#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_749
از حرفش رویا به خنده می افتد
اگر دلچرکین نبود
اگر این مرد خون به دل آن دختر نکرده بود
اگر آن شب به بیمارستان آمده بود حالا این بچه را حاصل عشق و حال مردم نمی دانست..
و این گونه چون موجودی عجیب نگاهش نمیکرد ...
- اومدی حرف بزنی یا منو سین جیم کنی؟
چشم از هامین که حالا رویا سرهمی اش را به تنش کرده و داشت روی زمینش میگذاشت میگیرد و می گوید
- حرف زدم شما جواب ندادی .!
رویا تازه به خود می آید
چایی را یادش رفته بود ..
از جا برمی خیزد
- الان میام ...
می گوید و به سمت آشپزخانه می رود.
با رفتن رویا ، کفری از این کش دار شدن قضیه نفسی از سینه بیرون میدهد ..
یک نگاه به سمت هامین که توپش را به دهان برده بود می اندازد ...
در نظرش پدر و مادر آن بچه دو مفت خور بودند که عرضه نگهداری از توله سگشان را هم نداشتند ...
رویا با سینی چایی برمیگردد ...
آن را روی میز میگذارد و در حالی که روی مبل می نشیند می گوید
- من سر زمینا و اون فروشگاه با یه بنده خدایی به توافق رسیدم ...
گره کور می افتد میان ابروهای برادر زاده اش ومیپرسد
- قرارداد بستی؟
رویا دهان باز میکند و هنوز جواب نداده است که صدای زنگ خانه بلند میشود ...
نگاهش به سرعت از چشمان هامون کنده میشود و از جا برمی خیزد
فراموش کرده بود به کمند خبر دهد که به خانه نیاید ...
#مریم_دماوندی
#پارت_749
از حرفش رویا به خنده می افتد
اگر دلچرکین نبود
اگر این مرد خون به دل آن دختر نکرده بود
اگر آن شب به بیمارستان آمده بود حالا این بچه را حاصل عشق و حال مردم نمی دانست..
و این گونه چون موجودی عجیب نگاهش نمیکرد ...
- اومدی حرف بزنی یا منو سین جیم کنی؟
چشم از هامین که حالا رویا سرهمی اش را به تنش کرده و داشت روی زمینش میگذاشت میگیرد و می گوید
- حرف زدم شما جواب ندادی .!
رویا تازه به خود می آید
چایی را یادش رفته بود ..
از جا برمی خیزد
- الان میام ...
می گوید و به سمت آشپزخانه می رود.
با رفتن رویا ، کفری از این کش دار شدن قضیه نفسی از سینه بیرون میدهد ..
یک نگاه به سمت هامین که توپش را به دهان برده بود می اندازد ...
در نظرش پدر و مادر آن بچه دو مفت خور بودند که عرضه نگهداری از توله سگشان را هم نداشتند ...
رویا با سینی چایی برمیگردد ...
آن را روی میز میگذارد و در حالی که روی مبل می نشیند می گوید
- من سر زمینا و اون فروشگاه با یه بنده خدایی به توافق رسیدم ...
گره کور می افتد میان ابروهای برادر زاده اش ومیپرسد
- قرارداد بستی؟
رویا دهان باز میکند و هنوز جواب نداده است که صدای زنگ خانه بلند میشود ...
نگاهش به سرعت از چشمان هامون کنده میشود و از جا برمی خیزد
فراموش کرده بود به کمند خبر دهد که به خانه نیاید ...