مانا روانبد


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Блоги


روایت روانبُد،
کاش می‌شد تو را مثل سیانور همیشه برای مردن در دهان نگاه داشت...
ـــــــــــــــــــــــــ
[غيرمستقيم اداره می‌شود.]
ـــــــــــــــــــــــــ
http://WWW.Mana-ravanbod.blogspoT.com

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Блоги
Статистика
Фильтр публикаций


«بعد از این با خیل خاموشان نفس خواهم زدن»


ـــــــــــ
درست است که هرچیزی باید بالاخره یک روزی تمام بشود ولی آدم عاقل کاری نمی‌کند که بعد بخواهد رفع و رجوع کند، آن هم سحرصبحی بارانی.
خلاصه‌اش اینکه حداقل فعلاً یعنی در پاییز ۱۳۹۹ این نام و هرچه مربوط به این نام بوده باید تمام شده تلقی شود. اگر باور بفرمایید غرض این بود که «حرف» چیزی سوای «نام» و این قبیل چیزها نوشته و خوانده شود، و نه هوای خودفروشی و تبلیغ که شاید برای یافتن راهی در زمانه‌ی عسرت. شاید کسی از حرفی یا قضاوتی یا رفتاری یا کتمانی دلخور است، کاش ببخشد یا حداقل بداند که غرضی شخصی در بین نبوده ــــ‌اگر باور کند. شرمندگی حس کوفتی‌ست.
دیگر به این اسم هیچ‌چیز در هیچ جایی (وبلاگ، توییتر، تلگرام، اینستاگرام) نوشته نمی‌شود؛ چیزی هم چاپ نخواهد شد، خواه شعر خواه احمدا بیدلا. از تمام کرده‌ها و نکرده‌ها، نوشته‌ها و ننوشته‌ها (اعم از ادبی و غیرادبی) هم استغفار می‌کنیم.
ده سالی خوش گذشت رفقا.
ـــــــــــ


کاغذهای و خاطرات سرگردان
ـــــــــــــــ

کاغذهای سرگردان میان کتاب‌ها گاهی از گلوله‌های سرگران کشنده‌ترند، خاصه وقتی کتابی را باز می‌کنی شعری ببینی یا سطری بجوری که حافظه یاری نکرده نقل کنی تا عیناً از روش برای دوستی بخوانی ناغافل برمی‌خوری به بریده‌ی مستطیلیِ آبی‌رنگی که کمی لیز است و اصلاً آبیش رنگ پریده است و دستخط نازک و لرزانی رویش سه بند شعر یا چیزی شبیه شعر نوشته که نه می‌دانی مال کیست نه به چشمت آشناست این خط نه می‌توانی حدس بزنی که زبان شعر به که می‌خورد باشد، حتی دقت می‌کنی شاید از لغات حدسی بزنی یا راهی به دهی ببری یا از نوع خودکار یا روان‌نویس نوک‌نمدیِ سیاه خاطرت به جایی برود باز هم شکست‌خورده ایستاده برجا می‌مانی با حسی از اصابت تیری سرگردان در میانه‌ی گفت‌و‌گویی تلفنی با دوستی همدل و دیریاب و خوش‌صحبت و دقیق که پروا نداری از دانسته / ندانسته‌ها حرف به میان بیاوری یا ذکری از دلخوری و خستگی یا ناگهان ابراز تأسفی از غفلتی یا حرمانی یا حسرتی از ندانستن زبانی یا نخواندن شعری؛ با این فرق که حالا سه بند شعر هر کدام سه سطر کوتاه شاید بگو سر و تهش بیست کلمه شکارت کرده بی‌حرکت ایستاده‌ای میانه‌ی اتاق همچون حیوانی که از سهمِ تیر برجا مانده باشد و می‌کوشی میانه‌ی حرف‌زدن و شنیدن خاطرت نرود پی این تیر سرگردان یا اذانی که چند لحظه پس از اذان قبلی لابد از مسجدی دورتر می‌آید و از لحظات اولش می‌دانی همان نسخه‌ی مفصل مؤذن‌زاده است نه از این خوانده‌های بیمزه‌ی امروزی...
متن کامل یادداشت را اینجا بخوانید:
http://mana-ravanbod.blogspot.com/2020/07/blog-post.html
@manaravanbod


