Фильтр публикаций


ظرفیت این چنل محدوده پس جوین بده تا جا نموندی!🙈😵‍💫


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛5🌜
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


Репост из: Vip
این لیست 𝑽𝒊𝒑 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏مثل بمب صدا کرده ♨️😵‍💫

یک منبع غنی از رمان های رایگان و ناب که تا همین دیروز پولی بودن
💸👊

اگر رمانات ته کشیده این لیست فولدری از واجباتته
🙂‍↕️🫴

انواع ژانر های
#طنز #عاشقانه #فول_هیجان #ترسناک #تخیلی #خشن #اربابی #ازدواج_اجباری #انتقامی
با پایان های خوش🤭❤️🔥

https://t.me/addlist/LIWsPKGba5kzNzVk
بیا یک نگاه به رمان های هات و خفنش بکن که مطئنم بعدا دعام میکنی🙈🤧
https://t.me/addlist/LIWsPKGba5kzNzVk
❌هشدار❌
این لیست بعد از سین شدن به طور خودکار حذف میشه پس سریع بجوین


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
فرق میکنی ..


#دختری_که_با_دوست_پارتنرش_سکس_میکنه😱🔞


خجـالت نمیکشی جـاوید مـن پارتنر رفیقتم بـه مـن پیشنهاد سکس میدی بـا خشم ادامه دادم حرفت رو نشدیده میگیرم حالا گمشو

خواستم از کنارش رد شم که از پشت منو به خودش چسبوند انقدر نزدیک که بزرگی آلتش رو حس میکردم دستش رو دهنم قرار گرفت و تو گوشم پچ زد:


-به خودت بیا طلوع روبه روت رو ببین
به جایی که اشاره کرد خیره شدم با دیدن رضا و ارغوان در حال سکس اشکام جاری شد با نیشخندی ادامه داد:

-آخییی انگار طلوع بدجوری رکب خورده
بیشتر خودش رو چسبوند که خودم رو جا به جا کردم
باحرص محکم نگهم داشت و غرید:


-برای چی داری تقلا میکنی خودت رو شل کن قول میدم جوری بهت طمع لذت روبچشونم که این صحنه رو کاملا فراموش کنی

ترس بهم چیره شده ولی اون خیلی خبره بود و چنان ماهرانه دستش رو جاهای حساسم میکشید که از خودم بی خود شدم سرم رو به پشت چرخوندم لباش رو به کام گرفتم با دستاش سینم رو چنگ زد که صدام در اومد
+آخخ جاوید یواش تر بدون توجه به حرف هام ادامه داد که یهو با داد رضا....


https://t.me/+_WjMyj9T0EJjZDlk

https://t.me/+_WjMyj9T0EJjZDlk

https://t.me/+_WjMyj9T0EJjZDlk

رمــان فــــول هیـجـان و عاشــقـانـه❌⚠️
┈━══━┈⊱🪼✨⊰┈━══━┈
بـنـرزنـی«ArTeMiS»
❰ @artemis_officiall1


من فادیام ، یه دختر بشدت هات و سک.سی ❤️‍🔥

بخاطر یه پول دهن پرکن حاضر شدم مخ کل گنده مافیارو بزنم و زمانی که دارم بکارتمو فدا میکنم👠

از رابطه پرشورمون فیلم بگیرم تا دشمناش به عنوان مدرک استفاده کنن.

من فکر میکردم اون مردو دیگه هرگز نمیبینم
بیخبر از اینکه فردا شبش قرار بود بیاد خاستگاری خالم...!
https://t.me/+6XwRHU5gRBFmZDlk
باورم نمیشد شوهر‌خاله آیندم دخترونگیمو دریده بود....🍷❌
https://t.me/+6XwRHU5gRBFmZDlk

-کیارش با خالم ازدواج نکن! من دوستت دارم بخدا ، بچه تورو تو شکمم دارم لعنتی.

کیارش با تمسخر از سرتاپامو نگاه کرد و با چندش هلم داد کنار:

-از سر راهم برو اونور فادیا ، من اصلا دوستت ندارم . همش بازی بود برای وقت گذرونی.
اون بچه تخم حرومم سقط کن خالت نفهمه ، من عاشق و دیوونه خالتم.

