راز ...


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7

لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت591



تو اين فاصله ماماني سر حرف و باز كرد : از اولي كه من به

دنيا اومدم...

مي گفت اينقدر تپل بودم كه چشمام پيدا نبوده ،

برام گفت كه نيما مثل پروانه دورم مي چرخيده، اصلا" به
من حسودي نمي كرده،

يه وقتايي بهم شير خشک ميداده...

تعريف كرد كه چطوري بزرگتر كه شده بودم نيما براي
من شده بوده يه حامي ،

اگه كسي من و اذيت مي كرده فقط با نيما طرف بوده، برام گفت ... از خيلي چيزا ولي از

بزرگي هامون با يه بغضي صحبت مي كرد ،

يعني از وقتي ما بزرگ شده بوديم هر وقت مامان جون مي ديد ما چقدر
باهم جوريم يه بغضي مي اومد تو گلوش ،

اون روز از هميشه بدتر بود اون بغضش ... غذا رو آوردن من طبق روال اين

چند وقت دو سه تا قاشق بيشتر نتونستم بخورم،

ماماني هم چند بار اصرار كرد اما فايده اي نداشت ،

از گلوم پايين
نمي رفت...ماماني هم زياد نخورد




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت590



نمیدونم چيشد كه نيما دست به اون كار زد،

نيمايي كه هميشه من و نصيحت مي كرد...

نيمايي كه مي گفت خدا همه
جا هست و به ما كمک ميکنه ....

يعني چرا اينقدر نسنجيده دست به اون عمل وحشتناک زد...

چي چشماش و اينقدر
كور كرده بود.يعني نيما واقعا" حاضر بود بميره اما از من جدا نشه...

هر وقت به اين فکر مي كردم كه چطور ميشه يه

خواهر و برادر اينجوري عاشق هم بشن ديوونه مي شدم

، آخه خدايا ميگن عشق از بهترين نعمتهاي توئه ...

پس چرا
من عاشق اون شدم؟؟؟؟. از اين فکرا خود مو كشوندم بيرون.

نماز ظهر و خونديم و بعد با مامان جون رفتيم رستوران

غذا بخوريم ، خيلي وقت طول كشيد تا غذا آماده بشه


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت589



جدا بشه، با اينکه جون نداشت ،

اما انگار مي فهميد، التماسم مي كرد....

سرم گيج رفت....آخرين يادگار نيما از جلوی

چشام رفت ...انگار پاهام سست شده بود، همونجا نشستم ، خدايا ديگه هيچي ندارم

، ببين دستام خالي ....

بهم صبر
بده، نيما رو هم سپردم دست خودت ،

خوشبختش كن ، از غم نجاتش بده ...

اون وقت ها كه هنوز آقا جون زنده بود ، هر

چند وقت يه بار مامانی و بابا جون، من و نيما رو مي آوردن اينجا ،

چقدر ما شيطوني مي كرديم، چقدر با نيما اين و رو

اونور بدو بدو مي كرديم

، وقتي بابا بزرگ مرد ، بازم ماماني ما رو مي آورد، ديگه بزرگتر شده بوديم ،

حرف مي زديم
... راه مي رفتيم ...

دعا مي خونديم ... نيما اعتقادش بيشتر از من بود....

راستي چي شد اون ايمانش به خدا




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت588


اما خدا رو ميبيني همه كارش رو حکمته منو كشوند اينجا كه گردنبند و پس خودش بدم

، رفتم كنار ضريح ، مثل بقيه چند بار ضريح و بوسيدم ،

بعد دستم و كردم تو كيفم ، اين آخرين چيزي بود كه از نيما
برام مونده بود،

آوردم بيرون و انداختم تو ضريح ...

واااااي... به اون زنجير و پلاک كه داشت مي رفت پایين نگاه
كردم ،

چه رقصي ميکرد جلوي چشام ،با يه حركت خاصي داشت

از جلوي چشام مي رفت ، انگار نمي خواست ازم


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت587




گفتم الان مادر جون شروع مي كنه سرم غرغر زدن ...

اما
نه... تا ديد دارم مي شينم يه لبخند كمرنگ اومد رو لبش :

عزيزم بهتر شدی ، الهی مامانی برات بميره تو اين همه غصه
داشتی و دلت پر بود،

مادر جون، آخه دل تو هنوز خيلي كوچيکه يه دفعه ميتركه ،

اينهمه غصه از كجا اومد سراغ تو
... :

ماماني دلم پر خونه ، كاش مي تركيد...

خنده از رو لباش رفت و به جاش اشک نشست تو چشماش ...

ديگه بهتر
شده بودم ،

پا شدم رفتم وضو گرفتم ، نماز خوندم... قرآن خوندم ...

و باز از خدا خواستم بهم صبر بده و منو
ببخشه...

يه چيزي يادم اومد من امروز صبح كه داشتم مي اومدم اون گردبندی كه نيما بهم داده بود و گذاشتم تو
كيفم تا يه جايي بندازمش...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت586



حالم دست خودم نبود ، فقط ميرفتم ، با خودم حرف مي زدم ،

شايدم گريه مي كردم ، يدفعه اون ضريح و ديدم ، ..

