رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و چهارم
نویسنده: بانو باور
امید _ سیس داکتر صاحب زنده باشین
از داکتر اجازه گرفتم و با مادرم داخل شدیم که دنیا مشل یک جسد شده رنگ به چهره اش نیس لب هایش کبود شده خیلی دلم برش خون میشد بعضی اوقات
او دختر خیلی معصوم اس حق اش نبود پدرم زیاد سرش ظلم میکنه
فاطمه _ دخترم دختر مقبولم بیدار شو 😭
ببین دگه بالایت قهر نمیشم دختر یکدانیم چشم های سیاهته باز کو
دنیا_ به گوشم یک صدای شبیه گریه میامد کم کم چشم هایمه باز کردم
که مادرم بود
فاطمه _ دنیا چشم هایته باز کدی خوبستی
دنیا _ با صدای بیجان گفتم
خوبستم
امید_ دنیا خوبستی سرت خو درد نداره
دنیا_ خوبستم بیدر
مره خانه ببرین میخایم خانه برم
امید_ میریم جان لالا
دنیا_ بعد چند ساعت خانه رفتیم
شب شد و پدرم شان آمدن
بعد خوردن غذا
مه بالا اطاقم بودم که پدرم صدایم زد
رفتم پایین که پدرم به تلویزیون نگاه داره
_ پدر مره صدا زدی
سلیمان _ امروز مریض بودی حالی چطورستی
دنیا_ از ای مهر پدرم حیران ماندم
_خوبستم پدر
سلیمان_ خو خوبس
دنیا_ روز ها همی قسم در گذر بود عادی مه و مادرم خانه
دگرا سر کار های شان
مروه هم وظیفه داشت اوقدر بیکار نبود که پیش مه بیایه و با هم درد و دل کنیم
از موبایل که ساحل آورده بود بعد مریضیم و اینا اصلا فراموش کرده بودم که بازش کنم خاموش بود د شارژ ماندم و وقتی مکمل شد گرفتم که ساحل فقط یکبار زنگ زده در واتساپ
مام غرور ره کنار گذاشتم و فقط مسیج کردم
مصروف بودم نشد او شب آن شده نتانستم بعدش هم بیخی فراموشم شده
فونمه ماندم و میخواستم خواب شوم که صدای پیام بلند شد دیدم از ساحل
کجا مصروف بودین خانم باور؟
مه چقدر بتشویش ات شدم د خانه تان هم شماره کسی دگه ره نداشتم که احوالته بگيرم
دنیا_ مریض بودم عثمانی صاحب
ساحل_ وقتی بعد چند روز آن شد خیلی عصبی بودم سر اش وقتی گفت مریض بودم خیلی پریشان اش شدم
_ چی شدیت
دنیا_ هیچی نشده
ساحل _ فردا پشتت میایم یک جای میریم
دنیا_ مه جایی نمیرم
ساحل_ میری
دنیا_ نمیرم
ساحل_ باز فردا معلوم میشه
دنیا_ مه میخوابم شب خوش
ساحل_ سیس فردا میبینمت شبت خوش مقبولک
دنیا_ بعد دیدن او پیام اش هیچی نگفتم و خوابیدم
صبح از خواب بلند شدم و بعد نماز صبح چای صبح ره آماده کردم یعنی امو صبحانه
سر دردی مه هم خوب شده بودم درد نداشتم
صبحانه هم به آرامی میل شد
بعد رفتن بیدر هایم و پدرم
مادرم هم به بازار کار داشت تا اونجه رفت
مه بلند شدم خانه ره پاکاری کدم تقریبا تا ۱۰ و نیم صبح کارم تمام شد د صالون آهنگ مانده بودم در فونم که دروازه تک تک شد رو سری ام در شانه ام انداخته گی بود گفتم حتمن مادرم اس بلند گفتم
_آی مادر شما که ایقدر بی صبر نبودی باش یک دقه اینه آمدم بدون ای که بپرسم کیست دروازه ره باز کردم که ساحل ره دیدم
زود چادرم ره پوشیدم ....
