🔘خاطره بینهایت دلنشین ونوستالوژیک از جناب آقای غلامعلی خدنگی تقدیم میگردد.
❇️❇️❇️
«مرغ گؤلی خانیم».
داستان« مرغ دزدی ما و گلی خانم»
این قصه به حدود نیم قرن پیش برمیگردد
تا اوایل انقلاب در محله عسکرآباد روستای آغمیون (شهرستان سراب) خانواده فقیری زندگی میکردند که اعضای سه نفره شان شامل مادر بزرگ بنام« بالا بیگم یا بالا بٓییم» دختر خانواده«گلی خانم یا گول خانیم» و نوه ی خانواده بنام«محترم» بود.
از وقتی که ما به یاد داشتیم«بالا بییم» پیر شده و نابینا بود،گول خانیم کمی تودماغی صحبت میکرد و در اصل زحمت کش و نان آور خانواده بود و با کمک به دیگران و اشتغال به اموری مانند یاپبا یاپباخ و....معاش خانواده را تامین میکرد
محترم خانم اما امروزی بود و مدرن
☄☄☄
کلبه ی محقری داشتند و با آبرومندی روزگار میگذراندند.
ماها هم گاهگاهی که روستا میرفتیم به زعم خود کمکی،هدیه ای و یا پول نقدی تقدیمشان میکردیم،این سنت را از بزرگترها آموخته بودیم.
پول نقد هم در اصل پس انداز پول توجیبی مان که البته هر روز یک ریال بود تامین می شد.
گاهی یک هفته،هفت ریال جمع میکردیم و برای اینکه ده ریال بشود و به چشم بیاید از کرایه ماشین میزدیم و سه ریال به پولمان که باید به این خانواده ببریم اضافه میکردیم، بدین نحو که:
💥💥💥
کرایه مینی بوس از سراب تا آغمیون پنج ریال و کرایه اتوبوس(سرویس) تا پادگان دو ریال بود ما سوار سرویس پادگان میشدیم و در ایستگاه طاران یا خود پادگان پیاده میشدیم و بقیه راه را پیاده طی میکردیم و با صرفهجویی،آن سه ریال مابه التفاوت را به مبلغ پس انداز اضافه کرده و تقدیم همان خانواده نیازمند نماییم.
طی مسافت نسبتاً طولانی برای ما که در سنین پایین بودیم راحت نبود ولی ذوق صرفهجویی سه ریالی باعث میشد سختی راه را که آسفالته هم نبود اساسا نبِفهمیم!!!
💢💢💢💢
و اما ماجرا:
روزی از روزها به نحوی که شرح آن داده شد وارد محله عسکرآباد شدیم پس از احوالپرسی مختصر و اعلام حضور،بیصبرانه راهی خانه« گول خانیم»گشتیم و پس از چند بار کوبیدن درب محقر شان چون خبری نشد،داد و هوار کشیدیم:
آی گول خانیم گٓل قاپیا منم من!
هاننان هانا گول خانیم با لبی خندان و رویی گشاده پشت در ایستاد«چون صدای ما را میشناخت و میدانست که دست خالی نمیرویم لذا شادمان بود»
پس از خوش و بش کوتاه آنچه آورده بودیم را بهمراه شش عدد سکه یکریالی و دو عدد سکه دو ریالی جمعا ده ریال را تقدیم کرده و جدا شده به آنسوی کروان چایی محل موقت«خرمن»راهی شدیم.
🔸🔸🔸
عموهای مرحوم حاج هامان و حاج ضرغام به همراه دهها« مددچی» مشغول کوبیدن محصولات بودند.
ما هم مانند همیشه بعد از لحظاتی وقت تلف کنی و البته بظاهر کمک کردن و یا ادای کمک کردن به چشم بر هم زدنی خودمان را به باغ یاماش یا همان باغ معروف زردآلوی حاج ضرغام رساندیم.
فصل فصلِ تابستان و زرد آلو و دیگر میوههای باغات آن سالهای آغمیون بود
دوسه شب و روزی که آنجا بودیم کار ما گشتن در مزارع و باغات خودمان و عیش و نوش کودکانه از طریق بالا رفتن از درختان زردآلو و گلابی سر به فلک کشیده« ایچری باغ»بود.
