#پارت_۵۶
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
دیگه از موندن توی خونه و سرکلاس نرفتن خسته شده بودم.اونا مدام سعی میکردن منو از دچار شدن به عاقبت عمه ماهرخی که نمیدونم بابا و بابابزرگ دقیقا چی به روزش آورده بودن ، میترسوندن و وادارم میکردن به رسم کهنه ی این خونه ی مردسالار کورکورانه احترام بزارم.
و این زور بود و ظلم....
نگاهی به تلفن خاموشم انداختم.چون هیچ جوابی نداشتم که به سوالای احتمالی بقیه بدم ترجیح داده بودم خاموشش کنم.
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آینه.
رو به روش ایستادم و به تصویر خودم خیره شدم.درست شبیه یه گل پژمرده شده بودم.گلی که گرمای شدیدی دیده و این گرمای شدید پلاسیده و بی رنگ و رو و خشکش کرده.
دستمو رو کبودی لب و حتی زیر چشمم کشیدم و دست دیگه ام رو از خشم و درد مشت کردم.
میسوختم از اینکه چرا نباید تو خونه ی خودمون خوشحال باشم ؟ یعنی واقعا من فقط باید دعا دعا میکردم یکی بیاد منو بگیره که از شر این خونه و قوانین مسخرش خلاص بشم!؟؟
تو حس حال خودم بودم که مامان بی در زدن دستگیره رو خم و راست کرد و اومد داخل.اخم کردمو گفتم:
-مامان میشه اول دربزنی بعد بیای داخل!
-خُبه حالا...رفیقت اومده
متعجب و جاخورده گفتم:
-رفیقم!؟
بجای اینکه جوابمو بده از جلوی در کنار رفت و گفت:
-بفرما تو گلم...همینجاست...از رو پله ها افتاده...
شناخت صدای تارا خیلی دشوار و مشکل نبود .مامان که رفت اون اومد داخل.درو بست و با تعجب بهم خیره شد..یعنی تو اون لحظه هردو باتعجب ریخت جدید همدیگه رو نگاه میکردیم.
اون صورت منو و من ریخت جدید اونو...
مقنعه اش رو کشیده بود تا نوک دماغش و یه مانتو گل گشاد مشکی پوشیده بود که زمین تا آسمون از اون تارای اصلی دورش کرده بود.
چشماشو درشت کرد و بعد گفت:
-خدا بکشه تورو که منو جون به مرگ کردی! چرا خاموشی!چجوری افتادی دست و پا چلفتی؟؟حالا خودت افتادی...گوشیتم افتاده بود که خاموش نگه داشتی!؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:
-شارژ خالی کرده بود.حوصله نداشتم روشنش کنم
چونه ام رو گرفت و صورتمو چپ و راست کرد و بعد با تاسف نچ نچی کرد و گفت:
-چ چ چ...ببین چه به روزش اومده.حالا واقعا از رو پله ها...
دستش رو آهسته پایین آوردم و برای اینکه حرفش رو ادامه نده پرسیدم:
-حذفم کردن آره؟؟؟
ابرو بالا انداخت و با افتحار کفت:
-نووووچ...تو تا منو داری نباس غم داشته باشی جیگر...الکی به استادا گفتم ننه ات مرده!
-چی!؟؟
چپ چپ نگام کرد و بعد شیطون ابرو بالا انداخت و گفت:
-نخود چی! بهونه بهتر سراغ نداشتم.راستی..بگو کی سراغت رو گرفته!؟
بیتفاوت پرسیدم:
-کی ؟؟
نشد که جواب بده چون مامات با چایی و شیرینی اومد داخل و گفت:
-بفرما چایی دختر گلم...شیرینی خونگی!
تارا با اون مقنعه مسخره اش که نصف صورتش رو پوشونده بود لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-دستتون درد نکنه.زحمت کشیدین حاج خانم!