پارت: سی و چهارم
نویسنده: بانو باور
امید _ سیس داکتر صاحب زنده باشین
از داکتر اجازه گرفتم و با مادرم داخل شدیم که دنیا مشل یک جسد شده رنگ به چهره اش نیس لب هایش کبود شده خیلی دلم برش خون میشد بعضی اوقات
او دختر خیلی معصوم اس حق اش نبود پدرم زیاد سرش ظلم میکنه
فاطمه _ دخترم دختر مقبولم بیدار شو 😭
ببین دگه بالایت قهر نمیشم دختر یکدانیم چشم های سیاهته باز کو
دنیا_ به گوشم یک صدای شبیه گریه میامد کم کم چشم هایمه باز کردم
که مادرم بود
فاطمه _ دنیا چشم هایته باز کدی خوبستی
دنیا _ با صدای بیجان گفتم
خوبستم
امید_ دنیا خوبستی سرت خو درد نداره
دنیا_ خوبستم بیدر
مره خانه ببرین میخایم خانه برم
امید_ میریم جان لالا
دنیا_ بعد چند ساعت خانه رفتیم
شب شد و پدرم شان آمدن
بعد خوردن غذا
مه بالا اطاقم بودم که پدرم صدایم زد
رفتم پایین که پدرم به تلویزیون نگاه داره
_ پدر مره صدا زدی
سلیمان _ امروز مریض بودی حالی چطورستی
دنیا_ از ای مهر پدرم حیران ماندم
_خوبستم پدر
سلیمان_ خو خوبس
دنیا_ روز ها همی قسم در گذر بود عادی مه و مادرم خانه
دگرا سر کار های شان
مروه هم وظیفه داشت اوقدر بیکار نبود که پیش مه بیایه و با هم درد و دل کنیم
از موبایل که ساحل آورده بود بعد مریضیم و اینا اصلا فراموش کرده بودم که بازش کنم خاموش بود د شارژ ماندم و وقتی مکمل شد گرفتم که ساحل فقط یکبار زنگ زده در واتساپ
مام غرور ره کنار گذاشتم و فقط مسیج کردم
مصروف بودم نشد او شب آن شده نتانستم بعدش هم بیخی فراموشم شده
فونمه ماندم و میخواستم خواب شوم که صدای پیام بلند شد دیدم از ساحل
کجا مصروف بودین خانم باور؟
مه چقدر بتشویش ات شدم د خانه تان هم شماره کسی دگه ره نداشتم که احوالته بگيرم
دنیا_ مریض بودم عثمانی صاحب
ساحل_ وقتی بعد چند روز آن شد خیلی عصبی بودم سر اش وقتی گفت مریض بودم خیلی پریشان اش شدم
_ چی شدیت
دنیا_ هیچی نشده
ساحل _ فردا پشتت میایم یک جای میریم
دنیا_ مه جایی نمیرم
ساحل_ میری
دنیا_ نمیرم
ساحل_ باز فردا معلوم میشه
دنیا_ مه میخوابم شب خوش
ساحل_ سیس فردا میبینمت شبت خوش مقبولک
دنیا_ بعد دیدن او پیام اش هیچی نگفتم و خوابیدم
صبح از خواب بلند شدم و بعد نماز صبح چای صبح ره آماده کردم یعنی امو صبحانه
سر دردی مه هم خوب شده بودم درد نداشتم
صبحانه هم به آرامی میل شد
بعد رفتن بیدر هایم و پدرم
مادرم هم به بازار کار داشت تا اونجه رفت
مه بلند شدم خانه ره پاکاری کدم تقریبا تا ۱۰ و نیم صبح کارم تمام شد د صالون آهنگ مانده بودم در فونم که دروازه تک تک شد رو سری ام در شانه ام انداخته گی بود گفتم حتمن مادرم اس بلند گفتم
_آی مادر شما که ایقدر بی صبر نبودی باش یک دقه اینه آمدم بدون ای که بپرسم کیست دروازه ره باز کردم که ساحل ره دیدم
زود چادرم ره پوشیدم ....