#برای_تو
#پارت208
کلت ازش پرسید :
"باهاش زندگی میکردی"
فب چشماشو از روی کلت برداشت اما با اینحال ندیدن دردی که روی صورتش بود آسونم نبود .
فب جواب داد :
"یک هفته قبلش اونجا رفته بودم "
کلت گفت :
" لعنتی ...
فوریه ؟"
فب نوشیدنیش رو نوشید و همونجور که نگاهش رو به زمین بود ، گفت :
" بوچ ، مرد خوش تیبی بود ...
توی یه شهر باحال یه بار خوب داشت و میدونست چطوری تفریح کنه
و دوست داشت که این کار رو بکنه .
مشخصاً دوست داشت که این کارو با هر کسی که بهش علاقه داشت انجام بده "
و بعد سرش رو تکون داد ، انگار میخواست افکارش رو بیرون بریزه و کمی مکث کرد .
یه بار دیگه از نوشیدنیش خورد و دوباره سرشو تکون داد .
زمزمه کرد :
" بوچ "
کلت دستش رو پشت گردن فب گذاشت ، به سمت خودش کشیدش.
فب مقاومت نکرد فقط از سمت پهلو به سمتش افتاد.
شونه اش به سینه اش برخورد کرد و شقیقه اش روی استخوان ترقوه اش اومد.
کلت دستش رو روی گردنش نگه داشت و انگشتاش رو سفت کرد.
قبل از اینکه دستش رو برداره یه دقیقه بهش فرصت داد .
فقط موهاش رو از روی سرش و از رو صورتش کنار کشید تا بتونه پوستش رو روی خودش نگه داره .
فب دوباره مقاومت نکرد ، ازش دور نشد .
حتی در حالی که توی آشپزخونه ی خودش ایستاده بودن و نیمههای شب بود و چیزی هم جز یه تیشرت نپوشیده بود .
کلت هم جز شلوارک چیزی به تن نداشت !
#پارت208
کلت ازش پرسید :
"باهاش زندگی میکردی"
فب چشماشو از روی کلت برداشت اما با اینحال ندیدن دردی که روی صورتش بود آسونم نبود .
فب جواب داد :
"یک هفته قبلش اونجا رفته بودم "
کلت گفت :
" لعنتی ...
فوریه ؟"
فب نوشیدنیش رو نوشید و همونجور که نگاهش رو به زمین بود ، گفت :
" بوچ ، مرد خوش تیبی بود ...
توی یه شهر باحال یه بار خوب داشت و میدونست چطوری تفریح کنه
و دوست داشت که این کار رو بکنه .
مشخصاً دوست داشت که این کارو با هر کسی که بهش علاقه داشت انجام بده "
و بعد سرش رو تکون داد ، انگار میخواست افکارش رو بیرون بریزه و کمی مکث کرد .
یه بار دیگه از نوشیدنیش خورد و دوباره سرشو تکون داد .
زمزمه کرد :
" بوچ "
کلت دستش رو پشت گردن فب گذاشت ، به سمت خودش کشیدش.
فب مقاومت نکرد فقط از سمت پهلو به سمتش افتاد.
شونه اش به سینه اش برخورد کرد و شقیقه اش روی استخوان ترقوه اش اومد.
کلت دستش رو روی گردنش نگه داشت و انگشتاش رو سفت کرد.
قبل از اینکه دستش رو برداره یه دقیقه بهش فرصت داد .
فقط موهاش رو از روی سرش و از رو صورتش کنار کشید تا بتونه پوستش رو روی خودش نگه داره .
فب دوباره مقاومت نکرد ، ازش دور نشد .
حتی در حالی که توی آشپزخونه ی خودش ایستاده بودن و نیمههای شب بود و چیزی هم جز یه تیشرت نپوشیده بود .
کلت هم جز شلوارک چیزی به تن نداشت !