#پارت585
نفسش در نمي يومد،
نگاهش كردم و گفتم ماماني اگه سختته نريم راهش
خيلي دوره ..
بهم لبخند زد و گفت : حالا نوه من بعد از اين همه وقت دلش يه هوسي كرد، اگه تو بخواي من تا اونور دنيا هم مي برمت
هيچيمم نمي شه....
مي خواست حرفش و ادامه بده كه ماشين اومد، رفتيم سوار شديم.
تو راه هيچ
حرفي نزدم ، همش مي خواستم زود برسيم ...
برسيم همونجايي كه نيما مي گفت هر چي بگيم خدا گوش ميکنه ...
آخ چقدر دلم گرفته ... تو همين فکرا بودم كه راننده گفت حاج خانووووم رسيديم ،
التماس دعا ... من كه حواس
نداشتم ، ماماني پول آژانس و حساب كرد.
دست ماماني رو گرفتم و رفتيم اونور خيابون ،
رسيديم جلوي در امامزاده
.. يه در سبز ... ديگه دست ماماني رو ول كرده بودم ،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
نفسش در نمي يومد،
نگاهش كردم و گفتم ماماني اگه سختته نريم راهش
خيلي دوره ..
بهم لبخند زد و گفت : حالا نوه من بعد از اين همه وقت دلش يه هوسي كرد، اگه تو بخواي من تا اونور دنيا هم مي برمت
هيچيمم نمي شه....
مي خواست حرفش و ادامه بده كه ماشين اومد، رفتيم سوار شديم.
تو راه هيچ
حرفي نزدم ، همش مي خواستم زود برسيم ...
برسيم همونجايي كه نيما مي گفت هر چي بگيم خدا گوش ميکنه ...
آخ چقدر دلم گرفته ... تو همين فکرا بودم كه راننده گفت حاج خانووووم رسيديم ،
التماس دعا ... من كه حواس
نداشتم ، ماماني پول آژانس و حساب كرد.
دست ماماني رو گرفتم و رفتيم اونور خيابون ،
رسيديم جلوي در امامزاده
.. يه در سبز ... ديگه دست ماماني رو ول كرده بودم ،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