#پارت۳۱۰
فهمید چقدر تنهام ....
فهمید الان شده تکیه گاهم ......
فهمید محتاج این آغوشم. ..روي سرمو بوسید. گذاشت توي بغلش بمونم.
بی صدا ....
با این کارش آرامش رو بهم هدیه داد.
اونقدر موندم تا تمام بغضی که توي دلم سنگینی میکرد خالی شد.
راحت شدم و براي بار دوم توي آغوش این مرد پر شدم از آرامش...
"پویان"
وقتی دستشو محکم از دستم درآورد
تمام وجودم از ترس پر شد
ترس از رفتنش..
ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...
فهمید چقدر تنهام ....
فهمید الان شده تکیه گاهم ......
فهمید محتاج این آغوشم. ..روي سرمو بوسید. گذاشت توي بغلش بمونم.
بی صدا ....
با این کارش آرامش رو بهم هدیه داد.
اونقدر موندم تا تمام بغضی که توي دلم سنگینی میکرد خالی شد.
راحت شدم و براي بار دوم توي آغوش این مرد پر شدم از آرامش...
"پویان"
وقتی دستشو محکم از دستم درآورد
تمام وجودم از ترس پر شد
ترس از رفتنش..
ترس از نموندنش...پاپس کشیدنش...