من فادیام دختری که از شوهرخالش حامله شد و شب ازدواجشون از ایران رفتم

رفتم تا با بچه‌‌ای که از خون شوهرخالمه بعد سال‌ها برگردم و انتقام بگیرم‼️
https://t.me/+6XwRHU5gRBFmZDlk
https://t.me/+6XwRHU5gRBFmZDlk


https://t.me/+6XwRHU5gRBFmZDlk
https://t.me/+6XwRHU5gRBFmZDlk


_بخاطر سکس به بچه استامینوفن دادی؟

بهت‌زده با لباس عروس روی تخت نشستم و تو موبایل جواب دادم
_ن...نه
تینا عصبی از پشت خط جواب داد
_ بخاطر شب زفافتون به بچه‌ی شوهرت دارو دادی بخوابه مزاحمتون نشه!
از شدت بهت نمیتونستم دهن باز کنم
_دکترا میگن بچه مسموم شده آزمایش گرفتن . ارسلان تا شنید سریع حمله کرد سمت ماشینش نتونستیم جلوشو بگیریم داره میاد خونه
اشکم روی گونه‌ام چکید
_هاوژین چطوره؟
_بهت میگم ارسلان داره میاد سراغت فرار کن ، تو نگران بچه‌ای؟
صدای گریه ام بالا رفت
_من کجا رو دارم برم؟ تنها کس من هاوژین و ارسلانن
با صدای کوبیده شدن در موبایل از دستم رها شد
ترسیده ایستادم و ارسلان داخل اومد
لباس دومادیش چروک و کرواتش باز شده بود
با چشمای به خون نشسته خیره‌ام شد که ناخوداگاه زمزمه کردم
_من.. هاوژین رو بزرگ کردم ارسلان خار به دستش بره میمیرم
گرفته پچ زد
_بزرگ کردی؟ یا بهش نزدیک شدی که باباشو تور کنی؟
بغض کرده زمزمه کردم
_توروخدا حرفی نزن که بعدا نتونم ببخشمت
صداش سرد و عصبی بود
_ حتی شناسنامه هم نداشتی
معلوم نبود از زیر کدوم بته به عمل اومدی که بابات حاضر نشد واست شناسنامه بگیره
توئه حروم زاده که ننه بابا نداشتی و شبا تو خیابون می‌خوابیدی بچه‌ی منو بزرگ کردی؟
صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم اما ارسلان بس نمی‌کرد
_واسه کلفتی اومدی اما بچه‌ی منو به خودت وابسته کردی . تو خوابم نمیدی عقدت کنم
که من...
محکم با مشت توی سر خودش کوبید
_من ِ احمق گول مظلوم بازیاتو بخورم
ناخواسته هق زدم
_نزن خودتو ، منو بزن ارسلان
گردنم رو گرفت
_کثافت چطور دلت اومد بچه رو مسموم کنی؟
با گریه نالیدم
_سرما خورده بود . تب داشت.. یکم.. استامینوفن دادم . همیشه همین کارو می‌کنم . من مامانشم ارسلان
سیلی محکمش روی صورتم خیلی چیزارو مشخص کرد
مثلا اینکه من مادر بچه‌اش نه بلکه کلفتشونم
اینکه من لباس عروسم بپوشم بازم کسی به چشم خانم این خونه نگاهم نمیکنه
_بخاطر زیر شکمت بچه‌ی منو مسموم کردی؟
سیلی بعدی رو کوبید و من به روزی فکر کردم که سامان بهم حمله کرده بود و این مرد قول داد هرگز دیگه قرار نیست اجازه بده کسی کتکم بزنه
_خواستی گریه‌ی بچه مزاحم باز کردن لنگات نشه؟
روزی جلوی چشمم اومد که سامان بهم گفته بود هرزه و این مرد دندوناشو شکست
_بچه‌ی من داشت می‌رفت تو کما بی شرف
با دهن خونی پچ زدم
_اون بچه‌ی منم هست
ضربه بعدی سیلی نبود! مشت بود
اونقدر محکم که نتونستم صدای جیغمو کنترل کنم
جابه جا شدن استخون بینی‌امو حس کردم و خون با شدت بیرون پاشید
_آخ خدا
بند لباس عروسمو کشید تا بازشه
صداش می‌لرزید
_آره خدا رو صدا کن چون جز اون کسی به دادت نمیرسه
یقه‌ی لباس عروسمو گرفت و روی تخت پرتم کرد
ترسیده هق زدم
_ارسلان.. بینی‌م شکسته.. بسه
عصبی روی بدنم خیمه زد
_ بخاطر ابن بچمو فرستادی تو کما حروم‌زاده؟ بخاطر اینکه راحت بکنمت؟
بی جون ناله کردم و اون کمربندشو باز کرد
_جوری بکنم که تا آخر عمر از رابطه داشتن بیزار شی