Репост из: تاریکجا
جنینِ چشم


بر خطوط می‌دوند این چشم‌های به غایت زیبا که تو داری
این چشم‌ها که تو داری فقط
دویدنی دویدنِ خون در رگ
بر خطوط بر این خطوطِ مُعوج و پرتکرار.

از دور از دور دیوانه‌ی چشم‌های دوان تو خواهم بود
روانِ تو خواهم بود وقتی ز دور
رود دود می‌کند در چشم
پس چشمِ خیسِ تو خواهم بود چکنده بر خطوطْ خطوطْ تنِ زخمِ کاغذم.

بچک چنان تنِ شکسته‌ی باران بر این خطوط
ببار بر کفِ دستم تا تقدیر
دَوَد به خشکی رگ چون دود
دَوَد دود دَوَد دود از برابرِ چشم چنان اسمِ اسم چنان اسمِ اعظم.


◾️کیوان طهماسبیان
◾️◾️ترسگفتار درس، و دیگر شعرها

| تاریکجا |


آی نی‌زن... دست مریزاد!
ــــــــــــــــ

چندسال است که از گروه ماخ‌اولا (که سابق بر این «خروس» نام داشتند) کارهایی می‌شنوم و شروعش هم اینجا بود که ۴-۵ سال پیش اولین بار از رفیقی شنیدم بچه‌های رشت «آی نی‌زن، که تو را آوای نی برده است دور از ره، کجایی؟» نیما را خوانده‌اند و خوب خوانده‌اند، فایل کوچکی بود که یادم مانده «خ» خروس را هم با «ایکس بزرگ» نوشته بودند و خلاصه وقتی شنیدم یادم ماند و در پیاده‌رفتن‌های با هدفن مشکیِ مرحوم گذاشته بودمش در پلی‌لیست کوچکی از سه آهنگ یکی از گروه خاک، یکی از گروه باراد و یکی هم این «آی نی‌زن که تو را آوای نی برده است دور از ره، کجایی؟» کارِ گروهی با نام «گروه خروس».
بعدتر کار دیگری برایم فرستاد «در کنار رودخانه»ی نیما را کسی خوانده بود و پیش خودم خوشحال شدم که «بَه ببین! چقدر نسل جدید خودمان دارد در خواندن شعرهای نیما هنر به خرج می‌دهد و این دومین نشانه‌اش»، غافل که «ماخ اولا» همان «خروس» است. جالب شد وقتی بعدش «خروس فسنجان» را خواندند که هنوز عجیب دوستش دارم: حدیث خروس سرکش محل که به اتفاق یاعلی می‌گویند و سرش می‌برند و خورشت فسنجانی می‌پزند برای اهل محل... که ناگهان می‌نالد «خروس فسنجان، وای بر من». و بعد هم «خروس می‌خواند» را خواندند. از این دقت‌شان در خواندن شعرها خوشم آمد. رفیقم ایراد گرفت که فلان جا یک «که» جا افتاده و آنجا یک «و» اضافه است. درست می‌گفت ولی من دلم با این کارها خوش شده بود. هنوز که هنوز است وقتی می‌شنوم «آی نی‌زن... که تو را آوای نی برده است دور از ره... کجایی؟» رعشه‌ای خوشی و سیاهی من را می‌گیرد. اصلاً چطور می‌شود همچین سطری نوشت که نیم قرن بعد هم وقتی کسی می‌خواند یا می‌شنود تصویرش با خود تاریخ و اندوه و خیال و سوگ بر جهان شخصیِ روبه‌فنا بیاورد.

