#پارت۲۸۶
با قدمهایی به سنگینی کوه به طرف در خروجی رفت بیمارستان رفتم..
چقدر فضاي اینجا سنگینِ..
چقدر خَفَس..
یعنی امشب همه چیز تمومه؟
امشب باارزش ترین چیز زندگیمو ازدست میدم؟
بسه.. دیگه نمی خوام بیشتر از این فکر کنم..
این چراها هیچ وقت جواب داده نمیشن...
دیگه نمیخوام با این چراها خودمو عذاب بدم...
چشم چرخوندم. ماشینش رو دیدم.. رفتم نزدیکتر ...
سرش روي فرمان ماشن گذاشته بود. آروم در باز کردم و
روي صندلی نشستم. سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد .
نگاهش روم ثابت موند. حس کردم با تمام وجودم....
با قدمهایی به سنگینی کوه به طرف در خروجی رفت بیمارستان رفتم..
چقدر فضاي اینجا سنگینِ..
چقدر خَفَس..
یعنی امشب همه چیز تمومه؟
امشب باارزش ترین چیز زندگیمو ازدست میدم؟
بسه.. دیگه نمی خوام بیشتر از این فکر کنم..
این چراها هیچ وقت جواب داده نمیشن...
دیگه نمیخوام با این چراها خودمو عذاب بدم...
چشم چرخوندم. ماشینش رو دیدم.. رفتم نزدیکتر ...
سرش روي فرمان ماشن گذاشته بود. آروم در باز کردم و
روي صندلی نشستم. سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد .
نگاهش روم ثابت موند. حس کردم با تمام وجودم....