"آسمان مهتابی"
نویسنده: سراج
دلگیر و دل آزار و دلخسته..
شبی در لایه های برگ های درخت بید
به دنبال دیدن مهتاب بودم، قد ام نمی رسید تا ببینم مهتابی را که هر شب در پی جستجویش بودم..
هر شب وقتی میترسیدم به آن باغچه ای بزرگ پناه میبردم، هیچکس در آن نیمه شب نبود تا در بغلم بگیرد..
سخت دلم میگرفت و به گریه می شدم، با خودم میگفتم از زیر درختان پشکی چیزی نیاید به جانم، اما باز دیگه پناهی نبود ناچار خودم را آنجا جای داده و می نشستم، هرچی سعی میکردم مهتاب را ببینم دیده نمیشد، باغچه کلان بود و حویلی کلانتر، اما سایه ای برگ ها مرا نمیماند تا تماشا کنم مهتاب را..
گاهی بلند می شدم روی دیواره های کوچک باغچه تا ببینم مهتاب را اما متاسفانه میفتادم و زمین میخوردم، ناچار پس بر میگشتم به اتاق ما، و تا صبح بیدار بودم..
نمی دانم مرا چیشده بود اما سخت بی خواب می شدم..
آن زمان نمیدانم در چه رویایی بودم که زمین و آسمان برایم نا اشنا گشته بود..
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج
#ادامه_دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
نویسنده: سراج
دلگیر و دل آزار و دلخسته..
شبی در لایه های برگ های درخت بید
به دنبال دیدن مهتاب بودم، قد ام نمی رسید تا ببینم مهتابی را که هر شب در پی جستجویش بودم..
هر شب وقتی میترسیدم به آن باغچه ای بزرگ پناه میبردم، هیچکس در آن نیمه شب نبود تا در بغلم بگیرد..
سخت دلم میگرفت و به گریه می شدم، با خودم میگفتم از زیر درختان پشکی چیزی نیاید به جانم، اما باز دیگه پناهی نبود ناچار خودم را آنجا جای داده و می نشستم، هرچی سعی میکردم مهتاب را ببینم دیده نمیشد، باغچه کلان بود و حویلی کلانتر، اما سایه ای برگ ها مرا نمیماند تا تماشا کنم مهتاب را..
گاهی بلند می شدم روی دیواره های کوچک باغچه تا ببینم مهتاب را اما متاسفانه میفتادم و زمین میخوردم، ناچار پس بر میگشتم به اتاق ما، و تا صبح بیدار بودم..
نمی دانم مرا چیشده بود اما سخت بی خواب می شدم..
آن زمان نمیدانم در چه رویایی بودم که زمین و آسمان برایم نا اشنا گشته بود..
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج
#ادامه_دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من