این آدرس کانال تلگرام:
https://t.me/Makhoola

این هم آدرس ساندکلادشان:
https://soundcloud.com/makhoola

[تأکید کنم که هیچ نمی‌شناسم این دوستان «ماخ‌اولا» را و این چند خط هم از سر ستایش موسیقیِ خوب راک وطنی‌ست که شنیده‌ام. دست مریزاد دارند. سرشان خوش.]
ــــــــ
@manaravanbod


حاصلت چیست ز من جز غم و سرگردانی؟
_

بشنوید آوازی و اجرایی از استاد رامبد صدیف که پانزدهم خرداد امسال هشتادوپنج‌ساله شدند.
آوازی در افشاری و بیات ترک، با غزلی چنین از عطار:

از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رُخِ یار
شدم از دست و برفت از دلِ من صبر و قرار
کارِ من شُد ‌چو سرِ زُلفِ سیاهش‌ درهم
حال من گَشت چو خالِ رخِ او تیره‌و تار
گفتم ای جان! شُدم از نرگسِ مستِ تو خراب
گفت در شهر کسی نیست ز دستم هُشیار
گفتم از دستِ ستم‌های تو تا کی نالم؟
گفت تا داغِ محبت بودت بر رُخسار
گفتم این جان به لب آمد ز فراقت، گفتا
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار
گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار؟

https://soundcloud.com/mana-ravanbod/sodeif
____
@manaravanbod
حاصلت چیست ز من جز غم و سرگردانی؟
حاصلت چیست ز من جز غم و سرگردانی؟ آوازی و اجرایی از استاد رامبد صدیف ـــ‌سرش سلامت‌ـــ در افشاری و بیات ترک با غزلی از عطار با سرآغازِ: از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رُخِ یار شدم از دست و برفت از دلِ من


Репост из: تاریکجا
فکرِ خودکشیِ رولان بارت
در کارِ ریچارد هاوارد، کیوان طهماسبیان و پیام یزدانجو


Pour la moindre blessure, j’ai envie de me suicider: quand on le médite, le suicide amoureux ne fait pas acception de motif. L’idée en est légère: c’est une idée facile, simple, une sorte d’algèbre rapide dont j’ai besoin à ce moment — là de mon discours; je ne lui donne aucune consistance substantielle, ne prévois pas le lourd décor, les conséquences triviales de la mort: à peine sais — je comment je me suiciderai. C’est une phrase, seulement une phrase, que je caresse sombrement, mais dont un rien va me détourner.

◾️Roland Barthes
◾️◾️Fragments d'un discours amoureux


For the slightest injury, I want to commit suicide: upon meditation, amorous suicide does figure as a motif. The notion is a light one — an easy idea, a kind of rapid algebra which my discourse requires at this particular moment; I grant it no substantial consistency, nor do I foresee the heavy décor, the trivial consequences of death: I scarcely know how I am going to kill myself. It is a phrase, only a sentence, which I darkly caress but from which a trifle will distract me.

◾️Translated by Richard Howard
◾️◾️A Lover's Discourse: FRAGMENTS


سرِ کوچک‌ترین لطمه‌ای می‌خواهم خودکشی کنم؛ خودکشی از عشق می‌شود مضمونِ مکّررِ تأملاتم. خیالی‌ست سَبُک‌سایه ـــ و فکری راحت، نوعی جبر و مقابله‌ی آنی که سخنِ من درین لحظه‌ی خاص طلب می‌کند؛ نه به آن ثبات و قوام می‌بخشد، نه فکرِ جوِّ سنگینِ مرگ و عواقبِ ناچیزش را می‌کنم. نمی‌دانم چطور خودم را بکشم، فقط یک عبارت است، تک‌جمله‌ای، که کورمال‌کورمال با آن ور می‌روم ولی کوچک‌ترین چیزی حواسم را از آن پرت می‌کند.