خسته که شدیم تصمیم به برگشت سراب گرفتیم
بار و بُنه که بیشتر محصولات باغی بود را جمع کرده و از طریق درب پشتی عمارت که به ایچری باغ باز میشد راهی مرکز روستا شدیم.
داخل باغ پر از مرغ و ماکیان بود که مالِ زنِ حاج ضرغام عمی بود.
▪️▪️▪️
مرغ و خروس ها واقعا بیشمار بودند گاهی دهها مرغ لای بوتههای انبوه تخم گذاشته و جوجه درمیآورند که زن عمو هم خبر نداشت و
واقعاً آمار از دستش در میرفت.القصه حین ترک ایچری باغ پسر عمو بی مقدمه فکری به کله اش زد: میخوام یکی از مرغای جققام را« به زن عمو که توامان خاله اش هم میشد«جققا» میگفت.
♦️♦️♦️
این پسر عموی ما یه جورایی عزیز کرده ی زن عمو هم بود.بدین معنا اگر گاهگداری خطایی هم مرتکب میشد زیر سبیلی رد میشد.
من و اخوی کوچکتر(رضا) هرچه تقلا کردیم که از مرغ جققا منصرف شود نشد و یکی از مرغای خوشگل و واقعا زیبای بظاهر زن عمو رفت زیر لباس پسر عمو.
من در خوف و رجا بودم، از یک طرف نگران اینکه زن عمو بفهمد و شکایت را پیش پدر ببرد دمار از روزگار ما در خواهد آمد و از طرفی خوشحال که هرچه بادا باد جققا که کاری به پسر عمو نخواهد داشت،مرغ را فروخته و پولش را تقسیم کرده و حالش را میبریم!
🔻🔻🔻
اکنون جلو«چای مچیدی» در انتظار ماشین هستیم و مرغ بی تابی میکند.مرحوم حاج میرابراهیم چاوشی(پدر دوستداشتنی آقای میر اسلام) که مغازه داشت صحنه را دیده یک پیت خالی(آرباقابی) آورده و اشاره کرد که مرغ را داخل آن قرار دهیم ما هم همان کار را کرده و پیت را برعکس گذاشتیم و یکی رو آن نشست تا مرغ فرار نکند.
❇️❇️❇️
«مرغ گؤلی خانیم».
داستان« مرغ دزدی ما و گلی خانم»
این قصه به حدود نیم قرن پیش برمیگردد
تا اوایل انقلاب در محله عسکرآباد روستای آغمیون (شهرستان سراب) خانواده فقیری زندگی میکردند که اعضای سه نفره شان شامل مادر بزرگ بنام« بالا بیگم یا بالا بٓییم» دختر خانواده«گلی خانم یا گول خانیم» و نوه ی خانواده بنام«محترم» بود.
از وقتی که ما به یاد داشتیم«بالا بییم» پیر شده و نابینا بود،گول خانیم کمی تودماغی صحبت میکرد و در اصل زحمت کش و نان آور خانواده بود و با کمک به دیگران و اشتغال به اموری مانند یاپبا یاپباخ و....معاش خانواده را تامین میکرد
محترم خانم اما امروزی بود و مدرن
☄☄☄
کلبه ی محقری داشتند و با آبرومندی روزگار میگذراندند.
ماها هم گاهگاهی که روستا میرفتیم به زعم خود کمکی،هدیه ای و یا پول نقدی تقدیمشان میکردیم،این سنت را از بزرگترها آموخته بودیم.
پول نقد هم در اصل پس انداز پول توجیبی مان که البته هر روز یک ریال بود تامین می شد.
گاهی یک هفته،هفت ریال جمع میکردیم و برای اینکه ده ریال بشود و به چشم بیاید از کرایه ماشین میزدیم و سه ریال به پولمان که باید به این خانواده ببریم اضافه میکردیم، بدین نحو که:
💥💥💥
کرایه مینی بوس از سراب تا آغمیون پنج ریال و کرایه اتوبوس(سرویس) تا پادگان دو ریال بود ما سوار سرویس پادگان میشدیم و در ایستگاه طاران یا خود پادگان پیاده میشدیم و بقیه راه را پیاده طی میکردیم و با صرفهجویی،آن سه ریال مابه التفاوت را به مبلغ پس انداز اضافه کرده و تقدیم همان خانواده نیازمند نماییم.
