#پارت_۵۷
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
یه مانتوی مشکی روی شلوار جین آبی رنگم پوشیدم و بعد مقابل آینه نشستم.
برخلاف همیشه بجای ضدآفتاب اینبار از کِرم پودر استفاده کردم تا کبودی هام خیلی مشخص نباشن.بخوصص رد باریک کمربند زیر چشمم.
کرم رو همه جای صورتم پخش کردم ولی تاسفم و اندوهم وقتی بیشتر شد که یقین پیدا کردم اون زخم لب و زدگی چونه با کرم پودرهای کیم کارداشیانی هم لاپوشونی نمیشن که نمیشن چه ب سه این چیزی که دست من بود و هدیه ی تیام!
خب اینم شانس من بود دیگه.رو صورت همه ی دخترا رد بوسه های پدرشون پیداست رو صورت من رد سیلی و کمربند و...مسخره بود.
موهام رو با کش باریکی دم اسبی بستم و بعد مقنعه ام رو سر انداختم.حالا با عینک آفتابی میشد اون ردها رو پنهون کرد اما بقیه رو چی؟ اونجارو باید چیکار میکردم!؟
رژ لب کمرنگی روی لبهام کشیدم و بعد سرمو گذاشتم روی میز و منتطر موندم مَلی خبر برسونه بهم...که میتونم برم دانشگاه یا آغا همچنان معتقد جای دختر تو خونه اس نه هرجای دیگه...
خیلی کم امید داشتم به رضایت دادنش اما خب...امید داشتم و همون یه ذره امید مجابم کرده بود لباس بپوشم و آماده بشم.
من دلم نمیخواست تو این خونه بمونم.اینجا حس خفگی بهم دست میداد.دلخوشی من همون وقتهایی بود که تو دانشگاه یا اینور اونور با دوستهام میگذروندم حالا اگه بابا این دلخوشی های ساده رو از من میگرفت و اینقدر محدودم میکرد حتما دق میکردم.
تو حس و حال خودم بودم که ملی با لب خندون اومد داخل.از حالت صورتش پیدا بود تونسته بابارو راضی بکنه.فورا از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم:
-راضی شد!؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اهوم.بلند شو برو...
-خودش کجاست؟ رفته ؟
-آره...
لبخندم عمیقتر و عریضتر شد.دستمو دراز کردمو کیفمو از روی میز برداشتم و بدون معطلی از اتاق زدم بیرون.آخ که انگار میخواستم از زندون برم بیرون و فقط خدا میدونه تو اون چند روز از خونه نشینی و کز کردن توی اتاق به چه حد احساس افسردگی و پوچی و یاس بهم دست داده بود!
داشتم کفشهامو میپوشیدم که مامان اومد سمتم.چندتا اسکناس ده هزارتومنی گذاشت تو جیب مانتوم و بعد گفت:
-نشه مثل اون روز که شبونه بیای خونه...که باز آغات الم شنگه راه بندازه و با کمربند بیفته یه جونت! ماهور...زودبیا خونه!
-خیلی مسخرس ولی باشه...
کمر دولا شده م رو صاف کردم و بی خداحافظی از خونه ای که بخاطر قوانین مسخره ی بابا شده بود عین یه زندون و شکنجه گاه زدم بیرون.
پام که به کوچه رسید دستامو ازهم باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
قسم میخورم که من به طرز شدیدا ملموسی میتونستم احساس همه اونایی که تو زندون بودن رو درک کنم و بفهمم!
-از جنگ برگشتی!؟؟
سرمو آوردم پایین و نگاهی به سمت چپ انداختم.جایی که همون پسر هیز همسایه ایستاده بود و با اون چشمای وزغیش منو دید میزد.اخم کردو و با انزجار بهش لگد زدم نه اینبار با خنده پرسید:
-مورچه لگدت زده!؟
نیشمو یه وری کردمو گفتم:
-هر هر هر خندیدم...فضول بدقیافه!
زنجیر باریکشو دور انگشتش توهوا چرخوند و بعد گفت:
-حالا کی زده اون صورت ماهتو ماهی خانم!؟ عکس بده جنازه تحویل بگیر!
