#پارت۳۰۸
دلم نمیخواست با بغض شبم به صبح برسه.
می خوام خودمو خالی کنم....
دلم دوباره آغوش این مردو میخواست. ....
مرد مغرور و سردو میخواستم..
نمی دونم چرا...
اما براي لحظه اي همه چیز همه چیز از یادم رفت.
دلیل بودنم در اینجا. اتفاقاتی که از صبح افتاده
و قراره امشب برام بیافته.
همه چیزو رو فراموش کردم...
میخواستم براي چند دقیقه بدون هیچ فکري توي آغوش این مرد
که الان محرمم بود برم.
و با تمام وجود گریه کنم..
دلم میخواست الان مثل یه تکیه گاه بهش پناه ببرم...
دلم نمیخواست با بغض شبم به صبح برسه.
می خوام خودمو خالی کنم....
دلم دوباره آغوش این مردو میخواست. ....
مرد مغرور و سردو میخواستم..
نمی دونم چرا...
اما براي لحظه اي همه چیز همه چیز از یادم رفت.
دلیل بودنم در اینجا. اتفاقاتی که از صبح افتاده
و قراره امشب برام بیافته.
همه چیزو رو فراموش کردم...
میخواستم براي چند دقیقه بدون هیچ فکري توي آغوش این مرد
که الان محرمم بود برم.
و با تمام وجود گریه کنم..
دلم میخواست الان مثل یه تکیه گاه بهش پناه ببرم...