#پارت۳۶۶
نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم...
وقتی فهمید با مهسا کار دارم گفت ظاهرا چند روزي رفته
مسافرت چون دستش ساك مسافرتی بود...
با بدبختی خودمو به ماشین رسوندم...
توان هیچ کاري رو نداشتم....
این چه حسی بود که گریبانم رو گرفته بود...
عذاب وجدانِ یا؟ یا هوس داشتنش؟
نمی دونم...نمیدونم..
اما نوشته بود فراموش کنیم...
آره بهتره این کارو بکنیم...
اما من می تونم فراموش کنم؟
می تونم گرماي تنشو فراموش کنم؟
طعم لبهاي سرخشو.... لطافت موهاشو.....
دیگه کم آوردم.باید یه جوري خودمو خالی کنم...
پامو روي پدال گاز فشار آوردم....
باید برم جاییکه بتونم
این همه فشارو خالی کنم...امیدوارم تموم شه...
نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم...
وقتی فهمید با مهسا کار دارم گفت ظاهرا چند روزي رفته
مسافرت چون دستش ساك مسافرتی بود...
با بدبختی خودمو به ماشین رسوندم...
توان هیچ کاري رو نداشتم....
این چه حسی بود که گریبانم رو گرفته بود...
عذاب وجدانِ یا؟ یا هوس داشتنش؟
نمی دونم...نمیدونم..
اما نوشته بود فراموش کنیم...
آره بهتره این کارو بکنیم...
اما من می تونم فراموش کنم؟
می تونم گرماي تنشو فراموش کنم؟
طعم لبهاي سرخشو.... لطافت موهاشو.....
دیگه کم آوردم.باید یه جوري خودمو خالی کنم...
پامو روي پدال گاز فشار آوردم....
باید برم جاییکه بتونم
این همه فشارو خالی کنم...امیدوارم تموم شه...