#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_754
***
کمی خورشت برای خود میکشد و در همان حال که با غذایش سرگرم است میپرسد
- عمه...
رویا نگاهش میکند و او با تردید ادامه میدهد
- چیزی شده که به من نمیگین؟
- نه قربونت برم ، مسئله مهمی نیست...تو فکرتو درگیر نکن...
نمیشد
مگر میتوانست فکر نکند؟
همه چیز عجیب بود
چرا باید امروز چندساعتی به خانه نمی آمد؟
چه شده بود که رویا آنطور با ترس و اضطراب گفته بود پیش مهگل رود؟
اصلا چرا او اصرار داشت چند روزی را کلاس نرود؟
قاشق پر شده را تا دم دهان بالا میکشد...
میلی نداشت ...
از رفتارهای رویا استرس گرفته بود ...
حس خوبی نداشت
- کی اومده بود اینجا عمه؟
- تو نمیشناسی دختر ، غذاتو بخور ...
نگاه دلخورش را از رویا میگیرد و قاشق را در دهان خود می چپاند ...
اگر هیچکس بود پس دلیلی نداشت در خانه بماند...
امروز عصر باید هامین را بیرون میبرد ...
خود هم اگر نمیخواست هامین و غرغرهایش اجازه نمیداد که در خانه بماند
#مریم_دماوندی
#پارت_754
***
کمی خورشت برای خود میکشد و در همان حال که با غذایش سرگرم است میپرسد
- عمه...
رویا نگاهش میکند و او با تردید ادامه میدهد
- چیزی شده که به من نمیگین؟
- نه قربونت برم ، مسئله مهمی نیست...تو فکرتو درگیر نکن...
نمیشد
مگر میتوانست فکر نکند؟
همه چیز عجیب بود
چرا باید امروز چندساعتی به خانه نمی آمد؟
چه شده بود که رویا آنطور با ترس و اضطراب گفته بود پیش مهگل رود؟
اصلا چرا او اصرار داشت چند روزی را کلاس نرود؟
قاشق پر شده را تا دم دهان بالا میکشد...
میلی نداشت ...
از رفتارهای رویا استرس گرفته بود ...
حس خوبی نداشت
- کی اومده بود اینجا عمه؟
- تو نمیشناسی دختر ، غذاتو بخور ...
نگاه دلخورش را از رویا میگیرد و قاشق را در دهان خود می چپاند ...
اگر هیچکس بود پس دلیلی نداشت در خانه بماند...
امروز عصر باید هامین را بیرون میبرد ...
خود هم اگر نمیخواست هامین و غرغرهایش اجازه نمیداد که در خانه بماند