TGStat
TGStat
Введите текст для поиска
Расширенный поиск каналов
Russian
Язык сайта
Russian
English
Uzbek
Вход на сайт
Каталог
Каталог каналов и чатов
Поиск каналов
Добавить канал/чат
Рейтинги
Рейтинг каналов
Рейтинг чатов
Рейтинг публикаций
Рейтинги брендов и персон
Аналитика
Поиск по публикациям
Мониторинг Telegram
Качественный трафик из Телеграма
Вашу рекламу может увидеть 100 млн человек за месяц!
Хочу!
реклама
Inside Ads
Автоматическая монетизация каналов и чатов
Попробовать
реклама
Из грязи в князи
Вышла замуж за миллионера
Загляни в мою жизнь
реклама
Статистика
Избранное
دلبر مغرور
@Danceshadi
Гео и язык канала:
Иран, Фарси
Категория:
Музыка
خوش اومدید😍😘
https://t.me/joinchat/D1Wffj82FuyaLikcLiUeYQ
گروه چت
Связанные каналы
Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Музыка
Статистика
Избранное
Это ваш канал?
Подтвердить
Канал в реестре блогеров РКН?
Подтвердить
История канала
Фильтр публикаций
Выбрать месяц
Март 2025
Февраль 2025
Январь 2025
Декабрь 2024
Ноябрь 2024
Октябрь 2024
Сентябрь 2024
Август 2024
Июль 2024
Июнь 2024
Май 2024
Апрель 2024
Март 2024
Февраль 2024
Январь 2024
Декабрь 2023
Ноябрь 2023
Октябрь 2023
Сентябрь 2023
Август 2023
Июль 2023
Июнь 2023
Май 2023
Апрель 2023
Март 2023
Февраль 2023
Январь 2023
Декабрь 2022
Ноябрь 2022
Октябрь 2022
Сентябрь 2022
Август 2022
Июль 2022
Июнь 2022
Май 2022
Апрель 2022
Март 2022
Февраль 2022
Январь 2022
Декабрь 2021
Ноябрь 2021
Октябрь 2021
Сентябрь 2021
Август 2021
Июль 2021
Июнь 2021
Май 2021
Апрель 2021
Март 2021
Февраль 2021
Январь 2021
Декабрь 2020
Ноябрь 2020
Скрывать удаленные
Скрывать репосты
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدوپنجاه_ونه
گرمای دستهای مالک وجودمو به اتیش میکشید ...
پایه های تخت شکست و روی زمین افتاد ... هر دو از خنده بهم نگاه میکردیم...
مالک با اخم گفت : صدبار گفتم یچیز درست میکنید درست و حسابی باشه ...
عصبی بود ولی من نبودم...
تو چشم هام خیره شد و گفت : جادوم کردی ...
نفس هام به شماره افتاده بود ...
نزدیک گوشم گفت : از چیه من بداخلاق خوشت اومده ؟
چشم هامو بستم و گفتم : تو برای من بهترین و قشنگترین مرد روی زمینی .....
مالک مثل دیوونه ها شده بود
انگار که داشت هزیون میدید...
دستهاشو رو گلوم میفشرد و...
جونمو داشت میگرفت ...
خلاص که شد حالت طبیعی نداشت ...
چشم هاشو باز و بسته میکرد و نمیتونست انگار منو ببینه ...
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و...
پارت_صدوشصت
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و از درد لبمو میگزیدم...
چندبار خواست زمین بیوفته و بالاخره نزدیک در زمین افتاد...
انگار مریضی داشت و من فقط با ترس نگاهش میکردم ...
جلوتر رفتم ...
خر و پف میکرد ...
دل درد داشتم...
بدنم میلرزید و بهم شام نداده بودن ...
از تو قندون چندتا قند داخل دهنم گذاشتم ...انگار منم داشتم بیهوش میشدم ...
چشمم به پلو و مرغی افتاد که نخورده بودم و به سفارش مامان گرسنه مونده بودم ...
مالک وقتی اومده بود غذاشو خورده بود...
حتما توی اون غذا چیزی ریخته بودن ...
کنار مالک روی زمین دراز کشیدم و سرمو به بازوش چسبوندم و خوابیدم ...
دم دمای صبح بود و هوا داشت روشن میشد ...
