#پارت591
تو اين فاصله ماماني سر حرف و باز كرد : از اولي كه من به
دنيا اومدم...
مي گفت اينقدر تپل بودم كه چشمام پيدا نبوده ،
برام گفت كه نيما مثل پروانه دورم مي چرخيده، اصلا" به
من حسودي نمي كرده،
يه وقتايي بهم شير خشک ميداده...
تعريف كرد كه چطوري بزرگتر كه شده بودم نيما براي
من شده بوده يه حامي ،
اگه كسي من و اذيت مي كرده فقط با نيما طرف بوده، برام گفت ... از خيلي چيزا ولي از
بزرگي هامون با يه بغضي صحبت مي كرد ،
يعني از وقتي ما بزرگ شده بوديم هر وقت مامان جون مي ديد ما چقدر
باهم جوريم يه بغضي مي اومد تو گلوش ،
اون روز از هميشه بدتر بود اون بغضش ... غذا رو آوردن من طبق روال اين
چند وقت دو سه تا قاشق بيشتر نتونستم بخورم،
ماماني هم چند بار اصرار كرد اما فايده اي نداشت ،
از گلوم پايين
نمي رفت...ماماني هم زياد نخورد
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