Фильтр публикаций


#پارت۴۸۳


بی تفاوت یه قدم دیگه برداشت....


عصبی تر .بلندتر گفتم:
ـ زبونتو خوردي الان؟....


حرفی رو که روز اول دیدارمون بهم زده بود و


به خودش تحویل دادم که باعث شد برگرده طرفم....


رخ به رخ........
چشم تو چشم شدیم....


و من پر شدم از آرامش اون چشمها...


بی تابی هاي چند وقتم همه از بین رفتن...


#پارت۴۸۲


دوست داشتم مثل قبلنا سر به سرش بزارم...


انگار دلم براي سرتق بازیاش ، زبون درازیاش تنگ شده بود...


اما اون بدون اینکه حتی سرشو بالا بگیره زیر لبی خداحافظی کرد


و روشو برگردوند..
هنوز قدم اول رو برنداشته بود...


با این حرکتش حسابی منو بهم ریخت....


کلافه اما جدي گفتم:
ـ خوبه که هنوز روحیه ي شادتو داري....دلقک کوچولو...


دلقک کوچولو رو به عمد گفتم....
اصلا همه ي جمله از قصد بود...


میخواستم حرصی شدنشو ببینم....


اما نه....انگار صدامو نشنید..


#پارت۴۸۱


"پویان"
عصبی شدم. .....


حتی سرشو نمیگیره بالا تا لااقل صورتشو ببینم...


کلافه دستمو توي جیبم مشت میکنم...


چقدر دوست داشتم الان یکی بخوابونم زیر گوشش.....


با این کاراش قصد دیوونه کردن منو داره...


دوست داشتم تنها باشیم تا یه حال اساسی ازش بگیرم.....


بالاخره محسن و خانم ها راضی شدن از بحث سر این سرتق خانم دست بکشنو برن...


من موندم و اون....


#پارت۴۸۰


لبهام که زیاد از حد خشک شده بود رو باز کردم.


نگاهش از روي چشام پایین اومدو روي لبهام ثابت موند..


ـ آقاي فردادیان.مشکلی پیش اومده؟...


با صداي سونیا سریع خودشو ازم جدا کرد.اما فاصله نگرفت...


تقریبا جلوم ایستاده بود...
صداشو صا ف کرد


و خیلی جدي بهش گفت:
ـ نه...میتونید برید


و سونیا هم رفت..
من که رسما داشتم از حال میرفتم...


احساس میکردم هر آن ممکنه غش کنم...


تنها کاري که تونستم انجام بدم این بود


که دستمو روي شونه ي پویان بزارمو صداش بزنم:


ـ پویان...........
دیگه چیزي نفهمیدم...


#پارت۴۷۹


همین................
همینطور بهم خیره بودیم...


بی حرف...
بیصدا.....


باز هم میخواستیم با چشمامون حرف بزنیم...


حتی توي اون تاریکی کوچه برق چشماش رو میشد دید....


دستاش محکمتر روز بازوم قرار گرفت...


درواقع خودشو بیشتر بهم چسبوند...


و من از اینهمه نزدیکی سرشار از لذت شدم...


حس ناشناخته و عجیبی بود...
دلیلشو نمیدونستم اما لذت میبردم...


دلم میخواست تاصبح تو


#پارت۴۷۸


همزمان با این اتفاق ویراژ شدید و رد شدن


سریع یک موتوري رو از کنارمون متوجه شدم...


سرش به سمتی که موتور سوار رفت بود...


و با نگاه داشت دنبالش میکرد....
اخم غلیظی روي پیشونیش بود..



ومن....از ترس و هیجان به نفس نفس افتاده بودم.....


جفت دستاش محکم روي بازوهام بود...


دستاي منم روي سینش .....
صورتشو سمتم برگردوند


وخیره شد بهم....
توان هیچ کاري رو نداشتم...
فلج شده بودم...


احساس کردم تنها کاري که میتونم بکنم اینکه تند تند نفس بکشم...


#پارت۴۷۷


این کلمه ها ي لعنتی چرا یهو از ذهنم پاك شدن...


خدایا کمکم کن... خواهش میکنم...


به سمتم اومد...
نزدیکتر...


درواقع فاصلمون رو پر کرد...
درست روبروم ایستاد...


نفسم قطع شد.......
تا اومدم سرمو بالا بگیرم

که یهو به سمتش کشیده شدم.
پشتم به ماشین کناریم بود ..


بهش چسبیدم..
کیفش روي زمین افتاد


با دستاش محکم منو بین بازوهاش قرار داد.


از حرکتش شوکه شدم..


#پارت۴۷۶


برگشتم طرفش و مستقیم توي چشماش زل زدم...


با زبونم لبمو تر کردم و گفتم:
ـبی ادبی منو ببخشید...


دستش که توي این مدت توي جیبش بود و درآورد...