#پارت_141
نفس زنان از روی بدن برهنه‌ی دخترک بلند شد
خیلی وقت بود صدای گریه هاش قطع شده بود
شاید همون وقتی که مجبورش کرد به شکم بخوابه و برای اولین بار رابطه از پشت رو تجربه کنه!
یا قبلش که با بی رحمی پردشو زده بود
یا وقتی طوری سینه‌اش رو توی مشتش فشار داد که صدای التماسش به آسمون رفت
با حرص از روی تخت بلند شد و دخترک رو سمت خودش کشید
صورتش غرق خون بود ، سینه هاش کبود و بدنش پر از آثار ناخن و دندون شده بود
خوب میدونست بین پاهاشم لخته های خون و کبودی هست
_راضی شدی دلارای کوچولو؟
دخترک از بین چشمای نیمه بازش بی جون نگاش میکرد
توان جواب دادن نداشت
_قرار بود فردا ببرمت ماه عسل
اگر یک شب تحمل میکردی میتونستی امروز از شر بچم راحت شی برای یک هفته
ولی حالا..
با پوزخند ادامه داد
_فکر نکنم تا یک ماه بتونی بری دسشویی یا بشینی
سر دخترک رو با خشم رها کرد و برهنه از جا بلند شد
_خودتو جمع کن فاحشه . تا دادگاه طلاق نمیخوام ببینمت
دخترک از حال رفته بود
پوزخند زد وخواست سمت حمام بره که چشمش به گوشی افتاد
بی حوصله جواب تماس تینا رو داد
_چیه تینا؟ دوش بگیرم میام بیمارستان
تینا خوشحال خندید
_مژدگونی بده هاوژین بهوش اومد حالشم خوبه
ارسلان سر تکون داد
_بهش بگو بابایی تا دوساعت دیگه میاد
_تو رو نمیخواد! فقط گریه میکنه میگه مامان دلی
دندوناشو روی هم فشرد
_بگو مامان دلی حرومیش مُرد!
تینا هل شده جواب داد
_جلوش نگی اینو دلش میشکنه! منم خیلی بد حرف زدم باهاش
_گور باباش
_ساکت باش ای بابا! ازش عذرخواهی کن دکتر آزمایش گرفت معلوم شده تو عروسی بچه یک قاشق باقالی پلو خورده . بخاطر حساسیتش به باقالی بود . تازه دکتر می‌گفت برید دست اونی که بهش استامینوفن داده رو ببوسید چون تبش رو آورده پایین تشنج نکرده

https://t.me/+aJt0DpK3rVRiNGZk
https://t.me/+aJt0DpK3rVRiNGZk
https://t.me/+aJt0DpK3rVRiNGZk


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
خدمتکار حشـــــــــــــــری🔥🔞
دختر ریزه میزه ی تخصی که خدمتکار شخصی یه پسر جذاب و فوق هاتِ هوسباز میشه  که هر لحظه دخترک رو آزار جنسی میده و...👅💦🍑
https://t.me/+fMLOD5zkbhhhMDRk
https://t.me/+fMLOD5zkbhhhMDRk
https://t.me/+fMLOD5zkbhhhMDRk
https://t.me/+fMLOD5zkbhhhMDRk
https://t.me/+fMLOD5zkbhhhMDRk
https://t.me/+fMLOD5zkbhhhMDRk
هرشب عقب،جلوی خدمتکارهاتـــ🔥ــــــش رو جر میده و...🔞👅💧
فول‌هات‌سکسی‌ممنوعه‌تریسام‌‌شورت‌خیس‌کن🔞🔥
#باشورت‌اضافه‌وارد‌بشین🔞🔞🔞


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ə🦋⁵
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تو شدی قصه‌ی عشق ..


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ə🦋⁴
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


Репост из: عیارسنج
رستا.سیما نبیان.docx
27.4Кб
رمان کامل رستا نوشته س. نابی
رستا از نوجونی  شیفته ی پسر همسایشون هست و روش کراش داره. پسری که برادر همکلاسیشه!
پسری که مرموزه،مغروره و هیچوقت رستارو تحویل نمیگیره و رابطه ی مخفی و بازی با دوست دختراش داره!
اما همه چیز وقتی عجیب میشه که  در کمال ناباوری متوجه میشه فرزام قراره بیاد خواستگاریش.
اون هم فرزامی که هیچوقت تحویلش نمیگرفت و رستا که بشدت رو این آدم مبهم و جذاب کراش  داره واسه جلب توجه فرزام و از دست ندادنش حاضر میشه  روز خواستگاری تو اتاق لخت بشه تا فرزام بدنش رو ببینه و بپسنده غافل از اینکه فرزام....

