ادامه👇
به نام خالق هستی
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: سوم
آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
_بابا بزرگ: دخترم آروم باش چیزیت که نشد.
_مامان بزرگ: یک لحظه هول شده بشین لاله بشین دخترم حرف میزنیم. آروم نشستم و شکه طرف پسره نگاه می کردم یهو شروع کردم به حرف زدن._یعنی چی شما چرا اومدین دنبال من؟_آرمین: لاله خانوم ببخشید اما باید بگم من پسر عموی شما هستم پسر عمو بهزاد تون، راستش من خارج بودم و میدونستید که هیچوقت ما هم دیگه رو ندیدیم همینطور که میدونید. پدر بزرگ یک آدم مستبد و تعصبی هستند. و من را از خارج خواستند تا تقسیم ارث کنند و شماهم باید باشید._چطور کدوم ارث؟ پدر بزرگی که از ایشون صحبت می کنید. همون پدر بزرگی که بعد مرگ پدر و مادرم یادی از من نکرد؟ ببخشید من به هیچ عنوان ارثی از این شخص قبول نمی کنم.
_آرمین: ببینید چطور باید بگم. پدر بزرگ همینطور که می دونید دو نوه ای پسری داره که اولی من و دومی شما که از قضا هر دو تک فرزند هستیم، و شرط ایشون برای گرفتن ارث این است. که شما بیایید کرج و پیش ما زندگی کنید. من تقریباً یک ماهی میشه اومدم و کرج زندگی می کنم.
_من نمیام و ارثی هم نمی خوام بسلامت!
بلند شدم که برم اطاقم که گفت:پس باید قانونی اقدام کنم و شمارو با زور از اینجا ببرم!
_بابا بزرگ: یعنی چی پسرم این چه حرفی است؟ مگه میشه به زور برد کسیو؟
_آرمین: از لحاظ قانونی تنها قیم لاله منم و چون لاله هنوز 18 ساله نشده پس دیگه راهی نیست برای موندن به اینجا باید با من برگرده پیش پدر بزرگم اما هر وقت دلش خواست میتونه به شما سر بزنه.
_بابا بزرگ: پسرم چرا خود پدر بزرگت نیومد تو چرا انقدر پیگیر این قضیه شدی.
و من گفتم به هر حال من نمیام و داشتم از پله ها بالا می رفتم که آرمین شروع کرد به حرف زدن _آرمین: چون لاله همسر آینده ای من خواهد بود، حتی عمو ام بهراد به پدرم بهزاد قبل اینکه لاله به دنیا بیاد قول داده بود که دخترش رو بده به من!
یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش..
ادامه دارد...
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
به نام خالق هستی
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: سوم
آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
_بابا بزرگ: دخترم آروم باش چیزیت که نشد.
_مامان بزرگ: یک لحظه هول شده بشین لاله بشین دخترم حرف میزنیم. آروم نشستم و شکه طرف پسره نگاه می کردم یهو شروع کردم به حرف زدن._یعنی چی شما چرا اومدین دنبال من؟_آرمین: لاله خانوم ببخشید اما باید بگم من پسر عموی شما هستم پسر عمو بهزاد تون، راستش من خارج بودم و میدونستید که هیچوقت ما هم دیگه رو ندیدیم همینطور که میدونید. پدر بزرگ یک آدم مستبد و تعصبی هستند. و من را از خارج خواستند تا تقسیم ارث کنند و شماهم باید باشید._چطور کدوم ارث؟ پدر بزرگی که از ایشون صحبت می کنید. همون پدر بزرگی که بعد مرگ پدر و مادرم یادی از من نکرد؟ ببخشید من به هیچ عنوان ارثی از این شخص قبول نمی کنم.
_آرمین: ببینید چطور باید بگم. پدر بزرگ همینطور که می دونید دو نوه ای پسری داره که اولی من و دومی شما که از قضا هر دو تک فرزند هستیم، و شرط ایشون برای گرفتن ارث این است. که شما بیایید کرج و پیش ما زندگی کنید. من تقریباً یک ماهی میشه اومدم و کرج زندگی می کنم.
_من نمیام و ارثی هم نمی خوام بسلامت!
بلند شدم که برم اطاقم که گفت:پس باید قانونی اقدام کنم و شمارو با زور از اینجا ببرم!
_بابا بزرگ: یعنی چی پسرم این چه حرفی است؟ مگه میشه به زور برد کسیو؟
_آرمین: از لحاظ قانونی تنها قیم لاله منم و چون لاله هنوز 18 ساله نشده پس دیگه راهی نیست برای موندن به اینجا باید با من برگرده پیش پدر بزرگم اما هر وقت دلش خواست میتونه به شما سر بزنه.
_بابا بزرگ: پسرم چرا خود پدر بزرگت نیومد تو چرا انقدر پیگیر این قضیه شدی.
و من گفتم به هر حال من نمیام و داشتم از پله ها بالا می رفتم که آرمین شروع کرد به حرف زدن _آرمین: چون لاله همسر آینده ای من خواهد بود، حتی عمو ام بهراد به پدرم بهزاد قبل اینکه لاله به دنیا بیاد قول داده بود که دخترش رو بده به من!
یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش..
ادامه دارد...
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