◾️ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان
◾️◾️تکّه‌های سخنِ عاشقانه


من، با کمترین آسیبی که می‌بینم، می‌خواهم خودکشی کنم: خودکشی عاشقانه، با این اندیشه، تجسم‌بخش مضمونی مکرر می‌شود. فرض خودکشی فرضی ساده و صریح است ـــ ایده‌یی آسان‌یاب، نوعی حساب سریع که سخن من در این لحظه نیازمند آن بوده؛ من هیچ انسجام اساسی‌یی برای آن قائل نمی‌شوم، در فکر تشریفات مفصل و پی‌آمدهای پیش‌پاافتاده‌ی مرگ نیستم: من حتا واقعاً نمی‌دانم چگونه می‌خواهم خود را بکشم؟ این یک عبارت، یک جمله، است که توجه مبهم و نوازش‌وار مرا به خود جلب می‌کند اما با کمترین بهانه‌یی ذهن‌ام از آن فاصله می‌گیرد.

◾️ترجمه‌ی پیام یزدانجو
◾️◾️سخن عاشق: گزیده‌گویه‌ها


| تاریکجا |


Репост из: مانا روانبد
Ghazaleh- Hasan AAlizadeh.pdf
244.2Кб
حسن عالیزاده یادداشت یک‌صفحه‌ایِ دلنشینی به یاد غزاله علیزاده تحریر کرده با عنوان «سفر برگذشتنی»، در شماره‌ی ۵۹ مجله‌ی سینما ادبیات، که شرح آداب یک عصر تا آخرشبِ معمولیِ غزاله است که قصه تقریر می‌کرد به منشی و بعد یکی دو تلفن و مهمانی و الی آخر. یادداشت به لطف دوست نادیده‌ی مهربانی به دستم رسید، سرش سلامت.
@manaravanbod


Uncle Najaf_M-Ravanbod.pdf
333.4Кб
به احترام ناخدا نجف دریابندری، ملّاح دریاهای دور
ــــــــــــــــــــــــــ

[متن کامل این یادداشت را به صورت پی‌دی‌اف بازنشر کردم.]

نسخه‌ی قبلی پرغلط بود و هول هول، دیدم همین چند کلمه اگر به یاد مترجم و ویرستاری نکته‌بین نوشته شده باید که پاکیزه‌تر و درست‌تر باشد. متن را پیراستم و یکی دو دوست هم در بازخوانی کمکم کردند و بعد متن را به قاعده‌ی صفحات معمول کتاب‌های قطع رقعی چیدم و سعی کردم برای پرینت کردن و خواندن مناسب باشد.
___
تهران بارانی، کوچه‌ی گلستان
آخرین دقایق نیمه‌ی اردیبهشت‌ماه جلالیِ مرضیِ ۱۳۹۹
ویراسته‌ی فرداش
م. روانبد
@manaravanbod


Репост из: مانا روانبد
خیال‌های پرّان شعرهایی که در جوانی خوانده‌ایم
ــــ


آه وفور کاجها، زمزمه‌ی موجها که می‌شکند،
بازیِ آهسته‌ی نورها، ناقوس دوردست،
شفق که در چشمهای تو می‌افتد، ای عروسک،
صدف زمینی، که زمین دران می‌خواند!

در تو رودها می‌خوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز می‌نهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل می‌داری
به جا که می‌خواهی.