مالک موهامو از رو صورتم کنار زد ...
چشم هامو که باز کردم ...
با لبخندی نگاهم میکرد ...
چشم های هر دومون خسته و طالب خواب بود ...
اروم سرمو بو، سید و گفت : خیلی سر درد دارم ...دیشب چی شد ؟
انگار چیزی یادش نمیومد ...تو جام نشستم و از درد صدام بلند شد ...
مالک متعجب گفت : چی شده ؟
به تختِ شکسته اشاره کردم و گفتم : بخاطر دیشب ...
متعجب نگاهم میکرد و گفتم : یادت نمیاد دیشب چی شد؟
سرشو تکون داد و گفت : نه ...چی شد؟!...
50
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدوپنجاه_وهفت
خانم بزرگ سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...
عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میترسیدن ...
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی ترسی نداشت انگار ادم هارو فقط وسیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بوسید و گفت : منم دوستت دارم ...
پارت_صدوپنجاه_وهشت🌸
هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خرج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وارد اتاق شد ...
از رو تخت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
اخم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ارباب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ارباب ..چه اسم پر از ابهتی ...ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم: طلا چی ؟
مالک تو چشم هام خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای داریم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و جلو امد...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره و...
44
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدوپنجاه_وپنج
خانم جون کل کشید و گفت : مالک خان شده اربابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟
ارباب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت : مگه اینکه من مرده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبعیدم میکنی ؟
_ نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم...
خانم بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها حبس شده بود ...
مجلس زنونه بود و زنها پچ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حمایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایره رو از دست دایره زن گرفت و گفت : بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ چپ نگاهش کرد...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...
پارت_صدوپنجاه_وشش
بچه ها به طرفمون دویدن و از زیر پاهامون پولهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پول ریخت ...
بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ...
صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش شاد بود...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ...
پول سنجاق میزدن ...
خانمبزرگ با اخم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...
41
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدو_پنجاه_وسه
مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش کردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهانت کرده بود ...
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببوسه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان دنباله تورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بچه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو کشته بودن...
خونه ام خراب بود اواره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ...
مامان بغض کرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم حساب کار دستش بیاد ...
پارت_صدوپنجاه_وچهار
ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانمجون اومد دنبالم و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بچه ها دنباله لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم...
تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن ....
پسر بچه ای روی انگشت خون قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم...
اما هنوز بهش نرسیده بودم که صدای هوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...
38
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صد_وپنجاه_ویک
مالک نفس عمیقی کشید و اروم شده بود ...
دستشو رو موهام کشید و گفت : عطرت داره دیوونه ام میکنه ...
نمیدونم چطور در مقابل این همه زیباییت خودمو کنترل کردم ...
مالک خودش تا جلوی درب اتاق همراهیم کرد ...
اتاق مالک رو تمیز کردن روتختی نو انداخته بودن و مهمونهاشون میومدن ...
دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس سفیدمو تنم کردن ...
مادرم و برادرهامم میومدن و دلم میخواست اونا رو ببینم...
دیگ های غذا رو اماده میکردن و خانم بزرگ تو ایوان نشسته بود ...
مهمونا به مهمانسرا میرفتن و پزیرایی میشدن ...
چشمم به در بود که محبوب با مادرم بیاد ...
از بین تمام هدیه ها یه پارچه خیلی قشنگ به محبوب هدیه دادم تا برای خودش لباس بدوزه ...
دلشوره داشتم و همش میگفتم روز عروسی هم یه روز مثل بقیه روزهاست ...
دور ظرف حنامو گل چیدن و تزیین میکردن ...
خانم جون طلاهارو به دست و گردنم انداخت و گفت : امروز از دست کسی چیزی نخوری ...یوقت چیز خورت میکنن ....
دلیل حرفهاشو نمیدونستم ولی اونجا عمارت بود و همه چیز ممکن بود ...
صدای مادرم بود که اجازه میخواست وارد بشه ...
پارت_صدو_پنجاه_ودو
خانم جون مادرمو دعوت کرد داخل و از دور که دیدمش با لبخند اشکهاشو پاک کرد و گفت : خدا منو به آرزوم رسوند ...
