم و از این عشق به تاراج میروم.. و بر نمیگردم
دیگر نه گریه میکنم و نه نقطهی ضعف نشان میدهم.. همهچیز ربط و مربوط است به خودم و درونم..
چون از احساسات و درد هایم لزومی ندارد برای همه جهر بزنم چون درد تنهای برای صاحبش جانسوز است
من برایِ خودم ارزش قائل نیستم !
آنقدر که با دستانِ خودم ، خودم را در دام آدم های آزار دهنده میدهم و خودم را خود اذیت میکنم !
حالِ من خوب است ...
در حالیکه عاشقام، غمگینم و دلتنگ آغوش هستم که هرگز در آن خودم را با دل سیر مچاله نکردم ...
از شما چه پنهان ؛
این روزها جایِ هیچ کسی خالی نیست جز آن یکی بیرحم !
من در بی تفاوت ترین حالتِ ممکن قرار دارم !...
و این سخنان را شاید از روی دیوانهگی و جنون به زبان میآورم
اما زیباست!
عشق پنهان را میگویم..
حتی شنیدن اسمش از زبان دِگران لبخند ناخودآگاهِ را به لبانت میآورد.
با اینکه نداریش ولی داریش!
میماند اینجا گوشهی دلت..
در خیالاتت جز او را تصور نمیکنی، در خواب هایت جز او را نمیبینی، در دعاهایت جز او را نمیخواهی، در صدایت اسم او موج میزند، در زبانت جز اسم او نیست، در نگاهت جز رُخ زیبایش را نمینِگری،در سجده هایت جز داشتن اورا التماس نمیکنی..
در قلبت جز او را نداری و نخواهی داشت.
خیلی زیباست!
عشق ورزیدن در حالیکه میداند و عاشقت است اما انگار خیلی نزدیک است اما دور است..
اما نیز درد آور است تو دنبال او هستی او دنبال تو....اما او دارد مقاومت میکند، کاش منم یک صدم طاقت اورا داشتم
درد کشیدن را برای خندهی او میپذیری چون لبخندش دردهایت را تسکین میبخشد؛
هی با خودت میگویی فراموش کن بگذار دلش شاد بماند و اما این دل است که فراموشی نمیگیرد و نمیپذیرد..
اما برایت مینویسم...
در من دیوانهی جا مانده که دست از دوست داشتنت بر نمیدارد.
به خاطر بسپار!
امروز هم سرشار از دوست داشتن توام،
مثل دیروز... مثل فردا..!..
_بر اساس زندگیی که دارید را اگر نوشته میکردید، اعنوان زندگیتان چه مینوشتید؟
اورانوس
-------غالب و مغلوب
روز عقد ام بود و من رسیده بودم که خواستههای که داشتم
سر چیزی که همانقدر تلاش کردم، میرسم..
و برای من مهم نیست که خودم چه احساس دارم یا هم دیگران ازینکه من غالب میشوم چه احساس دارند؟
برای من خودم و آن چیزی که هرگز نتوانستم برسم مهم است..!
من در زندگی اولویت ندارم و تنها چیزی که است؛
همه فرمانروای من باشد.. از بالا به مردم نگاه کنم.. همه از من هراس داشته باشند...
من از حرص همهی کسان که در دور و برم است.. هر کاری کرده میتوانم حتی اگر قرار باشد آنجلینا خوشبخت شود اورا میکُشم... و حتی از خدا هراس ندارم.. چون زندگی همین است که است...
عشق وجود ندارد.. خدا وجود ندارد..
تنها منم و چیزی که در ذهن میپرورانم اگر چه کارم اشتباه باشد.. اما.....
از آینده وحشت ندارم آن موقع که آتش ها بر افروخته شد، تختهی زندگی شاید جور دیگری بچرخد..
امروز من غالبام اگر هیچیام از حیثیتام جا نمانده باشد.....
_آیا غالبیت که با بد کردن به دیگران بدست آورده شده باشد، را مغلوب مینامید یا غالب؟؟؟
عیاذ
------تشبیه کردن
در این روزهای خستهکننده و بیروح، زمان همچون نخی ناپایدار از دستانم میلغزد و خاطرات گذشته، با زبانِ خاموش،
در خیالم رژه میروند. سکوتِ سنگین، چون آسمان تاریک،
بر دلم سایه انداخته است، و کلمات، چون پرندگانی زخمی،
در گلویم گیر کردهاند و نمیخواهند رهایم کنند.
قسمت #پنجاه_دو
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده
-----------------
قدرت معجزه
انجلینا
------عشق پنهان
امروز روز اول هفته جدید است...
امروز یک هفته میگذرد... منظورم از شکستن غرورم است..
روزیکه در سوپر مارکیت دعوا رخ داد.. و منم مانند احمق ها دوباره بسوی عیاد رفتم و عیاذِ که دیگر مرا رها کرده بود...
امروز قرار بود با نامزد خود ازدواج کنند..
در خانهی خود جشن گرفتند...
و قرار است زندگی خوش را کنار همدیگر شروع کنند... و من را کنار بگذارند با همهی بار و درد رنج هایم
دیگر برایم مهم نیست !
