#پارت۳۱۷
چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.
انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...
شاید چون اونطوري بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...
دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.
وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت
و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو
و لبهامو گذاشتم روي لبهاش...
هیچ کاري نکردم فقط لبهام روي لبهاش بود..
اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.
با تمام وجود احساس کردم تنفر
در وجودم بیداد نمی کنه..
چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.
انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...
شاید چون اونطوري بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...
دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.
وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت
و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو
و لبهامو گذاشتم روي لبهاش...
هیچ کاري نکردم فقط لبهام روي لبهاش بود..
اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.
با تمام وجود احساس کردم تنفر
در وجودم بیداد نمی کنه..