#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_752
حرفی برای گفتن نداشت
باور نمیکرد
چطور یک مرد میتوانست آنقدر احمق باشد که قید زن و بچه اش را بزند؟
که تنهایشان بگذارد؟
اصلا مگر میشد از بچه ای به آن شیرینی گذشت؟
او چطور پدری بود که توانسته بود طاقت دوری از بچه اش را داشته باشد؟
برایش قابل درک نبود
نمیشد آخر...
او با وجود تمام مشکلاتی که در رابطه اش با کمند داشت بعد از شنیدن تنها صدای قلب آن بچه دست و پایش شل شده بود
قید همه چیز را ، زندگی اش را زده بود ...
خود را مجبور به پذیرفتن آن دختر کرده بود...
آن وقت یکی ...
دمی میگیرد ، کلافه دستی به میان موهایش میکشد و میپرسد
- کارش چیه؟
رویا گیج و سردرگم شده از سوال او متعجب میپرسد
- کار کی؟
- مادر همین بچه...
#مریم_دماوندی
#پارت_752
حرفی برای گفتن نداشت
باور نمیکرد
چطور یک مرد میتوانست آنقدر احمق باشد که قید زن و بچه اش را بزند؟
که تنهایشان بگذارد؟
اصلا مگر میشد از بچه ای به آن شیرینی گذشت؟
او چطور پدری بود که توانسته بود طاقت دوری از بچه اش را داشته باشد؟
برایش قابل درک نبود
نمیشد آخر...
او با وجود تمام مشکلاتی که در رابطه اش با کمند داشت بعد از شنیدن تنها صدای قلب آن بچه دست و پایش شل شده بود
قید همه چیز را ، زندگی اش را زده بود ...
خود را مجبور به پذیرفتن آن دختر کرده بود...
آن وقت یکی ...
دمی میگیرد ، کلافه دستی به میان موهایش میکشد و میپرسد
- کارش چیه؟
رویا گیج و سردرگم شده از سوال او متعجب میپرسد
- کار کی؟
- مادر همین بچه...