رمان *رستا* مخصوص بزرگسال⚠️
قیمت اصلی رمان 100 هس اما تخفیف خورده و الان شما میتونین فقط با پرداخت 55 تومان اونو بخرین
البته برای دوستانی که از ما خرید داشتن قیمت این رمان 40 تومن خواهد بود
😍😍😍😍😍
این رمان آماده شده برای کسانی که میخوان اوقات فراغتشون رو با خوندن رمان بگذرونن...🍁🌙




آی دی ادمین فروش:

@Laxtury_admin


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
کاشکی هیچ حسی نباشه وقتی میبوسیش ..
#شادمهر


#پارت_۴۹۵



☀️☀️  ناسپاس☀️☀️




سوالش داغ دلم رو تازه کرد.
خیره شدم به گردنبندی که حالا بوی خاکستر سیگارش رو میداد.
چی داشتم که بگم ؟!
هیچی...هیچی !

خودش هم وقتی فهمیدی سوالش قراره بی جواب بی بمونه  خودشو روی تخت کشید بالا و  همزمان گفت:


-از سکوتهات اصلا خوشم نمیاد!


سرم  رو پایین انداختم و آهسته گفتم:


-باور کن  سکوتم از جوابهایی که دنبالشونی بهتره!


بازهم پوزخند زد.
پرده رو کنار زد و با وا کردن پنجره سیگارو پرت کرد بیرون و دوباره با بستنش و کشیدن پرده روی تخت دراز کشید.
نگاهش خیره به سقف بود و نگاه من خیره به اون !
من اونجایی بودم که سالار عقیلی میگه:


چه بگویم، نگفته هم پیداست

غم دل،مگر یکی ودوتاست؟


آره...دردهای ما که یکی دوتا نبود!
گردنبند  رو روی عسلی گذاشتم و با بلندشدن از روی تخت به سمت دیوار رفتم.
چراغ رو خاموش کردم و برگشتم سمت تخت و خیلی آروم کنارش دراز کشیدم و گفتم:


-یه سوال بپرسم جوابمو میدی!؟


بدون اینکه چشم از سقف برداره گفت:


-بگو...


لبهامو  روی هم مالیدم و بعد از یه سکوت طولانی پرسیدم:


-اولینبار که احساس کردی دوستم داری کی بود !؟


نفس عمیقی کشید.نفسی که قفسه ی سینه اش باهاش به وضوح بالا و پایین شد وبعد هم  جواب داد:


-وقتی واسه اولینبار بوسیدمت!

خوشگلا رمان کامل 574 پارته برای خرید عضویت رمان کامل میتونین فقط با قیمت 20 تومن عضو رمان شین و تا ابد داشته باشین رمانو💋💋💋

@Laxtury_admin


#پارت_۵۸


❤️🖤  دوست دختر شیطون من ❤️🖤



سرمو آهسته از روی میله های پشتی نیمکت برداشتم و به امیرعلی خیره شدم.
فقط برای من دردسر داشت و بس!
خوش و بش و کیف حالش واسه خودش و نامزادش بود و بدبختی ها و کتک خوردن و تو خونه حبس شدنش مال من!
ازش رو برگردوندم که گفت:


-سلام....


پوزخند زدم.لابد توقع داشت یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش بدم و بگم "علیک سلام"!  من دیگه کم کم داشتم نسبت به این آدم آلرژی پیدا میکردم .بله...فاصله نفرت و دوست داشتن   خیلی کوتاه و باورنکردنی بود.
وقتی سکوت منو دید خیلی ملتمسانه، نه  اما تقریبا با لحنی خواهش گر گفت:


-میشه به من نگاه کنی؟

-نه چون نمیخوام ببینمت...برو!

