👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: یازدهم
شبها یکی از یکی دیگر بدتر بود. و طفل معصومی چون من که همیشه تنها بود، و این غربت و تنهایی در آن شلوغی های خانه، بسیار آزارش میداد.
شاید قسمت ای طفل همین بود.
از کودکی تا بزرگسالی همانطور قسمت اش رقم خورده بود، در تنهایی در ترس و در حسرت یک آغوش گرم و مهربانانه که او را حامی باشد.
عمه ای بود که بعد از اینکه ترسید او هم دیگر خبری از آن کودک نگرفت و شبهای بعدی گفت نیا اتاقم، و مزاحم من نشو و بگذار آرام بخوابم..
شاید تقدیر من اینچنین رقم خورده، تنها، دلشکسته، و در کنجی آرام و غمگین نشسته، سر پناهی بود اما کسی نبود تا یاری ام کند.
شاید اگر کسی مرا در بغل می گرفت و میگفت من همراهت هستم، قلبم آرامش میگرفت و میتوانستم بخوابم و تکیه بدهم، اما نبود..
نه دیدار روشنی مهتاب نصیبم میشد، و نه یاری کسی، همیشه سرم روی پاهایم گذاشته بود و گریه میکردم و از ترس میلرزیدم..
حکایت ها همه عجیب اند و لیک این حکایت سیاه و عجیبتر..
ببینیم که این سیاهی آسمان تارک مرا به کجا می کشاند!
#سراج
#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: یازدهم
شبها یکی از یکی دیگر بدتر بود. و طفل معصومی چون من که همیشه تنها بود، و این غربت و تنهایی در آن شلوغی های خانه، بسیار آزارش میداد.
شاید قسمت ای طفل همین بود.
از کودکی تا بزرگسالی همانطور قسمت اش رقم خورده بود، در تنهایی در ترس و در حسرت یک آغوش گرم و مهربانانه که او را حامی باشد.
عمه ای بود که بعد از اینکه ترسید او هم دیگر خبری از آن کودک نگرفت و شبهای بعدی گفت نیا اتاقم، و مزاحم من نشو و بگذار آرام بخوابم..
شاید تقدیر من اینچنین رقم خورده، تنها، دلشکسته، و در کنجی آرام و غمگین نشسته، سر پناهی بود اما کسی نبود تا یاری ام کند.
شاید اگر کسی مرا در بغل می گرفت و میگفت من همراهت هستم، قلبم آرامش میگرفت و میتوانستم بخوابم و تکیه بدهم، اما نبود..
نه دیدار روشنی مهتاب نصیبم میشد، و نه یاری کسی، همیشه سرم روی پاهایم گذاشته بود و گریه میکردم و از ترس میلرزیدم..
حکایت ها همه عجیب اند و لیک این حکایت سیاه و عجیبتر..
ببینیم که این سیاهی آسمان تارک مرا به کجا می کشاند!
#سراج
#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