دخترمو تو لباس سفید دیدم ...
خانم جون تنهامون گزاشت و محکم تو اغوش مامان جا گرفتم...
محکم فشارم میداد و اونم به اندازه من خوشحال بود ...
طبل دامادی مالک رو همه جا زده بودن...
مامان محکم بغلم گرفت و گفت : مثل فرشته ها شدی ...
درب اتاق یهو باز شد و خاله رحیمه نفس زنان اومد داخل ....
به من و مامان خیره بود و نگاهمون میکرد ...
تازه فهمید که دختر خواهرش زن مالک خان شده و اون بی خبر از همه جا بوده ....
یه قدم جلو اومد و گفت : تو بچه خواهر خودمی ؟
من چطور نفهمیدم...
چقدر بزرگ شدی ...
چقدر خانم شدی ...
جلو میومد و اشک میریخت...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد....این همه زیبایی فقط میتونه برای تو باشه....رو به مامان گفت : خوش اقبالی درب خونهتو زده ...
جواهر شده جواهر اینجا ...
زن مالک خان ...
قبل از اینکه دستش به من برسه گفتم :یه اشپز اجازه نداره وارد اتاق من بشه ...
خاله رحیمه تو اون روز های اوارگی مامان و مریضیش یه قدم کار خیر براش انجام نداده بود ...
وقتی مامان ازش خواهش کرده بود چند شب خونهش بمونن ... مخالفت کرده بود و مامان رو در حد و اندازه خودش ندیده بود ...
37
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدو_چهل_ونه
مالک صورتمو بو، سید و گفت : بهم اعتماد کن ...
تو چشم هاش نگاه کردم و دستمو کنار صورتش گزاشتم...
لبخندی زد و بیرون رفت ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نمیدونم چی رو باور کنم...
طلا و ضجه هاشو یا مالک رو ...مطمئن بودم مالک رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم...
خیاط برگشت داخل و ادامه لباسمو میدوخت ...
سنگهاشو کوک میرد و گفت : مالک خان چقدر دوستت داره ...دیدم چطور نگاهت میکرد ...
سرگرم حرف زدن باهام بود که سوزن رو تو دستم زد ...
از درد نالیدم و خودشم ترسید و گفت : ببخشید حواسم نبود ...
کارای لباس که تموم شد ...
لباسمو عوض کردم...
خانم جون اومد داخل و گفت : من میرم حموم ...
لباسهاشو برمیداشت و گفت : به مالک گفتم که مراد مزاحمت شده ...
تو حرفی بهش نزن ...
ولی حواست باشه جایی نری ...
چشمی گفتم و خانم جون که رفت پشت پرده نشستم حیاط رو نگاه میکردم ، که طلا رو دیدم به سمت اتاق مالک میره ...
دلم شور افتاد و نتونستم تحمل کنم باید میرفتم...
هوا داشت تاریک میشد و نم نم بارون میبارید ...
با عجله بیرون رفتم و طلا رو ندیدم کجا رفت ....
پارت_صدوپنجاه
اروم به درب اتاق مالک زدم باز بود و رفتم داخل ...
دور و اطرافمو نگاه کردم کسی نبود ...
طلا اونجا نیومده بود...
چرخیدم که برگردم که مراد رو تو چهارچوب در دیدم ...
دست بردم روبندمو بندازم که متوجه شدم روبند نزدم...
یه لحظه خودم ترسیدم چطور فراموش کرده بودم...
مراد به طرف من اومد و گفت : خدایا این همه جمال رو یجا چرا جمع کردی ...
میخندید و من استرس داشتم ....
به طرف درب میرفتم که گفت : کجا میری ؟
مگه نیومدی دنبال من ؟
کنار زدمش و گفتم: دست از سر من بردار ...
چه راحت به حرفم گوش داد و بیرون رفت ...
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش اومد که گفت : زن داداش تو اتاق ...
داشتم باهاش صحبت میکردم...
مالک وارد اتاق شد ...
نگاهم میکرد و گفت: اینجایی ؟
_ اره ...
یه قدم جلوتر اومد و گفت: مگه نگفتم بدون رو بند جایی نرو ...
عصبی بنظر میرسید و نتونستم از خودم دفاع کنم...
دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم: باور کن ...فراموشم شد ...انقدر این روزها استرس دارم...که فراموش کردم...
دستمو پس زد و گفت : عادت کن خوشم نمیاد بدون رو بند بری بیرون ...
بیشتر از قبل وقتی اینطور روم غیرت داشت دوستش داشتم...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم: چشم ...
37
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدو_چهل_وهفت
خانم جون رو بهم گفت: بهتره خودت با مالک صحبت کنی ...
نمیدونم چی شد ولی طلا حامله شد و من نمیخواستم بچه اش بمیره ولی خواهرش ...خانم بزرگ نزاشت بچه بزرگ بشه ...
الان وقت این حرفا نیست اونا گذشته ...فردا شب میخوایم دستتو حنا ببندیم و بفرستم تو ح جله مالک ...
تو یه چشم بهم زدن بچه دار شو ...
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم...
شده بودم یه ادم گیج ...
مهمون هاشون رو دعوت کرده بودن...خیاط با متر زیر و روی منو اندازه زد و میخواست لباس سفید توری رو برام اماده کنه ...
از بین ساکش یه تاج نقره ای بیرون اورد بین موهام گذاشت و گفت : بهت میاد ...
نگاهم تو آینه افتاد واقعا بهم میومد ...الکی خندیدم و گفتم : زرق و برق دنیا همینه به همه میاد ...
با سرفه مالک همه بیرون رفتن ...
عصر بود و اصلا سراغشو نگرفته بودم...
خاله هم بیرون رفت و مالک جلو اومد و من سرپا تو لباس سفید توری بودم...
خیاط داشت دامنشو سنگ میدوخت که بیرون رفت ...
مالک روبروم ایستاد ...
سرتا پامو برانداز کرد و گفت : از امروز به بعد بدون روبند بیرون نمیای ...
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم ...
جدی نگاهم میکرد و گفت : نمیخوام کسی صورتت رو ببینه ....
گوش کن ادم های دور و ورت رو جدی نگیر ... اینجا کمتر کسی هست که تو رو دوست داشته باشه ...
_ چرا دوستم ندارن ؟
_ چون زن مالکی ...
_ دیشب اون حرفها ...
حرفمو برید و گفت: نمیخوام در موردش حرف بزنم...
دستشو کنار صورتم اورد و اروم لمسش کرد...
پارت_صدو_چهل_وهشت
جلوتر و جلوتر اومد و میخواست دستهامو بگیره که گفتم: چرا بهش تـ*ا*وز کردی ؟
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : گفتم نمیخوام در موردش حرف بزنم...
ولی دوباره گفتم: باید بدونم ...
عصبی شد و گفت : مگه من ازت سوال کردم که اونشب با صفر چه اتفاقی افتاده بود ...
عادت ندارم یچیز رو دوبار تکرار کنم ...
فقط تمومش کن ...
یه قدم عقب رفتم و گفتم: اینا ربطی بهم ندارن تو به طلا ت کردی؟!
صداشو بالاتر برد و گفت : گفتم ادامه نده ...
لبهام میلرزید و نگاهم که کرد صداشو پایین تر اورد و گفت : نه ...من به طلا ت نکردم...
من مطمئنم که بهش تـ*ا*وز نکردم...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم: دروغ میگی ....
گریه میکردم و دلم داشت میترکید ...
مالک دستهامو از صورتم جدا کرد و گفت : من اونکارو نکردم ولی برای ثابت کردنشم هیچ چیزی ندارم ...
توقع دارم بهم اعتماد کنی ...
همونطور که من بهت اعتماد کردم...
نگاهش میکردم و نمیتونستم باورش کنم...
انگار همه چیز رو درست چیده بودن تا بین من و مالک بپاشه ....
مالک سرمو بوسید و گفت : لباست خیلی قشنگه ...
لبخندی زدم و موهامو نوازش کرد و گفت : مثل ماه میدرخشی ...
تو گلوم بغَضی بود که نمیشد فریادش زد ...
مالک دورم چرخید و گفت : مثل افسانه هایی ...
واقعی ولی دور ...
مثل خورشیدی سوزان ولی قشنگ...
مثل دریایی بزرگ ولی ترسناک...
نمیتونم ازت چشم بردارم ...
تو واقعیت همه دوست داشتن هایی ....
