رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و هفتم
نویسنده: بانو باور
دنیا_ تمام گپ هایش مثل خنجر به قلبم اصابت میکرد حقیقت بود حقیقت
بلی مقصر همه موضوعات مه بودم غرور بی جای کدم د مقابل اش
اشک هایم پی در پی میریخت که متوجه شدم ساحل سر شه به فرمان موتر مانده و شانه هایش میلرزه
چی یعنی ساحل .....
ساحل گریه میکنه
_ ساحل بلند شو ساحل خوبستی
با دست تکان اش میدادم که سر اش ره بلند کرد و دستمه پس زد چی میدیدم چشم هایش جگری شده بود
دوباره گفتم ساحل چشم هایت
تو خوب.....
نماند حرفمه تکمیل کنم دست شه بالای دهنم گرفت و با اشاره چشم گفت چپ باش
مه هم چپ شدم به طرف آیینه موتر نا خودآگاه دیدم که کمی بینی ام خون شده و زخم شده دستمال ره گرفتم و پاکش کردم اما کبودی های جلدم
اوف بیخیال شدم
ساحل_ دنیا ره تا خانه شان رساندم
_ پایین شو
دنیا_ ساحل خیلی قهر بود و به جاده خیره شده بود بعد با صدای بلند تر گفت
ساحل_ پایین شو دنیا
دنیا_ با بلندی صدایش یک تکان خوردم و پایین شدم و خانه رفتم
فاطمه_ دنیا چرا ایقدر وقت آمدی
دنیا _ دیدم مادرم در صالون اس
_ مادر به ساحل کار پیش شد زود آمدم
فاطمه _ چرا به چشم هایم نگاه نمیکنی بیینم رویته دور بتی
دنیا_ آی مادر خسته هستم میرم اطاقم
فاطمه _ برو باز گپ میزنیم
دنیا_ رفتم به پناهگاه همیشه گیم اطاقم، گپ های ساحل هر بار د مغزم میپیچید ، همه فکر و هوشم او شده بود میترسم به خودش ضرر نرساند
به موبایل اش زنگ زدم خاموش بود دگه تا حد آخر دیوانه میشدم
گریه بلی یگانه کاری که نفس کشیدن ره برم راحت میساخت، ای بار بخاطر خود نی بخاطر ساحل گریه میکردم
بخاطر عشق پاک اش
بخاطر مهربانی هایش
بخاطر معصوم بودنش
امروز کاملا از او روز دو هفته میگذره
دو هفته اس موبایل اش خاموش اس
دو هفته میشه خون دل میخورم
دروغ چرا دلتنگش شدیم...!
دلتنگ چشم های عسلی اش همه او چیز های که مه نفرت میخواندم و زجر میخواندم حالی باور کدیم که عشق اس
از یک طرف بالایش قهر هستم بخاطر رضای خدا ازم خبر نگرفت که زنده هستم یا مورده مغرور
پارت: سی و هفتم
نویسنده: بانو باور
دنیا_ تمام گپ هایش مثل خنجر به قلبم اصابت میکرد حقیقت بود حقیقت
بلی مقصر همه موضوعات مه بودم غرور بی جای کدم د مقابل اش
اشک هایم پی در پی میریخت که متوجه شدم ساحل سر شه به فرمان موتر مانده و شانه هایش میلرزه
چی یعنی ساحل .....
ساحل گریه میکنه
_ ساحل بلند شو ساحل خوبستی
با دست تکان اش میدادم که سر اش ره بلند کرد و دستمه پس زد چی میدیدم چشم هایش جگری شده بود
دوباره گفتم ساحل چشم هایت
تو خوب.....
نماند حرفمه تکمیل کنم دست شه بالای دهنم گرفت و با اشاره چشم گفت چپ باش
مه هم چپ شدم به طرف آیینه موتر نا خودآگاه دیدم که کمی بینی ام خون شده و زخم شده دستمال ره گرفتم و پاکش کردم اما کبودی های جلدم
اوف بیخیال شدم
ساحل_ دنیا ره تا خانه شان رساندم
_ پایین شو
دنیا_ ساحل خیلی قهر بود و به جاده خیره شده بود بعد با صدای بلند تر گفت
ساحل_ پایین شو دنیا
دنیا_ با بلندی صدایش یک تکان خوردم و پایین شدم و خانه رفتم
فاطمه_ دنیا چرا ایقدر وقت آمدی
دنیا _ دیدم مادرم در صالون اس
_ مادر به ساحل کار پیش شد زود آمدم
فاطمه _ چرا به چشم هایم نگاه نمیکنی بیینم رویته دور بتی
دنیا_ آی مادر خسته هستم میرم اطاقم
فاطمه _ برو باز گپ میزنیم
دنیا_ رفتم به پناهگاه همیشه گیم اطاقم، گپ های ساحل هر بار د مغزم میپیچید ، همه فکر و هوشم او شده بود میترسم به خودش ضرر نرساند
به موبایل اش زنگ زدم خاموش بود دگه تا حد آخر دیوانه میشدم
گریه بلی یگانه کاری که نفس کشیدن ره برم راحت میساخت، ای بار بخاطر خود نی بخاطر ساحل گریه میکردم
بخاطر عشق پاک اش
بخاطر مهربانی هایش
بخاطر معصوم بودنش
امروز کاملا از او روز دو هفته میگذره
دو هفته اس موبایل اش خاموش اس
دو هفته میشه خون دل میخورم
دروغ چرا دلتنگش شدیم...!
دلتنگ چشم های عسلی اش همه او چیز های که مه نفرت میخواندم و زجر میخواندم حالی باور کدیم که عشق اس
از یک طرف بالایش قهر هستم بخاطر رضای خدا ازم خبر نگرفت که زنده هستم یا مورده مغرور