👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: چهاردهم
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم. ناگهان چشمهایم به دود ها خورد، وجودم را وحشت گرفت و دوباره میخواستم از خانه بیرون شوم، اما با خود گفتم: حال اگر بیرون بروم باز دوباره همان وحشت باغچه و ندیدن ماه به سراغم میاید.
باش چشم هایم را ببندم و با خدا صحبت کنم، چشمهایم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و زمزمه کردم با خودم.
_خدا جان، خدای مهربانم، خیلی شنیدم که می گویند تو مارا زیاد دوست داری، و هر دعاءیی که داشته باشیم قبول میکنی، خدا جان تو صدایم را می شنوی؟
خب البته که می شنوی و میدانی چی میگذرد در اینجا، اما خدا جان من میترسم، لطفاً کمکم کن تا که امشب به آرامی بخوابم، و این دود هارا بیشتر تماشا نکنم، خدای مهربانم میگویند: تو طفل هارا زیاد دوست داری، خدایا لطفاً کمکم کن، من خیلی میترسم خدا جان کمکم کن..
همانطور درحال زمزمه ای جملات بودم که آرام آرام چشمهایم بسته شد و خواب رفتم..
صبح وقتی بیدار شدم و صدای آذان به گوشم رسید، از یک سو خوشحالی شبی که با آرامی خوابیدم و از یک سو آرامشی که صدای زیبای آذان نصیبم ساخته بود. باعث شد که شاد و سر خوش شوم. بلند شدم از جایم و رفتم به طرف حویلی، درختان زیبای باغچه سر سبز و میوه ها گل کرده بودند. و گل های کناره های دیوار باز شده بودند.
صدای چیک چیک پرندگان و سپیدی صبح، روز زیبایی را به ارمغان آورده بود.
#ادامه_دارد
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: چهاردهم
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم. ناگهان چشمهایم به دود ها خورد، وجودم را وحشت گرفت و دوباره میخواستم از خانه بیرون شوم، اما با خود گفتم: حال اگر بیرون بروم باز دوباره همان وحشت باغچه و ندیدن ماه به سراغم میاید.
باش چشم هایم را ببندم و با خدا صحبت کنم، چشمهایم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و زمزمه کردم با خودم.
_خدا جان، خدای مهربانم، خیلی شنیدم که می گویند تو مارا زیاد دوست داری، و هر دعاءیی که داشته باشیم قبول میکنی، خدا جان تو صدایم را می شنوی؟
خب البته که می شنوی و میدانی چی میگذرد در اینجا، اما خدا جان من میترسم، لطفاً کمکم کن تا که امشب به آرامی بخوابم، و این دود هارا بیشتر تماشا نکنم، خدای مهربانم میگویند: تو طفل هارا زیاد دوست داری، خدایا لطفاً کمکم کن، من خیلی میترسم خدا جان کمکم کن..
همانطور درحال زمزمه ای جملات بودم که آرام آرام چشمهایم بسته شد و خواب رفتم..
صبح وقتی بیدار شدم و صدای آذان به گوشم رسید، از یک سو خوشحالی شبی که با آرامی خوابیدم و از یک سو آرامشی که صدای زیبای آذان نصیبم ساخته بود. باعث شد که شاد و سر خوش شوم. بلند شدم از جایم و رفتم به طرف حویلی، درختان زیبای باغچه سر سبز و میوه ها گل کرده بودند. و گل های کناره های دیوار باز شده بودند.
صدای چیک چیک پرندگان و سپیدی صبح، روز زیبایی را به ارمغان آورده بود.
#ادامه_دارد
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