40
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدو_چهل_وپنج
دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم : اینایی که گفتی واقعی بوده ؟
_ اره بوده ...خانمجونت تنها کسی بود که اون بچه رو میخواست ...
خواهرم دستورشو داد ...
بهم دوا دادن....
دارو دادن...
عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن ...
اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود ...
دستهاش طوری میلرزید که انگار دست یه زن صدساله است ...
خندید و گفت: اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود ...
میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم...
نزاشتن ...نخواستن ...
مالک فقط سکوت کرد ...
انگار راه گلومو بسته بودن و داشتم خفه میشدم...
دستمو روی گلوم فشردم و گفتم : باورم نمیشه ...
_ من خودم هنوز باورم نشده ...هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده ...
مالک بهم ت***کرد ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت ...
به طلا زدم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین ...
کمک کرد نشستم...
صورت زیبایی داشت و گفت : میخوام خواهرم بفهمه چقدر
سخته اولادت بمیره ...
چشم هام درست نمیدید و گفتم: حالم بده ... کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد ...
پارت_صدو_چهل_وشش
طلا به درب ضربه ای زد و خانمجون خوابالود اومد جلو درب و گفت : باز چی شده نصفه شبی ؟
طلا منو به دستش داد و گفت : عروستو اوردم خانمجون ...
خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند ....
طلا گفت : بهش گفتم ...قصه مالک رو براش تعریف کردم...اون حق داشت بدونه ...
اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم...
اونشب خیلی شب بدی بود ...درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد ....خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد ...
با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود ...
خانمجون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت : خیلی وقته منتظرم بیدار بشی ...
سلام کردم و تو رختخواب نشستم....
حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شدت گریه باد کرده ...
خانم جون دامنشو روی پاهای سفیدش انداخت و گفت: امروز اتاقتو اماده میکنن ...
بین حرفش پریدم و گفتم : طلا کجاست ؟
_ اون وقتی سر درد میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه ...
_ مالک چی ؟
_ میدونم خیلی شوکه شدی ...ما هم مثل شما شوکه شدیم...مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بود...
با اخم گفتم : خاله اسمش اشتباه نیست ...اون طلا رو نابود کرده ...
41
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدو_چهل_وسه
مالک منو کنار زد روبروش ایستاد ...
پیراهنمو از دستم کشید به صورت طلا زد و گفت : تنت کن ...
ولی طلا بهش نزدیکتر شد و گفت : قرار نیست برم....
بزار جواهرم بدونه شوهرش قبلا ...
ولی مالک نزاشت ادامه بده و چنان به صورتش کوبید که سرش خم شد ....
من از باد سیلیش ترسیدم...
طلا با خنده دستی به کنار لبش که پاره بود کشید و گفت : هنوز یادم نرفته اونشب رو ...
پیراهن رو تنش کرد و داشت بیرون میرفت که گفت : شوهرت یه تـ*اوز گر ...خیلی نوجوون بودم که یشب تو عمارت ارباب ...
به زور بهم...
خوبه که بدونی داری با کی ازدواج میکنی ...
خواستم دستشو بگیرم که از کنارم گذشت و رفت ...
تو چهارچوب بود که چرخید صورتش از جای سیلی قرمز شده بود ....
دستی به جای سیلی کشید و گفت : اونشبم همینطور تو دهنم زدی ...یادت میاد ؟
سکوت مالک داشت دیوونم میکرد ...
نمیتونستم باور کنم...
چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود ...
طلا پوزخندی زد و گفت : هنوز درد اون شب و دردی که با زور بچمو سقط کردن رو فراموش نکردم ...
دستهام داشت میلرزید و یهو زانوم انگار خالی کرد و روی زمین خواستم بیوفتم...
لبه دیوار رو چسبیدم و ایستادم...
پارت_صدو_چهل_وچهار
مالک پشتشو بهم کرد و هیچ چیزی نگفت : داشتم از بغض خفه میشدم...
حقیقت داشت که مالک و طلا با هم بودن اون بهش تـ*ـا*ز کرده بود و اون حامله شده بود ...
یاد تـ*ا*وز صفر افتادم...
من خودم چقدر اون لحظه ترسیدم و طلا چی کشیده بود ...