کلافه وار توي موهاش فرو کرد...
دلم ضعف رفت.....


خدایا این چه حالیه که من دارم......


خدایا بهم نیرو بده تا طاقت بیارم..


ـ به همین آسونیا کسی رو نمی بخشم...


دیگه توان نگاه کردن بهش رو نداشتم...


سرمو انداختم پایین...
دوست داشتم

نفساي عمیق بکشم تا عطر سردشو استشمام کنم...



ـ عمدي نبود... یعنی..
.اي خدایا...


چرا الا باید لال شم....


#پارت۴۷۵


سکوت کردم.
اصلا چیزي به ذهنم نمیرسید...


درمقابل این مرد دیگه خلع سلاح شدم.


نمی تونستم مثل قبل باهاش رفتار کنم...


هرچقدرم فراموش کنم بازم نمی تونم مثل قبل برخورد کنم...


قدم اول رو برداشتم...
اینبار صداش بلند تر از اول شد....


ـ زبونتو خوردي الان؟ یادمه یه زمانی دختري که روبروم ایستاده


بهم گفت بی شخصیتیه اگه حین حرف زدن


به طرفت توجه نکنی..... یادت میاد خانم کوچولو....


چشمامو محکم روي هم گذاشتم.... نه نباید گریه کنم...


الان وقتش نیست........باید آروم باشم...


#پارت۴۷۴


جرات سربلند کردن نداشتم....
تمام این مدت ساکت بود....


منم اصلا نگاهش نکردم...
آروم گفتم:


ـ خداحافظ
سریع برگشتم که با صداش درجا میخکوب شدم........


ـ خوبه که هنوز روحی ي شادتو داري...دلقک کوچولو...


آب دهنمو قورت دادم...
لبمو به دندون گرفتم...


مثل همیشه..همون لحن...
جوري حرف میزد که انگار اتفاقی نیافتاده....


سرد ومغرور .............. درست مثل قبل...


#پارت۴۷۳


ـ چیشد خانوم...حالتون خوبه.؟
زهرا با صداي آقا محسن سرشو بالا آورد


.در حالیکه اشک توي چشماش جمع شده بود گفت:


ـ بله...خوبم
مهري جون دید اوضاع داره کم کم خراب میشه


سریع رفت جلو و رو به اونها گفت:


ـ خوب دیگه.. با اجازتون ما رفع زحمت کنیم...


شما هم دیرتون میشه.
آقاي محسن هم تایید کرد


و از مهري جون و زهرا و بعد از پویان خداحافظی کردو رفت...


مهري جونم با زهرا بعد از خداحافظی با منو پویان رفتن....


ومن موندم و پویان.............


#پارت۴۷۲


زهرا هم پرید وسط حرفشون...
آخه یکی نیست


بگه موضوع بهتر از من سراغ نداشتین


وسط خیابون اونم 9 شب دربارش حرف بزنین...


واي اونم جلوي این خودپرست...
خدایا بخیر بگذرون...


آقاي حمیدي.نمیدونین واقعا یه اعجوبس...


یعنی حرفاي به ظاهر معمولیش هم به آدم انرژي میده..


مثلا الان سر لباس مهمونی و مرخصی براي خرید..... اوخ.....


چنان محکم با پام کوبوندم به پاش .


بدبخت زهرا اینبار از درد اشکش دراومد...


حقش بود... دختره ي دهن لق...
همین یه ذره آبرویی رو که داریم


میخواد به باد بده....


#پارت۴۷۱


مهري جون با دیدن اونا سریع خودشو کنترل کرد


و در حالیکه صورتش از خنده زیاد سرخ شده بود گفت:


ـ نه دخترم... آخه حرفات شیرینه...به دل میشینه..


وقتی هم که با لبخند و لحن بامزت میگی که حسابی تو دل
برو میشه...


با حرفاش آب شدم از خجالت...
سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گفتم...


روي نگاه کردن به پویان و آقا محسن نداشتم...


اي خدا اینا از کجا پیداشون شد...
آقا محسن گفت:


ـ بله. درست میگین. مهسا خانوم اینقدر پر انرژي و شاد هستن


که ناخودآگاه این انرژي رو به بقیه هم انتقال میدن...


خوش بحال همکاراي معمار که هر روز با وجود ایشون خستگی از تنشون در میره...


#پارت۴۷۰


مهسا خانوم به ماهم بگین تا یه دل سیر بخندیم..


خستگی مون در بره...
صداي آقاي حمیدي بود


که توش خنده رو میشد حس کرد..


همینطور که بر میگشتم گفتم:
ـ نمیدونم .


واقعا به این نتیجه رسیدم که دلقکم .


هر چی که میگم با....دیگه لال شدم..


لالِ لال...پویان کنار محسن ایستاده بود.