انتظار داشتم بره.یعنی اگه می رفت همچی واسم طبیعی جلوه میکرد اما خب نرفت.موند و گفت:


-پدرت کتکت زد !؟


این پرسش منو قلبا و عمیقا دلگیر کرد.پدرم به من بدهکار بود.پدرم به اندازه ی تمام لحظه و روزهایی هایی که خوشی رو از من دریغ کرده بود بدهکار بود.
و حتی حالا که مایه ی خجالت و خشم و ناخوشایندی من شده بود.
بدون اینکه بچرخم یکم دیگه از شیر کاکائوم رو چشیدم و بیتفاوت تر از قبل با زبون بی زبونی بهش فهموندم تمایلی به دیدنش ندارم.
چند دقیقه بعد بالاخره از روی نیمکت بلند شد.
بهتر که میخواست  بره.راستش اصلا دلم نمیخواست صورتمو اینجوری ببینه...
چون به بقیه که درجریان رفتار پدرم نبودن میتونستم  دروغ بگم اما به یکی مثل امیرعلی نه!
فکر کردم میخواد بره اما اینکارو نکرد.بعنی نه تنها نرفت بلکه  وفتی دید حاضر نیستم بچرخم سمتش اومد و سمت دیگه نشست.
چشماش رو کبودی هام به گردش در اومد.
دستشو سمت عینک آفتابیم دراز کرد و اونوهم از روی چشمام برداشت.
با لحنی آمیخته به بغض و دلخوری گفتم:


-چیه؟؟ اومدی تماشا !؟خب باشه شاهکارتو ببین....خوب تماشام کن و تو دلت بهم بخند!


نفس عمیفی کشید.عینمکمو رو کتابم که مابینمون بود گذاشت و گفت:


-من نمیخواستم اینجوری بشه.یه بدشانسی بود خودتم که شاهد بودی.تمام تلاشمو کردم که بتونم دست به سرش بکنم...ماهور....من..من واقعا از اینکه پدرت صرفا بخاطر اینکه شب رفتی خونه کتکت بزنه متاسفم
راستش...برای من تعجب آوره که یه پدر دخترشو بخاطر دیر رسیدن به خونه تنبیه کنه!


یکم آرومتر از قبل شدم.این برای همه تعجب آور بود.برای همه ی همه که نه...ولی خب برای خیلیا خصوصا توی این دورو زمونه که دخترا  اتفاقا بجای روز شبونه از خونه میزنن بیرون اونم نه تنهای بلکه با رفاقای پسرشون...اونوقت من..هه...خنده دار بود واقعا خنده دار بود!


سرمو پایین انداختم و گفتم:


-اون همیشه اینجوریه...پدرم....براش احترام زیادی قایلم ولی گاهی قوانین مسخره ای داره...دختر باید قبل از تاریکی هوا برگرده خونه...دختر نباید لباس با رنگ ریادی روشن بپوشه...دختر نباید موهاشو بیاره بیرون...دختر نباید آرایش بکنه...نباید شبونه جایی بره...نباید با رفقاش بچرخه وهزارو یه نباید مسخره ی دیگه....

دستمو رو زخم لبم گذاشتم و خیره به نقطه ی نامشخصی گفتم:


-یه روز...یه روز اگه خودم مادربشم هیچوقت نمیزارم دخترم از این خوشی های کوچیک محروم باشه.اگه دخترم با یه پسر حرف زد نمیگم بی تربیت ...اگه دخترم رژلب سرخ زد نمیگم میخواد هرزگی  بکنه...میزارم آرایش بکنه.میزارم شبا با دوستاش بره بیرون....

نفس عمیقی کشیدم و دیگه ادامه ندادم...


نگاهی به ساعت مچیش انداخت ولب زد:


-هنوز تا شروع کلاس وقت هست.با دوتا نسکافه موافقی!؟


چون خوردن و نخوردن نسکافه فرقی برام نداشت شونه بالا انداختم و گفتم:


-فرقی نداره برام!


-خیلی خب...دوتا میخرم...


بلند شد و رفت سمت  بوفه و چنددقیقه بعد با یه سینی پلاستیکی اومد.
روش دوتا لیوان نسکافه ی داغ بود و یه تیکه کیک شکلاتی گرم...
اونو گذاشت بینمون و گفت:

-تا گرم بخور....

نگاهی بهش انداختم.نمیدونم جرا نمی ترسید خبر اینجا نشستن ما یه روز به گوش نومزد جونش برسه.
نگاهمو از صورتش به سمت بخار بلند شده از نسکافه ها سوق دادم و بعد  گفتم:


-ممنون ...

-خواهش میکنم...

لیوان نسکافه رو برداشتم و یکمش رو چشیدم.واقعا حوصله هیچی رو نداشتم.نه کلاس و نه هیچ چیز دیگه.. ساکت و دلگیر به زمین خیره بودم که گفت:


-این کبودی ها  موندگار نیستن.مطمئن باش....

