قفسه کتاب


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


تعداد لایک ها بره بالا تا فعالیت شروع کنیم 🙏


بریم برای ادامه 👍


👇ادامه

(داستان: آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: شانزدهم

مهم این نبود که دیگران حقیقت مرا باور نمی کردند. مهم این بود که من تنها بودم و فقط الله متعال بود که مرا کمک می کرد. بعد از او هر شب را همانطور می گذراندم.
پیش خانواده نشسته بودم تا که پدرم گفت: فلانی چنین ویژگی ذاتی داشت و چیزهایی را می دید. که آدمهای دیگر قادر به تماشای آنها نبوده. بعد از مدتی خسته شده و گفته خدایا این حکمت را از من بگیر تا رنج نکشم، زیرا دانستن چنین حقایقی انسان را به تباهی مغزی و فکری می رساند.
با خود فکر کردم، یعنی او هم به مانند من بوده؟ اتفاقات جالبی برایش رخ می داده، و اینچنین رنج می کشیده.
آیا خوب شده بعد از دعاء کردن؟!
تمام شب ذهنم مشغول بود. شب به خواب رفتم. پس سر همان ساعت بیدار شدم. تا چشمهایم به آن حباب و دودها خورد ناگهان از تح دل جیغ کشیدم به صدای بلند..
همه بیدار شدند. پدرم و مادرم و برادر کوچکم بیدار شده بودند، برادرم خیلی ترسیده بود و گریه میکرد. پدر و مادرم با خشم به طرفم نگاه می کردند.
و پدرم دستم را گرفت و گفت برو از اتاق بیرون و امشب حق نداری اینجا بخوابی، تو هر شب همین کارهای مسخره را انجام میدهی، و مارا اذیت میکنی.
برو بیرون و تا صبح حق آمدن را نداری، دختر دیوانه!
خودش رفت داخل اتاق و دروازه را محکم بست، بدنم میلرزید. آخر منهم کوچک بودم. گناه من چی بوده؟!
رفتم به طرف بالکن و از ترس به طرف سقف نمی دیدم. چهار ستون بدنم میلرزید.


#ادامه_دارد
فرداشب

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه
(داستان: آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: پانزدهم


صبح دل انگیزی بود. با آرامش وضو گرفته و نماز خواندم، و شاد و سرحال بودم که دیشب مجبور نشدم دوباره به طرف حویلی و باغچه بیایم و باز وحشت زده شوم، وقتیکه نماز تمام شد. زیاد از خداوند(ج) شکرگزاری کردم، واقعاً بهترین راه حل بود برای مشکل من، و اما شبهای بعدی رسید.
دوباره و دوباره شبها بیدار می شدم. دود هارا می دیدم و اما ترس و وحشت سراغم نمیامد و به طرف باغچه نمی رفتم، ولی دیدن آن آب و هوای عجیب مرا خسته ساخته بود.
حتی شبها با الله جان که صحبت میکردم. گاهی گله میکردم که اینها آزارم میدهند. یک چیزهای عجیبی را میدیدم که مرا می ترساند.
مهتاب هم شبها پنهان بود. هیچوقت نمی دیدم، کم کم همه میدانستند. من عجیب شده ام و کمی رفتارم متفاوت شده، جایی که مهمان بودیم اگر شب می خوابیدیم دوباره من آسمان و سقف را متفاوت می دیدم.
اگر در ذهن تا سوال ایجاد می شود.
که چطور بوده؟ آن اوضاع نیمه شب، که مرا وحشت زده میساخته، باید بگویم، همه ای سقف و آسمان مثل یک فنجان معلوم میشد. و دود ها و حباب ها از سطح آن فنجان به پایین میامد.
و از بالا به مثل این بود که کسی مرا تماشا میکند. هیچ کدام شان دروغ نبوده اند.
اما میدانید؟ این سرگذشت حقیقی بوده. آری حقیقی و کاملا مثل دیروز به یاد دارم و امان از حقیقت هاییکه برای یک نفر آشکار می شود. و دیگران آن را حقیقت نمی پندارند.