مامان که رفت یکی از شیرینی هارو برداشت و دولُپی مشغول خوردنش شد.اشاره ای به سرو ریختش کردم و کفتم:
-چرا خودتو این شکلی کردی!؟؟
با دهن پر جواب داد:
-خب بخاطر تو دیگه...بخاط اینکه مامان بابات بعدا نگن پسر نوح با بدان بنشست ..
میخواستم رد صلاحیت نشم ک...
دستمو بردم بالا و گفتم:
-خب خب...نمیخواد ادامه بدی..نگفتی.کی سراغمو گرفت! لابد پویا ! هه! مرده شور ریختشو ببرن!
جفت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-نوووچ! پویا خر کیه...امیرعلی...امیرعلی آرمند.اون اومده بود سراغتو میگرفت.
متعجب بهش زل زدم و گفتم:
-واقعا!؟ آرمند؟؟
-آره
-نگفت چیکارم داره!؟
فنجون چاییش رو برداشت و گفت:
-نووچ...فقط هرروز میاد سراغتو میگره...میگم کلک...راستشو بگو...چی بین تو و این آرمند هست!؟
برای اینکه فکر و خیال خامی به سرش نزنه گفتم:
-هیچی ...اون خودش نامزد داره!
-پس چرا همه اش میاد سراغ تورو میگیره!؟
-چون اون برادر امیرعباس نامزد ملیحه اس خانم کاشف!
سرش رو به نشونه ی فهم تکون داد و گفت:
-اوه یس...که اینطور...خب...من دیگه باید برم.امشب مهمون داریم باید برم کمک مامان...فقط میگم تو کلاس فردا رو میای دیگه آره!؟؟
نمیدوسنتم بابا اجازه بده یا نه ولی خودم واقعا از این تو خونه موندن خسته شده بودم برای همین گفتم:
-اگه حالم خوب بود میام...
-حتما بیا...ننه مردگیت همیشه هم دلیل مُوجعی برای غیبت کردنت نیست...
لبخندی روی صورت عاجزم نشست.زدم به شونه اش و نجوا کنان گفتم" کثافطططط"
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
دیگه از موندن توی خونه و سرکلاس نرفتن خسته شده بودم.اونا مدام سعی میکردن منو از دچار شدن به عاقبت عمه ماهرخی که نمیدونم بابا و بابابزرگ دقیقا چی به روزش آورده بودن ، میترسوندن و وادارم میکردن به رسم کهنه ی این خونه ی مردسالار کورکورانه احترام بزارم.
و این زور بود و ظلم....
نگاهی به تلفن خاموشم انداختم.چون هیچ جوابی نداشتم که به سوالای احتمالی بقیه بدم ترجیح داده بودم خاموشش کنم.
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آینه.
رو به روش ایستادم و به تصویر خودم خیره شدم.درست شبیه یه گل پژمرده شده بودم.گلی که گرمای شدیدی دیده و این گرمای شدید پلاسیده و بی رنگ و رو و خشکش کرده.
دستمو رو کبودی لب و حتی زیر چشمم کشیدم و دست دیگه ام رو از خشم و درد مشت کردم.
میسوختم از اینکه چرا نباید تو خونه ی خودمون خوشحال باشم ؟ یعنی واقعا من فقط باید دعا دعا میکردم یکی بیاد منو بگیره که از شر این خونه و قوانین مسخرش خلاص بشم!؟؟
تو حس حال خودم بودم که مامان بی در زدن دستگیره رو خم و راست کرد و اومد داخل.اخم کردمو گفتم:
-مامان میشه اول دربزنی بعد بیای داخل!
-خُبه حالا...رفیقت اومده
متعجب و جاخورده گفتم:
-رفیقم!؟
بجای اینکه جوابمو بده از جلوی در کنار رفت و گفت:
-بفرما تو گلم...همینجاست...از رو پله ها افتاده...
شناخت صدای تارا خیلی دشوار و مشکل نبود .مامان که رفت اون اومد داخل.درو بست و با تعجب بهم خیره شد..یعنی تو اون لحظه هردو باتعجب ریخت جدید همدیگه رو نگاه میکردیم.
