همانجا بود که مادر رشید با داد و فریاد به سمت من جهید.
_ چرا برایش دروغ میگویی.؟
چرا به این دختر شومات نمی گویی که اون مرده ؟
مادرم نگاه عمیقی به او روا داشت.
من که دیگر باور کرده بودم ، نفسام انگار از قلبم آکنده شده به دهنم رسیده بود.
ولی با حرفی که مادرم گفت کمی آرام شدم.
_ این چه حرفی است ، دختر من چی شومی دارد.
و شما چرا راجب پسر تان اینطوری حرف میزنید.
آدم زنده را مرده خطاب میکنی.
کمی خودت را حفظ کن ، راجب آدمی که زنده است چنین حرف نزن.
_ مگر به او چی مانده که دل خوش کنیم.
_ از درگاه خدا نباید نا امید شد.
به مادرم نگریده گفتم:
_ من میخواهم بروم پیش رشید.
_ نمیشود تو باید استراحت کنی.
با لحن شدیدی گفتم:
_ میخواهم بروووووم مادررر.
مادر دستهایم را گرفت و سرم را در بین آغوشاش فرو برد.
_ رشید را کابل بردند عزیزم.
سریع خودم را از بغلاش بیرون کشیده گفتم:
____ اما شما که گفتین خوب است.
گریههایم جان گرفت و آنقدر فریاد کشیدم که خودم به نفس نفس افتادم.
_ شما دروغ میگویید نه؟
_ چرا برایش دروغ میگویی.؟
چرا به این دختر شومات نمی گویی که اون مرده ؟
مادرم نگاه عمیقی به او روا داشت.
من که دیگر باور کرده بودم ، نفسام انگار از قلبم آکنده شده به دهنم رسیده بود.
ولی با حرفی که مادرم گفت کمی آرام شدم.
_ این چه حرفی است ، دختر من چی شومی دارد.
و شما چرا راجب پسر تان اینطوری حرف میزنید.
آدم زنده را مرده خطاب میکنی.
کمی خودت را حفظ کن ، راجب آدمی که زنده است چنین حرف نزن.
_ مگر به او چی مانده که دل خوش کنیم.
_ از درگاه خدا نباید نا امید شد.
به مادرم نگریده گفتم:
_ من میخواهم بروم پیش رشید.
_ نمیشود تو باید استراحت کنی.
با لحن شدیدی گفتم:
_ میخواهم بروووووم مادررر.
مادر دستهایم را گرفت و سرم را در بین آغوشاش فرو برد.
_ رشید را کابل بردند عزیزم.
سریع خودم را از بغلاش بیرون کشیده گفتم:
____ اما شما که گفتین خوب است.
گریههایم جان گرفت و آنقدر فریاد کشیدم که خودم به نفس نفس افتادم.
_ شما دروغ میگویید نه؟