.بدتر شدم ، حالم دگرگون شد ... شروع كردم به جيغ زدن ...

داد زدن ... خودم رو زدن، نمي فهميدم چم شده بود ،

چند تا خانومي كه داشتن زيارت مي كردن ، اومدن طرف من ،

ماماني هم بيچاره رسيده بود كنارم ، ولي تواني كه منو نگه داره نداشت،

نمي دونم چقدر داد زدم و گريه كردم و چي
گفتم ...

فقط يادمه وقتي به خودم اومدم رو پاي ماماني افتاده بودم يه چادر سفيد هم روم بود،

فکر كنم از حال رفته
بودم، به صورت ماماني نگاه كردم خيس بود ،

پر غصه بود، داشت قرآن مي خوند...

خودمو تکون دادم... نمي
خواستم اينجوري بشه ...

به خدا اصلا" نفهميدم چي شد،


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت585



نفسش در نمي يومد،

نگاهش كردم و گفتم ماماني اگه سختته نريم راهش
خيلي دوره ..

بهم لبخند زد و گفت : حالا نوه من بعد از اين همه وقت دلش يه هوسي كرد، اگه تو بخواي من تا اونور دنيا هم مي برمت

هيچيمم نمي شه....

مي خواست حرفش و ادامه بده كه ماشين اومد، رفتيم سوار شديم.

تو راه هيچ
حرفي نزدم ، همش مي خواستم زود برسيم ...

برسيم همون‌جايي كه نيما مي گفت هر چي بگيم خدا گوش ميکنه ...

آخ چقدر دلم گرفته ... تو همين فکرا بودم كه راننده گفت حاج خانووووم رسيديم ،

التماس دعا ... من كه حواس
نداشتم ، ماماني پول آژانس و حساب كرد.

دست ماماني رو گرفتم و رفتيم اونور خيابون ،

رسيديم جلوي در امامزاده
.. يه در سبز ... ديگه دست ماماني رو ول كرده بودم ،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت584



انگار اون چايي درست رفت تو مغزم به
جاي معدم

، آخه سرم داغ شد و دردشم خيلي بهترشد. يه نيم ساعتي طول كشيد تا مادر جون برگشت ،

آماده شده
بود .... آخي بيچاره پير شده بود نمي تونست مثل اون‌وقت ها راه بره ،

حالا هم فقط به خاطر دل من بود كه خودشو جمع و
جور مي كرد .

:میترا مادر نشستي پاشو زنگ زدم آژانس...

به خودم اومدم، زود جلوي روش بلند شدم و رفتم به طرف
در اتاق كفشام و پوشيدم

، سريع رفتم طرف كوچه كه اگه آژانس اومد من باشم .

مادر جون بعد از كلي آخ و ناله و
مکافات رسيد دم در ، روشو كرد طرف من و گفت میترا مامان پير شي،

اين درو قفل كن و كليد و داد به من ، بيزحمت

اين كيف منم دست تو باشه من نمي تونم


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت583




ميگفتي خدا عقلتون بده ،

خدا عاقبت به خيرتون كنه ،همش تقصير شما ست كه ما رو نبردي اونجا ،

حرفاي دلمون
پر شد اين جوري سر رفت.

هيچي نگفت ، يکم گذشت سرم و بلند كرد و گفت : میترا ، دلت گرفته مادر ، بغض كردم :

چه جورم گرفته . زل زد تو چشام و گفت مي خواي ببرمت امامزاده دو تايي دعا كنيم ،

مثل برق از جام پريدم. آره

...آره مامان جون بريم ...تو رو خدا بريم ، به آرومي نگام كرد و گفت پس تا تو چایيتو مي خوري من هم آماده ميشم ،

هم به مادرت زنگ مي زنم كه نگرانمون نشه .

نشستم چایيمو خوردم ،چه طعمي داشت اين چايي ماماني ،

هميشه نيما ميگفت چايي فقط چايي مامان جون مزش يه چيز ديگست



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت582


به نيما گفتم چرا اون بال رو سر خودش آورده،

بهش گفتم چرا فکر
حرف مردمو نکرده ،

گفتم نيما تو الگوی میترا هستي پس فردا اونم اين كارو بکنه خوبه ....

بعدم دوباره زد زير گريه و
گفت چي بگم مادر ،

چي بگم خدا خودش درست كنه . موندم تو حکمتش ... موندم ... دوباره رفت تو آشپزخونه ،با

دو تا چايي برگشت و نشست .

سرم و گذاشتم رو پاهاش چادر سفيدشم كشيدم رو صورتم ،

چه بوي خوبي ، آرومم
مي كرد. مامان جون دست كشيد رو سرم و گفت : آخي چقدر دلم برا گلم تنگ شده بود، خوب كردي اومدي،

دلم
روشن شد ، ... با بغض گفتم مامااااان ،

چرا ديگه من و نمي بري اون امامزاده؟؟؟؟؟ با تعجب پرسيد كجا؟ كدوم

امامزاده؟ : اون امامزادهه بود ،يادته با نيما مي رفتيم اونجا تو دعا مي كردي

، وقتي من و نيما شيطوني مي كرديم هي


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

Показано 20 последних публикаций.