✔️
سرآغازبخش اول:بحث درباره فضای زندانها گل انداخته. صحبت از رقصیدن در بندها شده. برخی به هر زندانی که همفکرشان نباشد میگویند پروژه.
عدهای اسارتگاه مخوف اوین را "هتل اوین" نامیدهاند. در تایید ضمنیِ این ادعا، اخباری در دنیا منتشر میشود که فلان زندانی نامدار و هر هفته بَرندهٔ ایرانی، با ارادهای شکوهمند، رژیم و زندانبانان و دستگاه قضایی را تحت انقیاد خود درآورده.
در پاسخ به تردیدهای کاربران، خبرنگاری در لندن گوشزد کرد: «اوین که آلکاتراز نیست».
در اینجا قصد ندارم به چنین افرادی بپردازم. مطلبم فقط به خاطر اشکان بلوچ است. سپاسگزارم از شما هممیهنان گرامی که بر من و همبندیانم منت گذاشته و گوشهای از مشاهدات دردناکم را میخوانید.
بلوچ را اولین بار در حیاط بند ۱ تیپ ۶ تهران بزرگ دیدم. غروب بود. بلوچ با دو تای دیگر، هر سه کچل، خونین، له و لورده.
رسولی نامی که گویا فرمانده یگان ضدشورش زندان است، دستها را رو به آسمان میگرفت و میگفت: خدایا قبول کن!
سپس محکم میزد پسِ گردن آن سه جوان. شامل اشکانِ رزمیکار، زیر دست جنایتکار.
قضیه از سروصدا در بند دو شروع شده بود. چند روزی از شورش اوین {که نمیدانم چرا میگویند آتشسوزی اوین} میگذشت و زندانبانان نسبت به هر گونه شلوغی، بیرحمتر از همیشه بودند.
گارد ویژه حمله کرد و همه را زد. تختها را خراب، شیشهها را شکسته و غذاها را له. در ادامه، موبلندها را کچل کردند.
تهش این سه نفر را عاملان اصلی دعوا تشخیص داده بودند. رسولی آنها را یک به یک، جلوی روی ما که کف حیاط نشسته بودیم کتک میزد.
پیروزفر رئیس تیپ ۶ با کتشلوار شیک که پیراهنش آغشته به خون اشکان بود، با کلمات رکیک به ما میگفت که عاقبت شورش همین است.
رسولی قد بلند، هیکلی و لباس پلنگی، هی رو به آسمان میگفت: " خدایا قبول کن" و میافتاد به جان بلوچ و آن دو تا.
خسته که شد، هر سه را با لگد و مشت از حیاط برد.
پیروزفر گفت: «متاسفانه اینجا ایرانه، مملکت تخمی که مجبوریم مواظب جونتون باشیم. وگرنه همهتونو میکشتیم و راحت میشدیم.»
ناامیدانه نگاهمان کرد که هنوز زنده بودیم.
به عباس محبی (نگهبان و از عرازشه عقدهای که معتادِ کرم ریختن روی زندانیهاست) گفت: کتم را بیاور.
سرافسرنگهبان علی حقپناه تنومندتر از رسولی، لات بی سروپا، شبیه دیو، با نگاهی خیره آمد ایستاد جلو. او روزی یک بار میآمد توی بند راه میرفت. دشنام میداد و سوابق تجاوزاتش را با افتخار، به رخ جوانان آزادیخواه میکشید.
میگفت: اینجا هرکی لات بازی دربیاره خودم ترتیبش رو میدم. تو همین زندان ترتیب کسایی را دادم که ترتیب دخترای محلههاتون رو میدادن.
حقپناه وانمود کرد که ناگهان موضوعی را به یادآورده: اونی که توی بند پشت سرم بهم فحش داد، فقط صداشو شنیدم، قیافهشو ندیدم. خودش بیاد بیرون.
هیچکس در صفها تکان نخورد. حقپناه افتاد به دریوری: غیرت ندارین. اگه توی بند اشرار اینو میگفتم حداقل ۵ نفر گردن میگرفتن، اما شماها وجود ندارین.
پیروزفر با لباس شیک و خونی داد زد: «هرکی به حاج علی فحش داده بیاد بیرون، کار خاصی باهاش نداریم فقط حسابی میزنیمش. زیاد. چند روزم انفرادی. همین!»
باز کسی نرفت. بین بچهها زمزمه افتاد که مطمئنین بچههای ما فحش دادن؟ چون این بچهها اهل فحاشی نیستن.
حقپناه داد زد: یعنی خیالاتی شدم؟ اِنقد خرم؟ داری به من میگی خر؟ زر نزن.
پیروزفر گفت: یه مرد پیدا شه گردن بگیره. کاریش نداریم فقط میزنیمش و انفرادی.
بچهها نمیدانستند چه کسی فحش داده و آیا اصلا کسی فحش داده یا نه!
حقپناه گفت: هرکی بود شلوار شیرازی پاش بود.
شلوار شیرازیها را از صف بیرون کشیده، بردند اتاق افسرنگهبان و کتک زدند. هیچکدامشان فحش نداده بود اما حقپناه کوتاه نمیآمد.
بعد از نیم ساعت انتظار و تحقیر و کتک. مجتبی پا شد گفت: شاید اشتباه میکنین، اگه کسی واقعاََ فحش داده بود میومد بیرون دیگه.
حقپناه جواب داد: «فکر کردی کسخلم؟ من حواسم همه جا هَس. گمشو اتاق افسرنگهبان»
⬇️
بخش پایانی@Mehdi_Rostampour