💕💕
توی پیلوت باهم سوار آسانسور شدیم.
من و پسرک با دوچرخهی آبیرنگِ کوچولوش.
سیوپنجسال ازش بزرگترم و خونهم یه طبقه بالاتر از خونهش. اون دکمهی «سه» رو زد، و من «چهار».
رسیده بودیم طبقهی دو، که همینطوری از بابِ شکستن سکوت و نوازشِ کلامی بهش گفتم: «دوچرخهت خیلی قشنگه.»
واکنش بچههای سهساله در برابر توجه و نوازشِ کلامیِ بزرگترهای غریبه یا نهچندان آشنا، معمولا سکوته، یا شاید گاهی اخم، یا شاید حتی فرار!
فکر میکنید واکنش پسرکِ همسایهپایینی چی بود؟
سرش رو یه مقدار آورد بالا، بقیهی مسیرِ نگاهش رو با مردمکِ چشمش طی کرد تا چشمام رو ببینه، خیلی مغرورانه، بیتغییرِ خاصی در حالت چهره، بهآهستگی، و با لحنی که سعی میکرد آثاری از خوشحالی و هیجان توش پیدا نباشه گفت:
«تا حالا هیشکی بهم نگفته بود دوچرخهت قشنگه.»
با تموم شدنِ جملهش آسانسور توی طبقهی سه ایستاد، در رو براش باز کردم، دوچرخهش رو هُل داد بیرون، خونهشون درش باز بود، همینطور که درِ آسانسور رو بستم صداش از تو خونه اومد
منتها اینبار خوشی و هیجانش رو فیلتر نکرد:
«ماماااان، آقاهه گفت دوچرخهت خیلییییی قشنگه.»
چه خوب شد که بهش گفتم.
اگه نمیگفتم٬ امروز هم اضافه میشد به همهی روزهای گذشتهای که هیچکی بهش نگفته بود دوچرخهش قشنگه.
ما از خروسخون تا بوقسگ حرف زیاد میزنیم. اغلب یا اونقدر لیچار و مزخرفه که هزارتاشو بذاری رو هم باهاش یه نونبربری هم بهت نمیدن، یا دنبال فتح قلههای سخن و معناییم.
دور نریم اونقدر؛ یه توجهِ ساده و یه جملهی دمدستی توی آسانسور -بین طبقهی سه و چهار- میتونه برای یهنفر پایانِ همهی ماهها و سالهایی باشه که از هیچکی نشنیده دوچرخهت خیلی قشنگه. حتی اگه به روی خودش نیاره.
#محمدجواد_اسعدی
@BehtarinMadareDonya
توی پیلوت باهم سوار آسانسور شدیم.
من و پسرک با دوچرخهی آبیرنگِ کوچولوش.
سیوپنجسال ازش بزرگترم و خونهم یه طبقه بالاتر از خونهش. اون دکمهی «سه» رو زد، و من «چهار».
رسیده بودیم طبقهی دو، که همینطوری از بابِ شکستن سکوت و نوازشِ کلامی بهش گفتم: «دوچرخهت خیلی قشنگه.»
واکنش بچههای سهساله در برابر توجه و نوازشِ کلامیِ بزرگترهای غریبه یا نهچندان آشنا، معمولا سکوته، یا شاید گاهی اخم، یا شاید حتی فرار!
فکر میکنید واکنش پسرکِ همسایهپایینی چی بود؟
سرش رو یه مقدار آورد بالا، بقیهی مسیرِ نگاهش رو با مردمکِ چشمش طی کرد تا چشمام رو ببینه، خیلی مغرورانه، بیتغییرِ خاصی در حالت چهره، بهآهستگی، و با لحنی که سعی میکرد آثاری از خوشحالی و هیجان توش پیدا نباشه گفت:
«تا حالا هیشکی بهم نگفته بود دوچرخهت قشنگه.»
با تموم شدنِ جملهش آسانسور توی طبقهی سه ایستاد، در رو براش باز کردم، دوچرخهش رو هُل داد بیرون، خونهشون درش باز بود، همینطور که درِ آسانسور رو بستم صداش از تو خونه اومد
منتها اینبار خوشی و هیجانش رو فیلتر نکرد:
«ماماااان، آقاهه گفت دوچرخهت خیلییییی قشنگه.»
چه خوب شد که بهش گفتم.
اگه نمیگفتم٬ امروز هم اضافه میشد به همهی روزهای گذشتهای که هیچکی بهش نگفته بود دوچرخهش قشنگه.
ما از خروسخون تا بوقسگ حرف زیاد میزنیم. اغلب یا اونقدر لیچار و مزخرفه که هزارتاشو بذاری رو هم باهاش یه نونبربری هم بهت نمیدن، یا دنبال فتح قلههای سخن و معناییم.
دور نریم اونقدر؛ یه توجهِ ساده و یه جملهی دمدستی توی آسانسور -بین طبقهی سه و چهار- میتونه برای یهنفر پایانِ همهی ماهها و سالهایی باشه که از هیچکی نشنیده دوچرخهت خیلی قشنگه. حتی اگه به روی خودش نیاره.
#محمدجواد_اسعدی
@BehtarinMadareDonya