با انزجار و نفرت گفتم:
-برو گمشووو
از رو نرفت.خندید و گفت:
-عروس ننه ام میشی!؟؟
محلش ندادم و با قدمهایی سریع به راه افتادم.همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی!با اون قیافه ی زشت و نکبتش!
عینک آفتابیمو رو چمشام گذاشتم وراه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس.
راهی برای مخفی نگه داشتم یقیه زخمام نداشتم و فقط از همین حالا باید باخودم یه سری دروغ رو هماهنگ میکردم.
از اتوبوس پیاده شدم و ماباقی راه رو پیاده تا دانشگاه طی کردم.
چتری هامو ریختم رو پیشونیم و با سرخمیده از ورودی دانشگاه رد شدم.
هنوز مونده بود تا کلاسم شروع بشه.البته این عادت دیرینه ی من بود.اگه کلاس هم نداشته باشم میومدم دانشگاه فقط به این خاطر که زمان کمتری رو خونه بگذرونم...
از بوفه یه شیرکاکائو گرفتم و اومدم رو نیمکت تو گرما نشستم.
دلم آفتاب میخواست.آفتابی که بدن سردمو گرم گرم بکنه!
کیفمو کنارم گذاشتم و سرمو به عقب تکیه داوم و هرازگاهی یکم از اون شیرکاکائرو رو می چشیدم که همون موقع حضور یه نفرو کنار خودم حس کردم.
فکر کردم به نفر همینجوری از سر بی نیمکتی اومده کنارم نشسته اما وقتی صداش دراومد فهمیدم فکرام غلطن....
-بالاخره اومدی !؟
سرمو آهسته از روی میله های پشتی نیمکت برداشتم و به امیرعلی خیره شدم.
قشنگام برای خرید رمان کامل دوست دختر شیطون من میتونین تشریف بیارین پیوی و برای اینکه شامل تخفیف شین حتما ذکر کنین اگهی رو از کانال شیطان مونث دیدین
@Laxtury_admin
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
یه مانتوی مشکی روی شلوار جین آبی رنگم پوشیدم و بعد مقابل آینه نشستم.
برخلاف همیشه بجای ضدآفتاب اینبار از کِرم پودر استفاده کردم تا کبودی هام خیلی مشخص نباشن.بخوصص رد باریک کمربند زیر چشمم.
کرم رو همه جای صورتم پخش کردم ولی تاسفم و اندوهم وقتی بیشتر شد که یقین پیدا کردم اون زخم لب و زدگی چونه با کرم پودرهای کیم کارداشیانی هم لاپوشونی نمیشن که نمیشن چه ب سه این چیزی که دست من بود و هدیه ی تیام!
خب اینم شانس من بود دیگه.رو صورت همه ی دخترا رد بوسه های پدرشون پیداست رو صورت من رد سیلی و کمربند و...مسخره بود.
موهام رو با کش باریکی دم اسبی بستم و بعد مقنعه ام رو سر انداختم.حالا با عینک آفتابی میشد اون ردها رو پنهون کرد اما بقیه رو چی؟ اونجارو باید چیکار میکردم!؟
رژ لب کمرنگی روی لبهام کشیدم و بعد سرمو گذاشتم روی میز و منتطر موندم مَلی خبر برسونه بهم...که میتونم برم دانشگاه یا آغا همچنان معتقد جای دختر تو خونه اس نه هرجای دیگه...
خیلی کم امید داشتم به رضایت دادنش اما خب...امید داشتم و همون یه ذره امید مجابم کرده بود لباس بپوشم و آماده بشم.
من دلم نمیخواست تو این خونه بمونم.اینجا حس خفگی بهم دست میداد.دلخوشی من همون وقتهایی بود که تو دانشگاه یا اینور اونور با دوستهام میگذروندم حالا اگه بابا این دلخوشی های ساده رو از من میگرفت و اینقدر محدودم میکرد حتما دق میکردم.