اینو گفت و از روی نیمکت بلندشد و رفت درحالی که فقط یه ذره از نسکافه اش چشیده بود.
رفت و بلافاصله بعدش سرو کله ی تارا پیدا شد.
از دور برام دست تکون داد.ظاهرا اولا مطمئن نبود خودم باشم تا وقتی که فاصله اش کم و کمتر شد.
اومد سمتم  و کنارم نشست.
با شوق و هیجان نگای یه نسکافه انداخت و گفت:


-جوووون کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.این واسه کسیه !؟؟


سرمد تکون دادم:

-نه..بخورش...

لبوان رو برداشت و گفت:


-به به...به تو میگن رفیق که هوای منو داشتی. خوشم میاد بدون من کوفت هم نمیخوری....

لبخند بی رمقی زدم و کیک رو به سمتش گرفتم.


#پارت_۵۷


❤️🖤  دوست دختر شیطون من  ❤️🖤


یه مانتوی مشکی روی شلوار جین آبی رنگم پوشیدم و بعد مقابل آینه نشستم.
برخلاف همیشه بجای ضدآفتاب اینبار از کِرم پودر استفاده کردم تا کبودی هام خیلی مشخص نباشن.بخوصص رد باریک کمربند زیر چشمم.
کرم رو همه جای صورتم پخش کردم ولی تاسفم و اندوهم وقتی بیشتر شد که یقین پیدا کردم اون زخم لب و زدگی چونه با کرم پودرهای کیم کارداشیانی هم لاپوشونی نمیشن که نمیشن چه ب سه این چیزی که دست من بود و هدیه ی تیام!
خب اینم شانس من  بود دیگه.رو صورت همه ی دخترا رد بوسه های پدرشون پیداست رو صورت من رد سیلی و کمربند و...مسخره بود.
موهام رو با کش باریکی دم اسبی بستم و بعد مقنعه ام رو سر انداختم.حالا با  عینک آفتابی میشد اون ردها رو پنهون کرد اما  بقیه رو چی؟ اونجارو باید چیکار میکردم!؟
رژ لب کمرنگی روی لبهام کشیدم و بعد سرمو گذاشتم روی میز و منتطر موندم مَلی خبر برسونه بهم...که میتونم برم دانشگاه یا آغا همچنان معتقد جای دختر تو خونه اس نه هرجای دیگه...
خیلی کم امید داشتم به رضایت دادنش اما خب...امید داشتم و همون یه ذره امید مجابم کرده بود لباس بپوشم و آماده بشم.
من دلم نمیخواست تو این خونه بمونم.اینجا حس خفگی بهم دست میداد.دلخوشی من همون وقتهایی بود که تو دانشگاه یا اینور اونور با دوستهام  میگذروندم حالا اگه بابا این دلخوشی های ساده رو از من میگرفت و اینقدر محدودم میکرد حتما دق میکردم.
تو حس و حال خودم بودم که ملی با لب خندون اومد داخل.از حالت صورتش پیدا بود تونسته بابارو راضی بکنه.فورا از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم:

-راضی شد!؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-اهوم.بلند شو برو...

-خودش کجاست؟ رفته ؟

-آره...

لبخندم عمیقتر و عریضتر شد.دستمو دراز کردمو کیفمو از روی میز برداشتم و بدون معطلی از اتاق زدم بیرون.آخ که انگار میخواستم از زندون برم بیرون و فقط خدا میدونه تو اون چند روز از خونه نشینی و کز کردن توی اتاق به چه حد احساس افسردگی و پوچی و یاس بهم دست داده بود!
داشتم کفشهامو میپوشیدم که مامان اومد سمتم.چندتا اسکناس ده هزارتومنی گذاشت تو جیب مانتوم و بعد گفت:


-نشه مثل اون روز که شبونه بیای خونه...که باز آغات الم شنگه راه بندازه و با کمربند بیفته یه جونت!  ماهور...زودبیا خونه!

-خیلی مسخرس ولی باشه...

کمر دولا شده م رو صاف کردم و بی خداحافظی از خونه ای که بخاطر قوانین مسخره ی بابا شده بود عین یه زندون و شکنجه گاه زدم بیرون.
پام که به کوچه رسید دستامو ازهم باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
قسم میخورم که من به طرز شدیدا ملموسی میتونستم احساس همه اونایی که تو زندون بودن رو درک کنم و بفهمم!

