#پارت۳۵۷
مهیا... عمویی... تو اینجا چیک....
نذاشتم حرفش تموم شه...
دیگه صبرم تموم شده.. پریدم توي بغلش..
از ته دل گریه کردم.... نالیدم....
خودمو توي آغوشش محکم چسبوندم...
دستامو دور کمرش گذاشتم... بهش نیاز دارم...
از همه ي دنیا می ترسیدم... تنها آغوش این مرد محافظ من بود....
عموي بیچارم کپ کرده بود...
از ترس صورتش سرخِ سرخ بود..
حقم داشت یه کاره ، بی خبر از تهران بلند شدم اومدم
خودموانداختم توي
بغلش دارم زار میزنم...
سکته نکرده خوبه... جاي شکر داره....
مهیا... عمویی... تو اینجا چیک....
نذاشتم حرفش تموم شه...
دیگه صبرم تموم شده.. پریدم توي بغلش..
از ته دل گریه کردم.... نالیدم....
خودمو توي آغوشش محکم چسبوندم...
دستامو دور کمرش گذاشتم... بهش نیاز دارم...
از همه ي دنیا می ترسیدم... تنها آغوش این مرد محافظ من بود....
عموي بیچارم کپ کرده بود...
از ترس صورتش سرخِ سرخ بود..
حقم داشت یه کاره ، بی خبر از تهران بلند شدم اومدم
خودموانداختم توي
بغلش دارم زار میزنم...
سکته نکرده خوبه... جاي شکر داره....