#ادامه_دارد..
فرداشب

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: چهاردهم

همانطور که نام الله را زمزمه می کردم. ناگهان چشمهایم به دود ها خورد، وجودم را وحشت گرفت و دوباره میخواستم از خانه بیرون شوم، اما با خود گفتم: حال اگر بیرون بروم باز دوباره همان وحشت باغچه و ندیدن ماه به سراغم میاید.
باش چشم هایم را ببندم و با خدا صحبت کنم، چشمهایم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و زمزمه کردم با خودم.
_خدا جان، خدای مهربانم، خیلی شنیدم که می گویند تو مارا زیاد دوست داری، و هر دعاءیی که داشته باشیم قبول میکنی، خدا جان تو صدایم را می شنوی؟
خب البته که می شنوی و میدانی چی میگذرد در اینجا، اما خدا جان من میترسم، لطفاً کمکم کن تا که امشب به آرامی بخوابم، و این دود هارا بیشتر تماشا نکنم، خدای مهربانم میگویند: تو طفل هارا زیاد دوست داری، خدایا لطفاً کمکم کن، من خیلی میترسم خدا جان کمکم کن..
همانطور درحال زمزمه ای جملات بودم که آرام آرام چشمهایم بسته شد و خواب رفتم..
صبح وقتی بیدار شدم و صدای آذان به گوشم رسید، از یک سو خوشحالی شبی که با آرامی خوابیدم و از یک سو آرامشی که صدای زیبای آذان نصیبم ساخته بود. باعث شد که شاد و سر خوش شوم. بلند شدم از جایم و رفتم به طرف حویلی، درختان زیبای باغچه سر سبز و میوه ها گل کرده بودند. و گل های کناره های دیوار باز شده بودند.
صدای چیک چیک پرندگان و سپیدی صبح، روز زیبایی را به ارمغان آورده بود.

#ادامه_دارد


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: سیزدهم

آن شب رفتم بیرون از اتاق، و اینبار بیش از حد نا امید بودم، وقتی بیرون شدم از خانه، و داخل حویلی رفتم، وقتی به آسمان نگاه کردم، ابر و باران بود.
اما زیاد تاریک نبود، ولی اثری از ماه نبود. رفتم کنار دیواره های کوچک باغچه نشستم و خیره شدم به آسمانی که امشب مرا نمی ترساند، در سکوت نگاه کردم و دنبال مهتاب گمگشته بودم. ولی متاسفانه مهتابم دیده نمیشد. با خودم فکر کردم مگر می شود؟ همه جای مهتاب دیده میشه چرا اینجا اوضاع اینطور است؟
خیره شدم به اطراف، کمی که نگاه کردم خسته شدم. و با چشمان خواب آلود رفتم داخل اتاق ما، و سقف را نادیده گرفته سرم را روی بالشت گذاشتم و خواب شدم. صبح که بیدار شدم، مادرم گفت: من می روم امروز مکتب دینی و کسی خانه نیست، توهم همرا من بیا تا که تنها نباشی، منهم کنجکاو شدم اینجا که هر روز مادر جانم می رود، و تلاوت قرآن میاموزد. چطور جایی است؟ باش که منهم همراهی اش کنم امروز..
بلاخره آماده شدیم و رفتیم، وقتی آنجا رفتیم، مشغول نگاه کردن به تدریس استاد و دیگر شاگردان شدم، درس تمام شد و استاد گفت: می خواهد صحبت کند. شروع کرد از خداوند از صفات اش و از مهربانی هایش، آنقدر دلنشین بود که مرا خوشم میامد بیشتر بدانم، بعد چند دقیقه گفت: دختران اگر مشکلی دارید. یا چیزی آزار تان میدهد. همان لحظه شروع کنید با صحبت کردن همراه الله متعال، اینطوری هم خودتان آرام می شوید. هم آن مشکل تان حل می شود.
با خودم فکر کردم، جدی مگر می شود؟ نمیدانم باش امشب امتحان کنم.
رفتیم به طرف خانه و آن روز تمام شد.
بلاخره روز به پایان رسید و دوباره شب شد. و امشب می ترسیدم از اتفاقات دوباره، ولی گفتم خداوند هست پس حتماً کمکم میکند.
خوابیدم، و باز مثل هر شب همان سر ساعت بیدار شدم.
اینبار صدای همیشگی مرا میلرزاند.
تن و بدنم میلرزید از ترس، رویم را به طرف دیوار کردم. و شروع کردم در دلم الله الله گفتن را، نام الله را زمزمه می کردم، لیک آشنایی زیادی نداشتم، ولی در آن حالت فقط تنها راه نجاتم الله سبحانه و تعالی بود.
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم ناگهان...

#ادامه_دارد
فردا شب 🌙

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم

شب شد اما فرق در این بود. آسمان خشمگین و بارانی بود.
تنها مانده بودم، عمه گفته بود مزاحمش نشوم و بمانم بخوابد، پدرم گفته بود بس کنم مسخره بازی هایم را، و من دوباره تنها بودم و ترسان، ساکت نشسته بودم، با هر صدای رعد و برق و خشم آسمان به خودم میلرزیدم، واما با ترس سرم را پایین انداخته بودم تا سرخی سقف و دود هارا نبینم، امشب اوضاع بدتر شده بود، از ترس و گریه ای زیاد سکسکه میکردم. و صدایم بلند نمیشد مبادا کس بیدار شود و مرا خشم کند.