طی مسافت نسبتاً طولانی برای ما که در سنین پایین بودیم راحت نبود ولی ذوق صرفهجویی سه ریالی باعث میشد سختی راه را که آسفالته هم نبود اساسا نبِفهمیم!!!
💢💢💢💢
و اما ماجرا:
روزی از روزها به نحوی که شرح آن داده شد وارد محله عسکرآباد شدیم پس از احوالپرسی مختصر و اعلام حضور،بیصبرانه راهی خانه« گول خانیم»گشتیم و پس از چند بار کوبیدن درب محقر شان چون خبری نشد،داد و هوار کشیدیم:
آی گول خانیم گٓل قاپیا منم من!
هاننان هانا گول خانیم با لبی خندان و رویی گشاده پشت در ایستاد«چون صدای ما را میشناخت و میدانست که دست خالی نمیرویم لذا شادمان بود»
پس از خوش و بش کوتاه آنچه آورده بودیم را بهمراه شش عدد سکه یکریالی و دو عدد سکه دو ریالی جمعا ده ریال را تقدیم کرده و جدا شده به آنسوی کروان چایی محل موقت«خرمن»راهی شدیم.
🔸🔸🔸
عموهای مرحوم حاج هامان و حاج ضرغام به همراه دهها« مددچی» مشغول کوبیدن محصولات بودند.
ما هم مانند همیشه بعد از لحظاتی وقت تلف کنی و البته بظاهر کمک کردن و یا ادای کمک کردن به چشم بر هم زدنی خودمان را به باغ یاماش یا همان باغ معروف زردآلوی حاج ضرغام رساندیم.
فصل فصلِ تابستان و زرد آلو و دیگر میوههای باغات آن سالهای آغمیون بود
دوسه شب و روزی که آنجا بودیم کار ما گشتن در مزارع و باغات خودمان و عیش و نوش کودکانه از طریق بالا رفتن از درختان زردآلو و گلابی سر به فلک کشیده« ایچری باغ»بود.
خسته که شدیم تصمیم به برگشت سراب گرفتیم
بار و بُنه که بیشتر محصولات باغی بود را جمع کرده و از طریق درب پشتی عمارت که به ایچری باغ باز میشد راهی مرکز روستا شدیم.
داخل باغ پر از مرغ و ماکیان بود که مالِ زنِ حاج ضرغام عمی بود.
▪️▪️▪️
مرغ و خروس ها واقعا بیشمار بودند گاهی دهها مرغ لای بوتههای انبوه تخم گذاشته و جوجه درمیآورند که زن عمو هم خبر نداشت و
واقعاً آمار از دستش در میرفت.القصه حین ترک ایچری باغ پسر عمو بی مقدمه فکری به کله اش زد: میخوام یکی از مرغای جققام را« به زن عمو که توامان خاله اش هم میشد«جققا» میگفت.
♦️♦️♦️
این پسر عموی ما یه جورایی عزیز کرده ی زن عمو هم بود.بدین معنا اگر گاهگداری خطایی هم مرتکب میشد زیر سبیلی رد میشد.
من و اخوی کوچکتر(رضا) هرچه تقلا کردیم که از مرغ جققا منصرف شود نشد و یکی از مرغای خوشگل و واقعا زیبای بظاهر زن عمو رفت زیر لباس پسر عمو.
من در خوف و رجا بودم، از یک طرف نگران اینکه زن عمو بفهمد و شکایت را پیش پدر ببرد دمار از روزگار ما در خواهد آمد و از طرفی خوشحال که هرچه بادا باد جققا که کاری به پسر عمو نخواهد داشت،مرغ را فروخته و پولش را تقسیم کرده و حالش را میبریم!
🔻🔻🔻
اکنون جلو«چای مچیدی» در انتظار ماشین هستیم و مرغ بی تابی میکند.مرحوم حاج میرابراهیم چاوشی(پدر دوستداشتنی آقای میر اسلام) که مغازه داشت صحنه را دیده یک پیت خالی(آرباقابی) آورده و اشاره کرد که مرغ را داخل آن قرار دهیم ما هم همان کار را کرده و پیت را برعکس گذاشتیم و یکی رو آن نشست تا مرغ فرار نکند.