یک دستش توي جیب شلوارش بود و دست دیگش کیفش رو نگه داشته بود...


یه ابروشو بالا انداخته بود و با حالت متفکرانه اي داشت نگاه میکرد...


#پارت۴۶۹


با این حرفم هر دوتا شون زدن زیر خنده... حالا نخند؛ کی بخند...


اي بابا حرفم همچین خنده دارم نبودا...


قیافه ي مهري جون سرخ شده بود... زهرا هم اشکش در اومده بود...


ـ اي بابا.. مگه من چی گفتم.... بابا خوب منم آرزو دارم دیگه...


بالاخره از یه جا باید شوهر گیر بیارم دیگه... بس کنید ..


رسما دو تاشون کف خیابون پهن شدند....


زهرا که قشنگ هم گریه میکرد هم می خندید.


مهري جون هم دستشو گذاشته بود


روي صندوق عقب ماشینمو خم شده بود میخندید...


خوب شوخی کرده بودم .


ولی شوخیم هم در این حد نبود که اینا اینجوري ریسه برن...


#پارت۴۶۸


مهري جون حرف زهرا رو تایید کرد...


ـ آره... باید یه لباس شیک بگیریم..


. نمیشه هر لباسی رو پوشید... احتمالا غیر از کارمنداي شرکت ،


مهمون هاي دیگه اي هم هستند. حتی ممکنه از شرکت هاي رقیبش هم دعوت کرده باشه....


ـ پس اگه اینجوریه زهرا جون..مهري جون...


می تونید در عرض سه ساعت مرخصی لباس بگیرین؟


والا من یه نفر یه روز کامل مرخصی لازمم...


مهري جون خندیدو گفت:
ـ اي شیطون. تو گونی هم بپوشی تکی....


ـ عه...دست شما درد نکنه مهري جون... واقعا که..


مگه چند تا فرصت اینطوري گیر یه دختر میاد...


بالاخره بایدیه جوري شوهر پیدا کنم دیگه


#پارت۴۶۷


از روي صندلی بلند شدمو رفتم طرف سرویس بهداشتی.


صورتمو با آب سرد شستم. شاید حالم بهتر شه....


****
تا ساعت 8/30شب سخت مشغول بودیم.


هم به من؛هم به مهري جون و زهرا کارت دعوت داده شد.


سونیا برامون آورده بود..
مهري جون با خانواده


و منو زهرا تنها دعوت شدیم...
کارت هاي جالبی بود...


طرحاشون تک بود... مطمئنم طراحیش کار خودش بود...


بالاخره کارا تموم شد. با زهرا و مهري جون از شرکت اومدیم بیرون...


ـ مهسا..باید فردا یه دو سه ساعتی مرخصی بگیریم بریم خرید لباس...


#پارت۴۶۶


مهري جون گفت: همینو بگو... الان دیگه همه مهمونیا مختلط شده...


همه کم اهمیت شدن... زیاد سخت نبایدگرفت..


بعد بلند شد رفت سر میزش و مشغول شد.


زهرا هم بعد از تایید رفت سر کارش...


من موندم و یه ذهن آشفته...
حالا مهمونی رو چیکار کنم؟


برم....نرم....
اگه نرم که ضایعس...


ولی مهمونی تو خونشه...
خونش.... دوباره باید برم اونجا؟...


خونه ي پویان.؟.


#پارت۴۶۵


براي همینم هست که دو ساعته دارین با خانوم شادان بحث
میکنین...


زهرا این دفعه جواب داد
ـ بابا مهمونیش آزاده...


مختلطه.... چه میدونم مثه مهمونیاي خارجی.....


شراب سرو میشه رقص دو نفره و .... از اینجور چیزا دیگه...



آزاده... آزاد... از هفت دولت
از لحنش خندم گرفت


ـ بابا همچین با خانم شادان بحث میکردین


که من الان گفتم قراره چی بشنوم از این مهمونی!


الان همه ي مهمونیاو مراسم عروسیا مختطه....


تازه مشروب هم که به زور به مهمون نمیدن بخواد



خودش میخوره نخوادم نمیخوره.


#پارت۴۶۴


مهري جون لبخندش عمیق شد و جواب داد:


ـ درسته زهرا جان... ولی باید به نظر صاحب مهمونی هم احترام گذاشت...مگه نه..؟


تا زهرا میخواست جواب بده من وسط حرفشون پریدم و گفتم:


ـ اي بابا.... یه جوري بگین منم بفهمم دیگه... مگه چطور


مهمونیه که اینقدر دارین سرش بحث میکنین؟


مهري جون با خنده گفت:
ـ هیچی خانوم خانوما...


مهمونیه..چیز خاصی نیست... مثل تمام مهمونیاي دیگه...


سریع جواب دادم:
ـ آره معلومه مثل تمام مهمونیاي دیگس...

Показано 20 последних публикаций.