#سراج
#ادامه_دارد


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


ا🌿🌹🌱

من خودم بودم
دستی که صداقت می‌کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید...
من خودم بودم
هر پنجره‌ای که
به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می‌داند
بی‌کسی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود...

#جبران_خلیل_جبران


🏡 قفسه 📚 🏘

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


دوستان فعالیت مجدد کانال از دوشنبه انشالله شروع میشود
این چند روز درگیر امتحانات هستم 🌹🙏


👇ادامه

(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: یازدهم

شبها یکی از یکی دیگر بدتر بود. و طفل معصومی چون من که همیشه تنها بود، و این غربت و تنهایی در آن شلوغی های خانه، بسیار آزارش میداد.
شاید قسمت ای طفل همین بود.
از کودکی تا بزرگسالی همانطور قسمت اش رقم خورده بود، در تنهایی در ترس و در حسرت یک آغوش گرم و مهربانانه که او را حامی باشد.
عمه ای بود که بعد از اینکه ترسید او هم دیگر خبری از آن کودک نگرفت و شبهای بعدی گفت نیا اتاقم، و مزاحم من نشو و بگذار آرام بخوابم..
شاید تقدیر من اینچنین رقم خورده، تنها، دلشکسته، و در کنجی آرام و غمگین نشسته، سر پناهی بود اما کسی نبود تا یاری ام کند.
شاید اگر کسی مرا در بغل می گرفت و میگفت من همراهت هستم، قلبم آرامش میگرفت و میتوانستم بخوابم و تکیه بدهم، اما نبود..
نه دیدار روشنی مهتاب نصیبم میشد، و نه یاری کسی، همیشه سرم روی پاهایم گذاشته بود و گریه میکردم و از ترس میلرزیدم..
حکایت ها همه عجیب اند و لیک این حکایت سیاه و عجیبتر..
ببینیم که این سیاهی آسمان تارک مرا به کجا می کشاند!

#سراج
#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه

(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: دهم


آن شب یکسر جیغ میکشیدم، و عمه ام مرا آرام می ساخت، و میگفت عمه جان هیچ موشی اینجا نیست چرا میترسی؟ فکر میکرد خیالاتی شدم، اما یکبار سقف را نگاه نمیکرد.
اینبار زیاد ترسیدم و گفتم باش عمه ام را بگویم، نشستم و او یکباره چشم هایش را باز کرد، طرفم نگاه کرد باز چی شده؟
_عمه یکبار طرف سقف ببین..
_عمه: تا سرش را بلند کرد. یکباره جیغ کشید و رویش را پس دور داد طرف من،_عمه: چرا گفتی نگاه کنم؟ اینجا چخبر است، تو را چیشده، این دود چیست، چرا تو عجیب استی؟
_عمه تو این دود را میبینی؟
_عمه: بلی ها نمی بینی چقدر ترسیدم، برم بگو ای چرا ای قسم است بیخی ترسیدم.
منهم به آرامش شروع کردم به تعریف کردن، عمه ام هم با من شروع کرد به اشک ریختن، هر دو ترسیده بودیم، سرم را روی شانه اش ماندم و به خواب رفتم، صبح که شد عمه ام و من به هرکس که تعریف میکردیم، خنده میکردند و میگفتند دروغ میگین تا ما بترسیم، هرچی قسم میخوردیم باور نمیکردن، حالا از یک لحاظ خوش بودم، چرا که عمه با من بود و دیده بود آن هوای عجیب را، ولی وای بحال شب های بعدی..

#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


Репост из: بزم غزل....🤗❤️
ا🌿🌹🌱

شعر بر وصف پدر

” پدر” اسطوره ای از آسمان است
پدر افسانه ای در این جهان است

پدر معنای هستی ، رمز ِ بودن
چو خون در بستر ِ جانم روان است

پدر صندوقی از اسرار پنهان
پدر سنگِ صبور و امتحان است

سیه فامش نموده تیغِ خورشید
خمیده پیکرش همچون کمان است

سپیدش کرده موی و صورتش چین
گذرگاهی که عنوانش زمان است

پدر در عکسِ خود بر طاقِ ایوان
سیه موی است و زیبا و جوان است

پدر نجوای ذِکر شامگاهی
صلاتی هم نشین با کهکشان است

به عَرش سجاده اش فرش است و دائم
خدایَش جاری و وردِ زبان است

پدر در دیده ام زیباترین شعر
پدر در باورم یک قهرمان است

بدیدم خویش در آئینه ای نیک
به رخ دیدم که تصویرش عیان است

نظر کردم به دقت خویش و وی را
دو جسمی دیدم و روحی در آن است

ندیدم جز پدر در کُنهِ ذاتم
که وصفش خارج ازشرح و بیان است

اگر کفر است گویم خالق ، اما
پدر با خالقم همداستان است

پدر زیباترین تصویرِ دنیا
میانِ قابِ قلبم در نهان است


بزم غزل....❤️🤗
https://t.me/BAZM_E_GAZAL


انسان باشیم و انسانیت داشته باشیم

همه ما ب دنیا آمدیم و همه ما روز و وقت معین از این دنیا میریم
اما به چه قیمت !
با دلشکستن
با ناراحت کردن کسی
با تهمت زدن
با غیبت کردن
با دروغ گفتن
یا گریاندن کسی !
با چی قیمتی ما در دنیا آمدیم که با کارهای  بد از دنیا بریم !