این ترجمه‌ی بیژن الهی (روی جلد: فرود خسروانی)‌از نرودا را ده دوازده سال پیش نمی‌دانم از کجا پیدا کردم و دوستی نادیده به خواهش من اسکن کمرنگی از کتاب را فرستاد، بعد نسخه‌ی ترتمیزی از دانشگاه تهران گیرم آمد و اسکن کردم و از ترجمه‌ی مأخذ ب. الهی نسخه‌ای عکسی پیدا کردم زدم تنگ همین دوزبانه‌ای درست کردم با تصویرهایی از پیکاسو که چند صباحی دست خودمان بود و چه کیفها که یادم هست با دوستان دور و نزدیک از شعرهای زلال و عاشقانه و جسمانی نرودا می‌بردیم. نسخه‌ی لت‌و‌پاری از کتاب را بعدتر از دست دوم فروشی مضحکی پیدا کردم که گذاشته بود لای مجلات بی‌جلد و کتابهای دوزاری که برداشتم و هنوز دارم. ولی پرینت دوخته‌شده‌ی همین نسخه‌ی دوزبانه بیشتر دستم می‌آید برای خواندن. این روزها که دوکتاب میخواندم به اشاره‌ی بزرگی که خودش هم مقدمه‌ای نوشته با نام مستعار بر یکی از اینها در باب عشق و عمر کوتاه، مدام یادم از همین شعرها می‌آمد. موافقتش را گرفتم که مقدمه را به اسم واقعیِ خود ایشان یک‌وقتی بازنشر کنم. به خوش‌لباسی و رنگ‌های زیبای شال و کت و کلاهش نگاه می‌کردم که در ابتدای هفتادسالگی به شاعران می‌مانست و نه اهل فلسفه. به شوخی قصه‌ای واقعی تعریف کرد و گفت بنویس مقدمه از بهمانی که «کنایه از» فلانی‌ست درواقع. تازگی‌ها فهمیده‌ام که یک چشمه‌ی حکمت شوخ‌طبعی‌های بجاست و رندی ورزیدن.
نمی‌دانم هنوز که چرا الهی این ترجمه را اینقدر دوست نداشت که با نام خودش در بیاید و وصیِ باهوش و کاربلدش هم که روزگاری داستان‌هایی نوشته و کلمه‌شناس قهّاری به چشم می‌آید. می‌توانید نسخه‌ی دوزبانه‌ی کتاب را در وبلاگ یا در یکی از پست‌های آخر کانال تلگرام بردارید. از مقدمه‌ها و نوشته‌های دیگران چند یادداشت پراکنده هم همان موقع تنظیم کردم که حالا حوصله ندارم صحت و درستی‌‌اش را بررسی کنم. هرچه هست همان و لذتش در تزاید. شب‌های بلند و سرد زمستانی را به شعر و خیال‌های پرّان شعرهایی که در جوانی خوانده‌ایم می‌شود گرم داشت.

https://www.instagram.com/p/Bsf5VJ8Hisq/
@manaravanbod


Репост из: مانا روانبد
بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی
پابلو نرودا، و. س. مروین، پابلو پیکاسو، بیژن الهی
ــــ

۱- مقدمه
پابلو نرودا (1904-1972) در پارالِ شیلی متولد شد و در تموکو بزرگ شد، جایی که گابریل میسترال را ملاقات کرد. برای خواندن و انتشارِ شعرهاش، سال 1920 به سانتیاگو رفت. کتابِ بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی را سال 1924 منتشر کرد و سال‌های 1927 تا 1943 را خارج از وطنش گذراند: دیپلمات بود در رانگون، کلومبو، باتاویا، سنگاپور، بوئینس آیرس، بارسلونا، مادرید، پاریس و مکزیکو سیتی. پس از جنگِ جهانیِ دوم به حزب کمونیست شیلی پیوست و وقتی به اتهام براندازی تحتِ تعقیب قرار گرفت، زندگیِ در غربت را آغازید و عاقبت سال 1952، وقتی که مشهورترین شاعرِ آمریکای لاتین بود، به شیلی بازگشت. نرودا هنگام پذیرفتنِ جایزه‌ی نوبل به سال 1971 می‌گوید: شاعر بایست تعادلی برقرار کند «میانِ خلوت و جلوت، میانِ احساس و کنش، مابینِ صمیمیتِ فردی و صمیمیتِ انسانی و وحی و الهامِ طبیعت.»
(آستانِ ترجمه‌ی انگلیسیِ کتاب، چاپ نفیس پنگوئن، 2004، بدونِ شماره صفحه)