اون صورت منو و من ریخت جدید اونو...
مقنعه اش رو کشیده بود تا نوک دماغش و یه مانتو گل گشاد مشکی پوشیده بود که زمین تا آسمون از اون تارای اصلی دورش کرده بود.
چشماشو درشت کرد و بعد گفت:
-خدا بکشه تورو که منو جون به مرگ کردی! چرا خاموشی!چجوری افتادی دست و پا چلفتی؟؟حالا خودت افتادی...گوشیتم افتاده بود که خاموش نگه داشتی!؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:
-شارژ خالی کرده بود.حوصله نداشتم روشنش کنم
چونه ام رو گرفت و صورتمو چپ و راست کرد و بعد با تاسف نچ نچی کرد و گفت:
-چ چ چ...ببین چه به روزش اومده.حالا واقعا از رو پله ها...
دستش رو آهسته پایین آوردم و برای اینکه حرفش رو ادامه نده پرسیدم:
-حذفم کردن آره؟؟؟
ابرو بالا انداخت و با افتحار کفت:
-نووووچ...تو تا منو داری نباس غم داشته باشی جیگر...الکی به استادا گفتم ننه ات مرده!
-چی!؟؟
چپ چپ نگام کرد و بعد شیطون ابرو بالا انداخت و گفت:
-نخود چی! بهونه بهتر سراغ نداشتم.راستی..بگو کی سراغت رو گرفته!؟
بیتفاوت پرسیدم:
-کی ؟؟
نشد که جواب بده چون مامات با چایی و شیرینی اومد داخل و گفت:
-بفرما چایی دختر گلم...شیرینی خونگی!
تارا با اون مقنعه مسخره اش که نصف صورتش رو پوشونده بود لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-دستتون درد نکنه.زحمت کشیدین حاج خانم!
مامان که رفت یکی از شیرینی هارو برداشت و دولُپی مشغول خوردنش شد.اشاره ای به سرو ریختش کردم و کفتم:
-چرا خودتو این شکلی کردی!؟؟
با دهن پر جواب داد:
-خب بخاطر تو دیگه...بخاط اینکه مامان بابات بعدا نگن پسر نوح با بدان بنشست ..
میخواستم رد صلاحیت نشم ک...
دستمو بردم بالا و گفتم:
-خب خب...نمیخواد ادامه بدی..نگفتی.کی سراغمو گرفت! لابد پویا ! هه! مرده شور ریختشو ببرن!
جفت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-نوووچ! پویا خر کیه...امیرعلی...امیرعلی آرمند.اون اومده بود سراغتو میگرفت.
متعجب بهش زل زدم و گفتم:
-واقعا!؟ آرمند؟؟
-آره
-نگفت چیکارم داره!؟
فنجون چاییش رو برداشت و گفت:
-نووچ...فقط هرروز میاد سراغتو میگره...میگم کلک...راستشو بگو...چی بین تو و این آرمند هست!؟
برای اینکه فکر و خیال خامی به سرش نزنه گفتم:
-هیچی ...اون خودش نامزد داره!
-پس چرا همه اش میاد سراغ تورو میگیره!؟
-چون اون برادر امیرعباس نامزد ملیحه اس خانم کاشف!
سرش رو به نشونه ی فهم تکون داد و گفت:
-اوه یس...که اینطور...خب...من دیگه باید برم.امشب مهمون داریم باید برم کمک مامان...فقط میگم تو کلاس فردا رو میای دیگه آره!؟؟
نمیدوسنتم بابا اجازه بده یا نه ولی خودم واقعا از این تو خونه موندن خسته شده بودم برای همین گفتم:
-اگه حالم خوب بود میام...
-حتما بیا...ننه مردگیت همیشه هم دلیل مُوجعی برای غیبت کردنت نیست...
لبخندی روی صورت عاجزم نشست.زدم به شونه اش و نجوا کنان گفتم" کثافطططط"