بی حس شده ام ...
از قضاوت و بی انصافیِ هیچ آدمی ، دلم نمی گیرد !
من به مرحله ی پذیرشِ خودم رسیده ام ،
نه از تمجید و ابراز علاقه ی کسی ، ذوق می کنم ،
نه با انتقاد و رفتنِ کسی ، به هم می ریزم !
به معنایِ واقعی ، عینِ خیالم نیست !!!
این روزها ، همه چیزِ دنیایِ من فقط کلمهی به اسم عشق پنهان شده..... من میچرخم درون خودم، خودم را تا مرز جنون فرسوده میکنم و از این عشق به تاراج میروم.. و بر نمیگردم
دیگر نه گریه میکنم و نه نقطهی ضعف نشان میدهم.. همهچیز ربط و مربوط است به خودم و درونم..
چون از احساسات و درد هایم لزومی ندارد برای همه جهر بزنم چون درد تنهای برای صاحبش جانسوز است
من برایِ خودم ارزش قائل نیستم !
آنقدر که با دستانِ خودم ، خودم را در دام آدم های آزار دهنده میدهم و خودم را خود اذیت میکنم !
حالِ من خوب است ...
در حالیکه عاشقام، غمگینم و دلتنگ آغوش هستم که هرگز در آن خودم را با دل سیر مچاله نکردم ...
از شما چه پنهان ؛
این روزها جایِ هیچ کسی خالی نیست جز آن یکی بیرحم !
من در بی تفاوت ترین حالتِ ممکن قرار دارم !...
و این سخنان را شاید از روی دیوانهگی و جنون به زبان میآورم
اما زیباست!
عشق پنهان را میگویم..
حتی شنیدن اسمش از زبان دِگران لبخند ناخودآگاهِ را به لبانت میآورد.
با اینکه نداریش ولی داریش!
میماند اینجا گوشهی دلت..
در خیالاتت جز او را تصور نمیکنی، در خواب هایت جز او را نمیبینی، در دعاهایت جز او را نمیخواهی، در صدایت اسم او موج میزند، در زبانت جز اسم او نیست، در نگاهت جز رُخ زیبایش را نمینِگری،در سجده هایت جز داشتن اورا التماس نمیکنی..
در قلبت جز او را نداری و نخواهی داشت.
خیلی زیباست!
عشق ورزیدن در حالیکه میداند و عاشقت است اما انگار خیلی نزدیک است اما دور است..
اما نیز درد آور است تو دنبال او هستی او دنبال تو....اما او دارد مقاومت میکند، کاش منم یک صدم طاقت اورا داشتم
درد کشیدن را برای خندهی او میپذیری چون لبخندش دردهایت را تسکین میبخشد؛
هی با خودت میگویی فراموش کن بگذار دلش شاد بماند و اما این دل است که فراموشی نمیگیرد و نمیپذیرد..
اما برایت مینویسم...
در من دیوانهی جا مانده که دست از دوست داشتنت بر نمیدارد.
به خاطر بسپار!
امروز هم سرشار از دوست داشتن توام،
مثل دیروز... مثل فردا..!..
_بر اساس زندگیی که دارید را اگر نوشته میکردید، اعنوان زندگیتان چه مینوشتید؟
اورانوس
-------غالب و مغلوب
روز عقد ام بود و من رسیده بودم که خواستههای که داشتم
سر چیزی که همانقدر تلاش کردم، میرسم..
و برای من مهم نیست که خودم چه احساس دارم یا هم دیگران ازینکه من غالب میشوم چه احساس دارند؟
برای من خودم و آن چیزی که هرگز نتوانستم برسم مهم است..!
من در زندگی اولویت ندارم و تنها چیزی که است؛
همه فرمانروای من باشد.. از بالا به مردم نگاه کنم.. همه از من هراس داشته باشند...
من از حرص همهی کسان که در دور و برم است.. هر کاری کرده میتوانم حتی اگر قرار باشد آنجلینا خوشبخت شود اورا میکُشم... و حتی از خدا هراس ندارم.. چون زندگی همین است که است...
عشق وجود ندارد.. خدا وجود ندارد..
تنها منم و چیزی که در ذهن میپرورانم اگر چه کارم اشتباه باشد.. اما.....
از آینده وحشت ندارم آن موقع که آتش ها بر افروخته شد، تختهی زندگی شاید جور دیگری بچرخد..
امروز من غالبام اگر هیچیام از حیثیتام جا نمانده باشد.....
_آیا غالبیت که با بد کردن به دیگران بدست آورده شده باشد، را مغلوب مینامید یا غالب؟؟؟
عیاذ
------تشبیه کردن
در این روزهای خستهکننده و بیروح، زمان همچون نخی ناپایدار از دستانم میلغزد و خاطرات گذشته، با زبانِ خاموش،
در خیالم رژه میروند. سکوتِ سنگین، چون آسمان تاریک،
بر دلم سایه انداخته است، و کلمات، چون پرندگانی زخمی،
در گلویم گیر کردهاند و نمیخواهند رهایم کنند.