مالک دو برابر هیکل صفر رو داشت ...
اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم...
حتی مالک صدام نزد که نرم...
هق هق میکردم و به ایوان که رسیدم...
طلا پشت بهم تو ایوان بود و حیاط رو میدید ...نرده هارو محکم گرفته بود و ناخن هاشو تو آهن فرو میکرد و گفت : به زور نگهم داشتن ...
به اسمون و زمین دست مینداختم ...
از همه مخفیش کرده بودم که نکشنش ...
ولی فهمیده بودن...
دستورشو ارباب داده بود...
بهم بستن و قابله رو خبر کردن ....
جوشونده و زعفرون و پوست پیاز نتونست سقطش کنه ...
خون تمومی نداشت ...
همین موقع ها بود ...
مالک بی خیال تو این عمارت بود ...
اخه اون مرد بود براش گناه نبود ...
قابله دستشو برد داخل ...
هنوزم دردش رو حس میکنم ...
بچمو بیرون کشید ...
قسم میخورم هنوز نفس داشت که بیرون اوردش ...
از درد بیهوش شده بودم ...
خواهرم خانم بزرگ هم تو اون قضیه دست داشت ...
همشون مقصر بودن...
همشون رو میخوام تکه تکه کنم...
ولی به وقتش ...
قسم خوردم به جون اون بچه ام اون پسر بی گناهم قسم خوردم...
باید داغ بچه هاشون رو ببینن ...
از خواهرم تا شوهرش تا مالک...
همشون باید تقاص پس بدن ...
43
0
0
دلبر مغرور
14 Mar, 12:50
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
پارت_صدو_چهل_ویک
روبروی خانم جون رفتم و گفتم: خاله باید یچیزی بهتون بگم...
نگاهم کرد و گفت: چی شده ؟
یکم مکث کردم و گفتم : مراد ...اون خیلی داره ...
خجالت زده گفتم: داره مزاحمم میشه اگه مالک بفهمه غوغا میکنه ...
خاله نزدیک تر شد و گفت: چجور مزاحمتی ...؟
سکوتمو که دید خودش متوجه شد و گفت :میدونم اونا میخوان به ناموس مالک دست درازی کنن ...
من با مالک صحبت میکنم...
دلم یکم ارومگرفت ...
خاله بهتر از من میتونست پسرشو قانع کنه ...
محبوب انجیر خشک اورد و گفت : بفرما خانمجون یه کاسه بزرگ انجیر اوردم...
خاله دیگه میلی نداشت و مدام زیر لب مراد رو لعنت میکرد ...
اقوام و اهالی برای تبریک عید میومدن و تو حیاط شیرینی میخوردن و میرفتن ...
برای مالک کلی هدیه های ریز و درشت اورده بودن ...
هرکسی میشنید مالک خان عقد کرده خوشحال میشد ...
مالک رفته بود و خیلی دیر وقت بود که اومد ...
خانم جون تورختخواب بود ولی بیدار بود و گفت : زود برگرد ...
باورم نمیشد اجازه داد برم دیدن مالک ...
موهامو تند تند بستم و پشتم انداختم ...
تو آینه نگاه میکردم که خانم جون گفت : تو همه جوره خوشگلی برو زود برگرد ...
چشم هاش بسته بود ...
خمشدم و صورتشو بوسیدم ...
پارت_صدو_چهل_ودو
خانم جون لبخند زد و گفت : تو جای دخترم هستی ...
اروم به طرف اتاق مالک رفتم ...
دستگیره در رو اروم پایین دادم و میخواستم شوکه بشه ...
اونوقت شب میدونست ما همه خوابیدیم...
در رو اروم باز کردم ....
یه لباس زیر زنونه و یه پیراهن تو کف اتاق بود ...
اون پیراهن من بود که روی زمین افتاده بود ... برشداشتم چطور اومده بود اونجا ...پیراهن تو دستم بود که چشمم به تخت افتاد ...
تاریک بود و صدای ارومی گفت : اومدی مالکم...من اینجا چشم به راهتم...
همونطور که خواستی و گفتی ...
امشب شب ازدواج ما دوتا میشه ...
اون صدای طلا بود و من متعجب فقط تو تاریی اونسمت ته اتاق صدا رو دنبال میکردم...
