~ مارکس در ایدئولوژی آلمانی مینویسد: «تغییرات بزرگ اجتماعی بدون غلیان زنانه غیرممکن هستند».
این مواجههی نو در اواسط قرن نوزدهم نسبت به مسأله زنان الهامبخش بخش بزرگی از جنبش فمنیستی در قرن بعد میشود و امر سیاسی رهاییبخش را به زنانگی متصل میکند؛ روندی خلاف جریان فرهنگ اروپایی-مسیحی که امر سیاسی را اساساً چیزی مردانه ادراک میکرد. پیوند در همتنیده میان فمنیسم و بعدها راهپیماییهای حولوحوش هشت مارس با نیروهای سوسیالیستی در اروپا برآمده ازین نسبت وارونهشده در نظریه مارکسیستی بود بالاخص اینکه در کتاب تزهای فوئرباخ به این ایده رادیکال انجامید که: «خانواده [به عنوان شکلی از مالکیت خصوصی] باید در نظریه و عمل از بین برود».
مارکس از غلیان زنانه سخن میگوید و نه غلیان زنان. این تمایز به جز خصلتهای استراتژیک در دعوت همه جنسها برای مبارزه، از حیث معرفتشناختی اهمیت بسیار محوری در فمنیسم چپ بالاخص در موجهای اخیر داشته است؛ تأکیدی که از اساس جنسیتزدگی مرسوم را نفی میکند و از شکلی جهانبینی سخن میگوید که محصول حیات حسّانی و عقلانی متفاوت با عقلانیت ابزاری، سودمحور، انسانیزدوده، و فارغ از اشتیاق در عصر جدید و بطور مشخص در نسبت با «سیاست مرسوم» صورتبندی میشود. فمنیسم با تأکید بر مسأله برابری، امر رهاییبخش زنانه یعنی توجه مدام به اجزای زندگی- تن، عواطف و شور را به درون امر سیاسی میکشاند و خواستار «سیاست بدیل» میشود: چیزهایی که میتوانند بهگونهای دیالکتیکی «شجاعت» و «احتیاط» را پیش بکشند؛ آشکار شوند، حتی لازم باشد کاملاً برهنه شوند، و آنگاه هوشمندانه جایی پنهان شوند تا عملیات بعدی. بیراه نیست غلیان زنانه تا این حد شکلی چریکی پیدا میکند و جایی را ضربه میزند که برای نظم حاکم جبرانناپذیر میشود؛ جاهایی از مردسالاری و سلطه، استبداد و استعمار.
@AminBozorgiyan
این مواجههی نو در اواسط قرن نوزدهم نسبت به مسأله زنان الهامبخش بخش بزرگی از جنبش فمنیستی در قرن بعد میشود و امر سیاسی رهاییبخش را به زنانگی متصل میکند؛ روندی خلاف جریان فرهنگ اروپایی-مسیحی که امر سیاسی را اساساً چیزی مردانه ادراک میکرد. پیوند در همتنیده میان فمنیسم و بعدها راهپیماییهای حولوحوش هشت مارس با نیروهای سوسیالیستی در اروپا برآمده ازین نسبت وارونهشده در نظریه مارکسیستی بود بالاخص اینکه در کتاب تزهای فوئرباخ به این ایده رادیکال انجامید که: «خانواده [به عنوان شکلی از مالکیت خصوصی] باید در نظریه و عمل از بین برود».
مارکس از غلیان زنانه سخن میگوید و نه غلیان زنان. این تمایز به جز خصلتهای استراتژیک در دعوت همه جنسها برای مبارزه، از حیث معرفتشناختی اهمیت بسیار محوری در فمنیسم چپ بالاخص در موجهای اخیر داشته است؛ تأکیدی که از اساس جنسیتزدگی مرسوم را نفی میکند و از شکلی جهانبینی سخن میگوید که محصول حیات حسّانی و عقلانی متفاوت با عقلانیت ابزاری، سودمحور، انسانیزدوده، و فارغ از اشتیاق در عصر جدید و بطور مشخص در نسبت با «سیاست مرسوم» صورتبندی میشود. فمنیسم با تأکید بر مسأله برابری، امر رهاییبخش زنانه یعنی توجه مدام به اجزای زندگی- تن، عواطف و شور را به درون امر سیاسی میکشاند و خواستار «سیاست بدیل» میشود: چیزهایی که میتوانند بهگونهای دیالکتیکی «شجاعت» و «احتیاط» را پیش بکشند؛ آشکار شوند، حتی لازم باشد کاملاً برهنه شوند، و آنگاه هوشمندانه جایی پنهان شوند تا عملیات بعدی. بیراه نیست غلیان زنانه تا این حد شکلی چریکی پیدا میکند و جایی را ضربه میزند که برای نظم حاکم جبرانناپذیر میشود؛ جاهایی از مردسالاری و سلطه، استبداد و استعمار.
@AminBozorgiyan