-از جنگ برگشتی!؟؟

سرمو آوردم پایین و نگاهی به سمت چپ انداختم.جایی که همون پسر هیز همسایه ایستاده بود و با اون چشمای وزغیش منو دید میزد.اخم کردو و با انزجار بهش لگد زدم نه اینبار با خنده پرسید:


-مورچه لگدت زده!؟

نیشمو یه وری کردمو گفتم:

-هر هر هر خندیدم...فضول بدقیافه!

زنجیر باریکشو دور انگشتش توهوا چرخوند و بعد گفت:

-حالا کی زده اون صورت ماهتو ماهی خانم!؟ عکس بده جنازه تحویل بگیر!

با انزجار و نفرت گفتم:

-برو گمشووو

از رو نرفت.خندید و گفت:

-عروس ننه ام میشی!؟؟


محلش ندادم و با قدمهایی سریع به راه افتادم.همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی!با اون قیافه ی زشت و نکبتش!
عینک آفتابیمو رو چمشام گذاشتم وراه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس.
راهی برای مخفی نگه داشتم یقیه زخمام نداشتم و فقط از همین حالا باید باخودم یه سری دروغ رو هماهنگ میکردم.
از اتوبوس پیاده شدم و ماباقی راه رو پیاده تا دانشگاه طی کردم.
چتری هامو ریختم رو پیشونیم و با سرخمیده از ورودی دانشگاه رد شدم.
هنوز مونده بود تا کلاسم شروع بشه.البته این عادت دیرینه ی من بود.اگه کلاس هم نداشته باشم میومدم دانشگاه فقط به این خاطر که زمان کمتری رو خونه بگذرونم...
از بوفه یه شیرکاکائو گرفتم و اومدم رو نیمکت تو گرما نشستم.
دلم آفتاب میخواست.آفتابی که بدن سردمو گرم گرم بکنه!
کیفمو کنارم گذاشتم و سرمو به عقب تکیه داوم و هرازگاهی یکم از اون شیرکاکائرو رو می چشیدم که همون موقع حضور یه نفرو کنار خودم حس کردم.
فکر کردم به نفر همینجوری از سر بی نیمکتی اومده کنارم نشسته اما وقتی صداش دراومد فهمیدم فکرام غلطن....


-بالاخره اومدی !؟


سرمو آهسته از روی میله های پشتی نیمکت برداشتم و به امیرعلی خیره شدم.
قشنگام برای خرید رمان کامل دوست دختر شیطون من میتونین تشریف بیارین پیوی و برای اینکه شامل تخفیف شین حتما ذکر کنین اگهی رو از کانال شیطان مونث دیدین

@Laxtury_admin


#پارت_۵۶


❤️🖤  دوست دختر شیطون من ❤️🖤


دیگه از موندن توی خونه و سرکلاس نرفتن خسته شده بودم.اونا مدام سعی میکردن منو از دچار شدن به عاقبت عمه ماهرخی که نمیدونم  بابا و بابابزرگ دقیقا چی به روزش آورده بودن ، میترسوندن و وادارم میکردن به رسم  کهنه ی  این خونه ی مردسالار کورکورانه احترام بزارم.
و این زور بود و ظلم....
نگاهی به تلفن خاموشم انداختم.چون هیچ جوابی نداشتم که به سوالای احتمالی بقیه بدم ترجیح داده بودم خاموشش کنم.
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آینه.
رو به روش ایستادم و به تصویر خودم خیره شدم.درست شبیه یه گل پژمرده شده بودم.گلی که گرمای شدیدی دیده و این گرمای شدید پلاسیده و بی رنگ و رو و خشکش کرده.
دستمو رو کبودی لب و حتی زیر چشمم کشیدم و دست دیگه ام رو از خشم و درد مشت کردم.
میسوختم از اینکه چرا نباید تو خونه ی خودمون خوشحال باشم ؟ یعنی واقعا من فقط باید دعا دعا میکردم یکی بیاد منو بگیره که از شر این خونه و قوانین مسخرش خلاص بشم!؟؟

تو حس  حال خودم بودم که مامان بی در زدن دستگیره رو  خم و راست کرد و اومد داخل.اخم کردمو گفتم:


-مامان میشه اول دربزنی بعد بیای داخل!

-خُبه حالا...رفیقت اومده

متعجب و جاخورده گفتم:

-رفیقم!؟

بجای اینکه جوابمو بده از جلوی در کنار رفت و گفت:


-بفرما تو گلم...همینجاست...از رو پله ها افتاده...