تو حس و حال خودم بودم که ملی با لب خندون اومد داخل.از حالت صورتش پیدا بود تونسته بابارو راضی بکنه.فورا از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم:
-راضی شد!؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اهوم.بلند شو برو...
-خودش کجاست؟ رفته ؟
-آره...
لبخندم عمیقتر و عریضتر شد.دستمو دراز کردمو کیفمو از روی میز برداشتم و بدون معطلی از اتاق زدم بیرون.آخ که انگار میخواستم از زندون برم بیرون و فقط خدا میدونه تو اون چند روز از خونه نشینی و کز کردن توی اتاق به چه حد احساس افسردگی و پوچی و یاس بهم دست داده بود!
داشتم کفشهامو میپوشیدم که مامان اومد سمتم.چندتا اسکناس ده هزارتومنی گذاشت تو جیب مانتوم و بعد گفت:
-نشه مثل اون روز که شبونه بیای خونه...که باز آغات الم شنگه راه بندازه و با کمربند بیفته یه جونت! ماهور...زودبیا خونه!
-خیلی مسخرس ولی باشه...
کمر دولا شده م رو صاف کردم و بی خداحافظی از خونه ای که بخاطر قوانین مسخره ی بابا شده بود عین یه زندون و شکنجه گاه زدم بیرون.
پام که به کوچه رسید دستامو ازهم باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
قسم میخورم که من به طرز شدیدا ملموسی میتونستم احساس همه اونایی که تو زندون بودن رو درک کنم و بفهمم!
-از جنگ برگشتی!؟؟
سرمو آوردم پایین و نگاهی به سمت چپ انداختم.جایی که همون پسر هیز همسایه ایستاده بود و با اون چشمای وزغیش منو دید میزد.اخم کردو و با انزجار بهش لگد زدم نه اینبار با خنده پرسید:
-مورچه لگدت زده!؟
نیشمو یه وری کردمو گفتم:
-هر هر هر خندیدم...فضول بدقیافه!
زنجیر باریکشو دور انگشتش توهوا چرخوند و بعد گفت:
-حالا کی زده اون صورت ماهتو ماهی خانم!؟ عکس بده جنازه تحویل بگیر!
با انزجار و نفرت گفتم:
-برو گمشووو
از رو نرفت.خندید و گفت:
-عروس ننه ام میشی!؟؟
محلش ندادم و با قدمهایی سریع به راه افتادم.همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی!با اون قیافه ی زشت و نکبتش!
عینک آفتابیمو رو چمشام گذاشتم وراه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس.
راهی برای مخفی نگه داشتم یقیه زخمام نداشتم و فقط از همین حالا باید باخودم یه سری دروغ رو هماهنگ میکردم.
از اتوبوس پیاده شدم و ماباقی راه رو پیاده تا دانشگاه طی کردم.
چتری هامو ریختم رو پیشونیم و با سرخمیده از ورودی دانشگاه رد شدم.
هنوز مونده بود تا کلاسم شروع بشه.البته این عادت دیرینه ی من بود.اگه کلاس هم نداشته باشم میومدم دانشگاه فقط به این خاطر که زمان کمتری رو خونه بگذرونم...
از بوفه یه شیرکاکائو گرفتم و اومدم رو نیمکت تو گرما نشستم.
دلم آفتاب میخواست.آفتابی که بدن سردمو گرم گرم بکنه!
کیفمو کنارم گذاشتم و سرمو به عقب تکیه داوم و هرازگاهی یکم از اون شیرکاکائرو رو می چشیدم که همون موقع حضور یه نفرو کنار خودم حس کردم.
فکر کردم به نفر همینجوری از سر بی نیمکتی اومده کنارم نشسته اما وقتی صداش دراومد فهمیدم فکرام غلطن....
-بالاخره اومدی !؟
سرمو آهسته از روی میله های پشتی نیمکت برداشتم و به امیرعلی خیره شدم.
قشنگام برای خرید رمان کامل دوست دختر شیطون من میتونین تشریف بیارین پیوی و برای اینکه شامل تخفیف شین حتما ذکر کنین اگهی رو از کانال شیطان مونث دیدین
@Laxtury_admin