از رو تخت پایین اومد و به طرف من اومد ...
جلوتر که اومد تونست منو ببینه که مالک نیستم...
و یهو مالک وارد اتاق شد ...
چراغ رو روشن کرد و داشت دکمه هاشو باز میکرد که شوکه منو دید و منو که دید تو جا خشکش زد ...
طولی نکشید که طلا رو دید که داشت درست پشت سر من نگاهش میکرد ...
مالک ابروشو بالا داد یه قدم جلوتر اومد و گفت: طلا این چه وضعیه؟!
طلا موهاشو دورش ریخت و گفت : اولین بار نیست ...
قبلا هم تجربه اش کردیم...
درسته ؟
45
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:52
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۳۳
تمام اون قول و قرار هایی که توي اون ده روز با خودم بستم
با خیره شدن به چشماش به با داده شد...
بی تاب شدم... بی قرارم کرد...
عصبی شدم از این همه فشار...
دلم هوایی شد...
اینبار دل خودم قوانین خودمو نقض کرده بود....
سرپیچی کرده بود..
و من توان این افسار گریختگی رو نداشتم...
سریع چشمامو بستم و سرمو فقط براي چند لحظه پایین گرفتم..
نباید اینطوري شه... باید تموم شه... یعنی تموم شده...
باید تموم شده باقی بمونه....
سرمو بالا گرفتم....
سخت بود...
176
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۳۲
بیرحم تر از قبل...
دسته ي کیفمو محکم توي دستام فشار دادم.
شاید از سنگینی فشاري که روم بود کمتر شه...
پشتش ایستادم...
متوجه ي من شد...
برگشت.....
هر دو به هم خیره شدیم....طوفانی توي چشماش پیدا شد....
طوفانی که به دلم نفوذ کرد و طوفانیش کرد....
نفس هاش تند تر شده بود...
هیچ کدوم حاضر نبودیم چشم از هم برداریم....
حتی حاضر نبودیم سکوت بینمون رو بشکنیم....
من میخ چشماش شدم...
164
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۳۱
احساس کردم لاغر شده.....
پویان داري با خودت چی میگی؟
کارت به کجا رسیده؟ داري یه دخترو آنالیز میکنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باصداي محسن از فکر امدم بیرون. کنارش ایستاده بود و داشت
باهاش حرف میزد.
باید خودمو جمع و جور کنم...
باید نشون بدم که فراموش کردم...
آره حتما فراموش کردم..!.. لعنت به من....
قدم برداشتم....هرچند که هر قدم برام به سنگینیه یه کوه بود...
اما ظاهر سازیم خوب بود...
مثل همیشه محکم و استوار...
حتی مغرورتر از گذشته...
130
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۳۰
اون برگشته....
مهسا بعد از یازده روز برگشته بود....
پشتش به ما بود، داشت با امید حرف میزد...
تن صداش آروم بود برعکس همیشه...
اینبار از شادي خبري نبود...آروم حرف میزد...
احساس کردم قلبم داره با سرعت نور میتپه...
اونقدر که حتی می تونستم شدتش رو از روي لباسم حس کنم..
چشام ناخودآگاه شروع کرد به سرتاپاشو دید زدن...
یه شلوار آبی چسبان با یه مانتوي بلند نخی که آستیناش سه ربع بود .
با یه شال آبی پررنگ پوشیده بود....
فرم نپوشیده بود..!
118
0
1
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۲۹
و این بهترین پروژه ي من در طول این سالهاست
و من سرشار از خوشی و لذت بودم.... محسن هم حالش مثه
من بود...
.
وارد طبقه ي چهارم شدم.
به محض باز شدن
در آسانسور و برداشتن اولین قدم توي سالن در جا میخکوب شدم....
تمام وجودم گر گرفت...
آتیش گرفتم....
قطرات عرق روي پیشونیم و گردنو کمرم رو قشنگ حس میکردم....
حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم..
89
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۲۸
امروز تا ظهر با محسن دنبال کاراي پروژه ي جدیدي بودم
که اگر جور میشد سود زیادي برامون داشت.
درواقع مارو به اوج میبرد..
