****
ویلیام_ خب کیک هم رسید!
آذرخش_ آخر میدانی که عاشقش هستم بعد از غذا شیرینی بخورم اما کاری مکن چاق شوم باخبر!
ویلیام_ نه چاق کننده نیست گفتم داروی لاغری بریزند!
چشمانم را چرخاندم
آذرخش_ مسخره!
گارسون کیک را روی میز گذاشت و دوباره رفت
به کیک نگاه کردم یک انگشتر الماس درخشان و زیبای بر سرش گذاشته بودند
چشمانم از حدقه بیرون زد با هیجان گفتم
آذرخش_ این انگشتر.... وای چه با حال و رمانتیک خیلی خوشم آمد!
ویلیام از روی کیک انگشتر را گرفت و گفت
ویلیام_ آذرخشام عشقم با من ازدواج میکنی؟؟؟
خودم را در کرسی لم دادم و سریع با دستم پکه زدم
آذرخش_ وای از حال رفتم چه حس و حال خوبی!
دوباره راست نشستم گلویم را صاف کرده با آواز بلند فریاد زدم
آذرخش_ بلییییییییییی!!!
در حالیکه فضای رستوران خیلی آرام و دلنواز بود با صدای من همه از سر میز های خویش برخاستند و در همین حال ولیام از جا برخاست
ویلیام_ نه خبری نیست شما لذت ببرید این همینطوری....
آذرخش_ عاشقات هستم ویلیامییییی!
و دستم را جلو بردم تا حلقه را دستم کند
ویلیام_ وا حلقه را چه کار کردم!
دوباره دستم شل شد
آذرخش_ گمش کردی!
ویلیام_ با صدای جیغ تو پرخاشگر شدم نداشتم ناپدید شد!
اشک در چشمانم حلقه زد و در همین حال با صدای بلند میگریستم و در حال ویلیام زیر میز دنبال حلقه بود
که با برخورد سرش با میز دوباره بلند شد و گفت
ویلیام_ پیدایش کردم
و انگشتر را جلو آورد
آذرخش_ اصلا خوب نشد!!! من رمانتیکی تر میخواستم!
ویلیام_ ازین کرده نمیشد رمانتیکی و خاطره برانگیز!
آذرخش_ پس ازدواج میکنیم!
و اشک هایم را پاک کردم
حلقه را دستم کرد و کیک را میل کردیم و رفتیم برای انتخاب لباس عروس!!!!
هاریکا
از آن شب بدینسو که با آروین آشنا شدم دیگر روز خوشی را ندیدم
شب و روزم جنگیدن و نزاع، ستیز بود
امروز هم آمده بود خانهام جلوی من نشسته و دارد اعصابم را میتراشد!
آروین_ خانهات خیلی زیبا است! اما حیف یک چایی هم نیاوردی مشکل نیست!
من که مود خشم داشتم و از لای دندان های ساییده شده حرف میزدم
هاریکا_ بله البته بعد از به سرقت برده شدن خانهام زیبا تر شد! به نظر میرسد!
آروین_ انگار هر چه که به سرقت برده میشود زیبا میشود مانند قلب من!
بسویش بد نگاه کردم
هاریکا_ ببین از نکته اول برایت بگویم از شعر خوانی، بذله گویی، کلمات عاشقانه چهارده ساله ها اصلا خوشم نمیآید!
آروین_ این باید نشانهی چیزی باشد بگذار فکر کنم!!! آهااااا یعنی میخواهی با من در رابطه باشی ها؟؟؟؟
هاریکا_ نه بیجا مکن همینطوری گفتم یعنی کلمات بیمعنی دوست ندارم!
آروین_ تو چقدر کله شق و بی منطق بودی والا... کلافه شدم آدم، چرا راضی نمیشوی ببین چه هیکل و تیپ دارم ماشاالله!
هاریکا_ آها هیکل و تیپ داشتی کاش مغز هم میداشتی !
آروین_ دارم مغز دارم قلبهم دارم اما گناهم را نمیدانم واقعا خیلی اذیت شدم هاریکا من واقعا دوستت دارم برایت جان میدهم!
هاریکا_ وای چه فضای رمانتیکی، کاش آهنگ غمگین پلی میشد به هم زل میزدیم.... حلق در چشمانم اشکه زد!