شناخت صدای تارا خیلی دشوار و مشکل نبود .مامان که رفت اون اومد داخل.درو بست و با تعجب بهم خیره شد..یعنی تو اون لحظه هردو باتعجب ریخت جدید همدیگه رو نگاه میکردیم.
اون صورت منو و من ریخت جدید اونو...
مقنعه اش رو کشیده بود تا نوک دماغش و یه مانتو گل گشاد مشکی پوشیده بود که زمین تا آسمون از اون تارای اصلی دورش کرده بود.
چشماشو درشت کرد و   بعد گفت:


-خدا بکشه تورو که منو جون به مرگ کردی! چرا خاموشی!چجوری افتادی دست و پا چلفتی؟؟حالا خودت افتادی...گوشیتم افتاده بود که خاموش نگه داشتی!؟


نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:

-شارژ خالی کرده بود.حوصله نداشتم روشنش کنم


چونه ام رو گرفت و صورتمو چپ و راست کرد و بعد با تاسف نچ نچی کرد و گفت:


-چ چ چ...ببین چه به روزش اومده.حالا واقعا از رو پله ها...

دستش رو آهسته پایین آوردم و برای اینکه حرفش رو ادامه نده پرسیدم:

-حذفم کردن آره؟؟؟

ابرو بالا انداخت و با افتحار کفت:

-نووووچ...تو تا منو داری نباس غم داشته باشی جیگر...الکی به استادا گفتم ننه ات مرده!

-چی!؟؟

چپ چپ نگام کرد و بعد شیطون ابرو بالا انداخت و گفت:


-نخود چی! بهونه بهتر سراغ نداشتم.راستی..بگو کی سراغت رو گرفته!؟


بیتفاوت پرسیدم:


-کی ؟؟


نشد که جواب بده چون مامات با چایی و شیرینی اومد داخل و گفت:

-بفرما چایی دختر گلم...شیرینی خونگی!


تارا با اون مقنعه مسخره اش که نصف صورتش رو پوشونده بود لبخند دندون نمایی زد و گفت:

-دستتون درد نکنه.زحمت کشیدین حاج خانم!


مامان که رفت یکی از شیرینی هارو برداشت و دولُپی مشغول خوردنش شد.اشاره ای به سرو ریختش کردم و کفتم:


-چرا خودتو این شکلی کردی!؟؟


با دهن پر جواب داد:


-خب بخاطر تو دیگه...بخاط اینکه مامان بابات بعدا نگن پسر نوح با بدان بنشست ..
میخواستم رد صلاحیت نشم ک...

دستمو بردم بالا و گفتم:


-خب خب...نمیخواد ادامه بدی..نگفتی.کی سراغمو گرفت! لابد پویا ! هه! مرده شور ریختشو ببرن!


جفت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

-نوووچ!  پویا خر کیه...امیرعلی...امیرعلی آرمند.اون اومده بود سراغتو میگرفت.


متعجب بهش  زل زدم و گفتم:


-واقعا!؟ آرمند؟؟

-آره

-نگفت چیکارم داره!؟


فنجون چاییش رو برداشت و گفت:


-نووچ...فقط هرروز میاد سراغتو میگره...میگم کلک...راستشو بگو...چی بین تو و این آرمند هست!؟


برای اینکه فکر و خیال خامی به سرش نزنه گفتم:


-هیچی ...اون خودش نامزد داره!


-پس چرا همه اش میاد سراغ تورو میگیره!؟


-چون اون برادر امیرعباس نامزد ملیحه اس خانم کاشف!


سرش رو به نشونه ی فهم تکون داد و گفت:


-اوه یس...که اینطور...خب...من دیگه باید برم.امشب مهمون داریم باید برم کمک مامان...فقط میگم تو کلاس فردا رو میای دیگه آره!؟؟


نمیدوسنتم بابا اجازه بده یا نه ولی خودم واقعا از این تو خونه موندن خسته شده بودم برای همین گفتم:


-اگه حالم خوب بود میام...


-حتما بیا...ننه مردگیت همیشه هم  دلیل مُوجعی برای غیبت کردنت نیست...


لبخندی روی صورت عاجزم نشست.زدم به شونه اش و نجوا کنان گفتم" کثافطططط"


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛3🌜
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
هرچی غمه تو دنیا سهم منه ..
#تتلو


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ə🦋³
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat

Показано 20 последних публикаций.