#پارت۳۱۲
بدون ذره اي خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توي
مشتش گرفته بود..دستامو روي پهلوهاش گذاشتمو
به سمت خودم کشیدمش..
بیشتر بیشتر می خواستم
بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش...
سرمو روي شونش گذاشتم و اون
بیشتر توي آغوشم فرو رفت...
حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...
و من سراسر لذت و خوشی توي وجودم قلیان میکرد
چرا که منو تکیه گاهش براي آروم شدن فرض کرده بود...
بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...
بدون ذره اي خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توي
مشتش گرفته بود..دستامو روي پهلوهاش گذاشتمو
به سمت خودم کشیدمش..
بیشتر بیشتر می خواستم
بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش...
سرمو روي شونش گذاشتم و اون
بیشتر توي آغوشم فرو رفت...
حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...
و من سراسر لذت و خوشی توي وجودم قلیان میکرد
چرا که منو تکیه گاهش براي آروم شدن فرض کرده بود...
بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...