و چشمانم را گشتاندم
آروین_ هاریکااا!
هاریکا_ بله؟؟؟
آروین_ ببین از من عیب بگیر حلش میکنم!
چندی به سر صورتش نگاهی کردم
هاریکا_ خب... چیزی برای عیب نیست اما خوشم نخوردی!
آروین_ ببین به جنبه های مثبتاش فکر کن، داکتر هستم، پولدار هستم، هوشیار هستم، مهتر از همه مشهور هستم، شوخ هستم! خب....
هاریکا_ خب یکی عمدهتر همین است تو جراح پلاستیک بودی تو لب چند زن را جراحی کردی؟؟؟ دماغ های کوفتهی چند تا را به دل خودت زیبا ساختی و به صورت هزاران زن نگاه کردی!
آروین_ خب به صورت شان نگاه کردم فقط، این چه مسخره بازیست!؟
هاریکا_ نه من یک آدم پاک را میخواهم!
آروین_ از وظیفهام دست بکشم؟؟؟
هاریکا_ خب او هم نه!
آروین_ ببین اینهم نه پس به فکر این نباش، به این فکر کن الیام ایسل، دمیر انا، من و تو ... عیاذ و انجلینا! کاملا به هم میآییم! اهااا یک چیز تازه به دیدم آمد هر دو آرتیست هستیم تو هم آرایشگر هستی منم همینطور چیزی محسوب میشوم
هاریکا_ منوتو داریم منطقی راه میسنجیم! خب من اینطوری آرزویم بود!!!
آروین شروع به کف زدن کرد
آروین_ میبینی گردن نرم را شمشیر نمیبرد، اوراااا بالاخره با حرف زدن قانع شد خدا مبارک کند الله مبارک کند حضرت شیر....
هاریکا_ هوی هوی چه خبر است من به سادگی قانع نمیشوم!
آروین_ او با من سرپرایز های باحالی دارم!!... من رفتم!
و از جا برخاست و رفت
عیاذ
هارلی(آن سگ کوچولو که آنجلی برایم داده بود) بعد از خیلی وقت دوباره به دستم آمده بود
ویلیام_ خب کیک هم رسید!
آذرخش_ آخر میدانی که عاشقش هستم بعد از غذا شیرینی بخورم اما کاری مکن چاق شوم باخبر!
ویلیام_ نه چاق کننده نیست گفتم داروی لاغری بریزند!
چشمانم را چرخاندم
آذرخش_ مسخره!
گارسون کیک را روی میز گذاشت و دوباره رفت
به کیک نگاه کردم یک انگشتر الماس درخشان و زیبای بر سرش گذاشته بودند
چشمانم از حدقه بیرون زد با هیجان گفتم
آذرخش_ این انگشتر.... وای چه با حال و رمانتیک خیلی خوشم آمد!
ویلیام از روی کیک انگشتر را گرفت و گفت
ویلیام_ آذرخشام عشقم با من ازدواج میکنی؟؟؟
خودم را در کرسی لم دادم و سریع با دستم پکه زدم
آذرخش_ وای از حال رفتم چه حس و حال خوبی!
دوباره راست نشستم گلویم را صاف کرده با آواز بلند فریاد زدم
آذرخش_ بلییییییییییی!!!
در حالیکه فضای رستوران خیلی آرام و دلنواز بود با صدای من همه از سر میز های خویش برخاستند و در همین حال ولیام از جا برخاست
ویلیام_ نه خبری نیست شما لذت ببرید این همینطوری....
آذرخش_ عاشقات هستم ویلیامییییی!
و دستم را جلو بردم تا حلقه را دستم کند
ویلیام_ وا حلقه را چه کار کردم!
دوباره دستم شل شد
آذرخش_ گمش کردی!
ویلیام_ با صدای جیغ تو پرخاشگر شدم نداشتم ناپدید شد!
اشک در چشمانم حلقه زد و در همین حال با صدای بلند میگریستم و در حال ویلیام زیر میز دنبال حلقه بود
که با برخورد سرش با میز دوباره بلند شد و گفت
ویلیام_ پیدایش کردم
و انگشتر را جلو آورد
آذرخش_ اصلا خوب نشد!!! من رمانتیکی تر میخواستم!
