امکان ندارد که مادرم نداند؛ او میداند و میفهمید همه چیز را، متوجه من بود!
او صبحها بالشت نمناک مرا میدید!
او متوجه چشمانم بود که کاسهیی خون شده بودند!
او میدید که روز به روز زیر چشمانم گود میافتد!
مادرم متوجه اشتهای بیش از حدم شده بود!
میفهمید که به بهانهی مریضی خود را به خواب زدهام و خواب نیستم!
او هر روز متوجه موی رفتهگی بیش از حدم بود!
او میدانست که شبها خواب ندارم و بیدارم!
مادرم میدانست که وقتی به آغوشش پناه میبرم گریه میکنم و نفسهای عمیق میگیرم!
او میدید که روز به روز پَر پَر شده میروم!
بیش از همه میدانست قلبم درد دارد، دردِ جانسوز!
دخترِ هنرمند
#شما_فرستادید
او صبحها بالشت نمناک مرا میدید!
او متوجه چشمانم بود که کاسهیی خون شده بودند!
او میدید که روز به روز زیر چشمانم گود میافتد!
مادرم متوجه اشتهای بیش از حدم شده بود!
میفهمید که به بهانهی مریضی خود را به خواب زدهام و خواب نیستم!
او هر روز متوجه موی رفتهگی بیش از حدم بود!
او میدانست که شبها خواب ندارم و بیدارم!
مادرم میدانست که وقتی به آغوشش پناه میبرم گریه میکنم و نفسهای عمیق میگیرم!
او میدید که روز به روز پَر پَر شده میروم!
بیش از همه میدانست قلبم درد دارد، دردِ جانسوز!
دخترِ هنرمند
#شما_فرستادید