هرچند الانم در اوج بودیم
اما این پروژه هم از نظر مالی و هم از نظر اعتباري برامون یک مورد آس بود...
طرفاي ساعت 12 رسیدیم شرکت...
مثل همیشه... اگر قرار بود پروژه اي براي من باشه اونو مال خودم میکردمش...
فقط اراده ي محکم میخواست و تلاش بسیار که هر دوتا رو در وجودم داشتم....
الان هم مثه همیشه پروژه نصیب من شد...
78
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۲۷
من عشق رو قبول ندارم....
دوست داشتن رو قبول ندارم....
قبول ندارم که عاشقت شدم..
اینکه دوستت دارم...
پویان اهل عشق و عاشقی نیست.....
میدونم اینا هم میگذره ..... این حسا گذراست...
فقط دردش زمانِ...
باید برگردم به اون چیزي که بودم..
. مثل قبل... سرد...مغرور..... سنگ.... مثل قبل بشم....
یه روزه دیگه هم گذشت و شد یازده روز...
اما من دیگه سر پا شدم... تونستم خودمو پیدا کنم....
تقریبا بشم همونی که بودم... همون پویان سابق....
69
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۲۶
فراموشی....
شاید بهترین کار باشه...
محسن توي این ده روز مدام پاپیم میشد
تا قضیه صیغه رو بفهمه اما من یک کلمه هم بروز ندادم...
این یه راز بود بین من و مهسا....
آخ...... دختر با من چه کردي؟....
با منِ داغون و بی احساس چیکار کردي
که این طور از نبودنت قلبم توي سینم داره بالا و پایین میپره.....
چیکار کردي که فقط چشمات توان آروم کردن دل رسوام رو داره....
79
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:51
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۲۵
نمیدونم چم شده....
فقط اینو میدونم از نبودنش
اینطور شدم... نبودنش این بلارو سرم آورده....
دو،سه روز اول خودمو توي خونه حبس کردم...
تمام نگاهم و حواسم روي تخت خوابم بود...
تخت خوابی که توش بهترین لذت زندگیم رو تجربه کردم...
ملافه ي بالشت زیر سرش هنوز هم عطر موهاشو داره...
هرشب سرمو روي اون میذارم تا با بوي موهاش به حروم شدن خوابم پایان بدم...
محسن دو سه روز اول خواست بهم نزدیک شه
اما من از همه ، حتی خودم هم فراري بودم...
از اون روز سعی کردم فراموش کنم....
همون چیزي که مهسا ازم خواسته بود...
همون چیزي که براي هر دومون لازمِ....
66
0
0
دلبر مغرور
9 Mar, 13:50
Открыть в Telegram
Поделиться
Пожаловаться
#پارت۴۲۴
بالاخره بعد از ده دقیقه دویی که توي حیاط داشتیم
زنعمو رضایت داد ولمون کنه.
البته با خط و نشونایی
که براي عموي بیچاره کشیده بود...
منم رفتم کم کم وسایلامو آماده کنم...
بعد از ظهر راه افتادم سمت تهران...
تهرانی که با ارزشترین چیز زندگیمو درش از دست دادم.
"پویان"
الان ده روزه که رفته....
ده روز از اون شب گذشته....
شبی که هر دو با ارزشترین
چیزهاي زندگیمونو از دست دادیم....
ده روزه که مثل دیوونه هاي زنجیري خودمو به درودیوار میزنم...
83
0
0
Показано
20
последних публикаций.
Показать больше
298
подписчиков
Статистика канала
Популярное в канале
#پارت۴۳۳ تمام اون قول و قرار هایی که توي اون ده روز با خودم بستم با خیره شدن به چشماش به با ...
#پارت۴۳۲ بیرحم تر از قبل... دسته ي کیفمو محکم توي دستام فشار دادم. شاید از سنگینی فشاري که ...
#پارت۴۳۱ احساس کردم لاغر شده..... پویان داري با خودت چی میگی؟ کارت به کجا رسیده؟ داري یه دخ...
#پارت۴۳۰ اون برگشته.... مهسا بعد از یازده روز برگشته بود.... پشتش به ما بود، داشت با امید ...
#پارت۴۱۴ شاید فکر میکردن با این کاراشون میتونن منو از این حال و هوا درم بیارن.. اما نمی دون...