ویلیام_ ازین کرده نمیشد رمانتیکی و خاطره برانگیز!
آذرخش_ پس ازدواج میکنیم!
و اشک هایم را پاک کردم
حلقه را دستم کرد و کیک را میل کردیم و رفتیم برای انتخاب لباس عروس!!!!
هاریکا
از آن شب بدینسو که با آروین آشنا شدم دیگر روز خوشی را ندیدم
شب و روزم جنگیدن و نزاع، ستیز بود
امروز هم آمده بود خانهام جلوی من نشسته و دارد اعصابم را میتراشد!
آروین_ خانهات خیلی زیبا است! اما حیف یک چایی هم نیاوردی مشکل نیست!
من که مود خشم داشتم و از لای دندان های ساییده شده حرف میزدم
هاریکا_ بله البته بعد از به سرقت برده شدن خانهام زیبا تر شد! به نظر میرسد!
آروین_ انگار هر چه که به سرقت برده میشود زیبا میشود مانند قلب من!
بسویش بد نگاه کردم
هاریکا_ ببین از نکته اول برایت بگویم از شعر خوانی، بذله گویی، کلمات عاشقانه چهارده ساله ها اصلا خوشم نمیآید!
آروین_ این باید نشانهی چیزی باشد بگذار فکر کنم!!! آهااااا یعنی میخواهی با من در رابطه باشی ها؟؟؟؟
هاریکا_ نه بیجا مکن همینطوری گفتم یعنی کلمات بیمعنی دوست ندارم!
آروین_ تو چقدر کله شق و بی منطق بودی والا... کلافه شدم آدم، چرا راضی نمیشوی ببین چه هیکل و تیپ دارم ماشاالله!
هاریکا_ آها هیکل و تیپ داشتی کاش مغز هم میداشتی !
آروین_ دارم مغز دارم قلبهم دارم اما گناهم را نمیدانم واقعا خیلی اذیت شدم هاریکا من واقعا دوستت دارم برایت جان میدهم!
هاریکا_ وای چه فضای رمانتیکی، کاش آهنگ غمگین پلی میشد به هم زل میزدیم.... حلق در چشمانم اشکه زد!
و چشمانم را گشتاندم
آروین_ هاریکااا!
هاریکا_ بله؟؟؟
آروین_ ببین از من عیب بگیر حلش میکنم!
چندی به سر صورتش نگاهی کردم
هاریکا_ خب... چیزی برای عیب نیست اما خوشم نخوردی!
آروین_ ببین به جنبه های مثبتاش فکر کن، داکتر هستم، پولدار هستم، هوشیار هستم، مهتر از همه مشهور هستم، شوخ هستم! خب....
هاریکا_ خب یکی عمدهتر همین است تو جراح پلاستیک بودی تو لب چند زن را جراحی کردی؟؟؟ دماغ های کوفتهی چند تا را به دل خودت زیبا ساختی و به صورت هزاران زن نگاه کردی!
آروین_ خب به صورت شان نگاه کردم فقط، این چه مسخره بازیست!؟
هاریکا_ نه من یک آدم پاک را میخواهم!
آروین_ از وظیفهام دست بکشم؟؟؟
هاریکا_ خب او هم نه!
آروین_ ببین اینهم نه پس به فکر این نباش، به این فکر کن الیام ایسل، دمیر انا، من و تو ... عیاذ و انجلینا! کاملا به هم میآییم! اهااا یک چیز تازه به دیدم آمد هر دو آرتیست هستیم تو هم آرایشگر هستی منم همینطور چیزی محسوب میشوم
هاریکا_ منوتو داریم منطقی راه میسنجیم! خب من اینطوری آرزویم بود!!!
آروین شروع به کف زدن کرد
آروین_ میبینی گردن نرم را شمشیر نمیبرد، اوراااا بالاخره با حرف زدن قانع شد خدا مبارک کند الله مبارک کند حضرت شیر....
هاریکا_ هوی هوی چه خبر است من به سادگی قانع نمیشوم!
آروین_ او با من سرپرایز های باحالی دارم!!... من رفتم!
و از جا برخاست و رفت
عیاذ
هارلی(آن سگ کوچولو که آنجلی برایم داده بود) بعد از خیلی وقت دوباره به دستم آمده بود