همه و همه می‌دانند دست خالی آمدیم دست خالی میریم
جز اعمال نیک و اعمال بد کف دست ما چیزی نخواهد بود!
حالا که زنده هستی خودت تصمیم میگیری با کدام اعمال از دنیا بری
بله خودت !
چه فرقی میکند
مادر باشی یا پدر
پسر باشی یا دختر
خانواده داشته باشی یا نداشته باشی فرقی نداره !

بلاخره از این دنیا با تمام داشته‌ها و نداشته‌های مان روزی خواهیم رفت، اما نباید فراموش کنیم که ما انسانیم !
نباید فراموش کنیم که همه یک خدا دارند همه یک خدا را اطاعت و عبادت و ستایش می‌کنند

راستش یک مدت برایم این مطلب جلب توجه کرد که بعضی‌ها عبادت و اطاعت را در روزمره‌گی های زندگی گم کردند!

بعضی‌ها خدا را فراموش کردند
بعضی‌ها آنقدر آنقدر درگیر مشکلات شدند بدون اینکه قشنگی دنیا را ببینند، از دنیا میرن !
بعضی ها هم با اندک مشکل به فغان میایند، آه میکشند و رشته‌ی دل شان کنده میشه !

اما فراموش نکنیم ! خدایی که روز خوشی بود همان خدا در روز غمگین و مشکلات هم هست
بله خدا هست!
خدا عوض نشده خدا جایی نرفته ما تغییر کردیم !

ما رب خود را فراموش کردیم ولی خدا ما بنده‌های گنهکارش را هرگز فراموش نکرده!

حالا هم به یک نکته رسیدیم که  همه ما  انسان هستیم 
چی‌ میشه کینه نورزیم خودخواه نباشیم متکبرانه جواب کسی را ندهیم
فرق بین خان زاده و فقیر قایل نشویم

گاهی فقط یک نفر نیاز به یک لبخند دارد چی‌ میشه یک لبخند صدقه بدهیم...!

چی‌ میشه موقع مرگ هزاران بار افسوس و پشیمانی، فقط با یک کلمه چی‌ میشه !


قبل ازاینکه دیر شود بیایید یادمان باشد که خداوند ما را انسان خلق کرده و از خود انسانیت به جا بگذاریم.....!
وتمام

🖌:شکوفه های بهاری


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂






ادامه قسمت کتاب سفر روح فردا میذارم براتون روزی ۲ تا فایل صوتی 😍👌


🌻 سفر روح
🦋 مایکل نیوتن


🌻 سفر روح
🦋 مایکل نیوتن


#خلاصه کتاب ❤️


30.#سفر روح #دکتر مایکل نیوتن
ترجمه#دکتر محمود دانایی
تعداد فایل 43
کتاب سفر روح شامل خاطرات افرادی است که سالیان متوالی برای خواب درمانی (هیپنوتیزم) به مایکل نیوتن مراجعه نموده‌اند. این کتاب گزارشی است دربارهٔ تحقیقات نویسنده پیرامون دنیای روح و در آن سرگذشت‌هایی شرح داده می‌شود. این گزارشات شرح تحقیقات نویسنده دربارهٔ سرنوشت روح پس از مرگ و مراحلی است که روح طی می‌کند تا آماده شود و دوباره برای زندگی نوینی به عالم خاکی برگردد. کتاب سفر روح اولین کتابی است که با دسترسی به حافظه پنهانی افراد متفاوت درمورد موقعیت روح پس از ترک دنیای خاکی و برزخ نوشته شده‌است.
کتاب دیگر مایکل نیوتن به نام سرنوشت روح ادامه شرح تحقیقات نویسنده دربارهٔ تجربیات کسانی است که توسط خواب درمانی به زندگی‌های گذشته خود دست یافته‌اند. این دو کتاب به ۲۵زبان مختلف ترجمه شده‌اند
کتاب سفر روح در سال ۱۳۸۱ و کتاب سرنوشت روح در سال ۱۳۸۵ توسط محمود دانایی به فارسی ترجمه شده‌است.
👇👇👇



Показано 20 последних публикаций.