۲- چهره‌ی مرد شاعر در نوجوانی
نرودا، با نام پیشینِ ریکاردو ری‌یِز، میان شانزده تا بیست سالگی، در شهرِ سانتیاگو ساکن است و زبان فرانسوی می‌آموزد، رمان‌های ویکتور هوگو، نوشته‌های امیلیو سالگاری، داستان‌های ژول ورن و شعرهای سمبولیست‌های فرانسوی را دوره می‌کند و عاشقانه بودلر می‌خواند؛ و نامش را در اقتفای «ژان نرودا»، رمان‌نویس اهل چک، به پابلو نرودا تغییر می‌دهد. او این کار را از لجِ پدرش می‌کند، پدرِ کارگر و خانواده‌ای که مخالفِ شعر نوشتنِ او بودند: آنها ترجیح می‌دادند ریکاردو کاری یاد بگیرد.
(از صفحه‌ی هشتِ مقدمه‌ی کریستینا گارسیا بر ترجمه‌ی انگلیسیِ کتاب)


۳- ملتقای جهانِ بیرون و درون
شعرهای نرودا در این دفتر، آمیزه‌ی جان و جهان است، ترجمانِ جهان است به زبانِ عاشقانه و برگرداندنِ معشوق است به زبانی طبیعی، آوازِ معشوق است، صدفی که جهان در آن می‌خواند. به این معنا ترجمه است، در دو سطح. یکی در متن اصلی و یکی هم برگردان بیژن الهی. ترجمه‌ی نخست نیاز به توضیح دارد:
«[...] ما، در سرودن دست اول یک شعر، خودِ جهان را ترجمه می‌کنیم، به گونه‌ای دیگر بر می‌گردانیم و استحاله می‌دهیم. همه‌ی کارهای ما ترجمه است، و هر ترجمه‌ای به یک معنا آفرینندگی‌ست. تنها باید تواضع خود را حفظ کنی و از آفرینندگی دم نزنی... سخن گفتن خود ترجمه‌ای مداوم است که به همان زبان صورت می‌گیرد
(از «برگرفته‌ها»، کتابِ «سمندر» اکتاویو پاز، ترجمه فواد نظیری، نشر روایت، ۱۳۷۳، ص ۱۴-۱۵)



۴- در آفتاب
نرودا احساسش را ارج می‌گذارد و تجربه‌هاش را مخصوصاً به جهانِ طبیعی ربط می‌دهد، طبیعتی که عاشقش بود: عاشقِ جنگل‌های مرطوب و خفه‌ی جنوبِ شیلی، ریشه‌های گره‌دار و ضخیمِ کاج‌ها که در زمین فرو رفته‌اند، باران‌هایی که خورشید را می‌پوشانَد و جهان را در حجابِ نازکش فرو می‌بَرد، رودخانه‌ها و دریای خروشانی که امید و تازگی می‌آورند و، گاهی، خرابی. برای نرودا این تورِ عمیقاً به هم بافته‌‌ی سمبولیسمِ طبیعت، زمینه‌‌ای می‌شود که شاعر می‌تواند از خلالِ آن زندگی‌اش را معنا ببخشد، و می‌تواند جهانِ فیزیکی و روحیِ خود را بکاود...
[...]
(از صفحه‌ی ده مقدمه‌ی کریستینا گارسیا بر ترجمه‌ی انگلیسیِ کتاب)


[...]
ترجمه را بیژن الهی، انگار، در وقت کم و جوانی به انتشارات امیرکبیر می‌سپارد و سراغی از آن نمی‌گیرد. ترجمه دقیق است، برابر است، به قول خودش: آکادمیک. نامِ بعضی شعرها به ضرورتی که معلوم است، تغییر یافته، و بیشترین لذتِ تطبیقِ این کتاب برای من نحوِ گزیده‌ی الهی‌ست. نحوی که در تقطیع و آهنگ شعرِ فارسی را سرپا نگه داشته. برابرنهادها هم البته جا به جا درخشان است.

[...]

برای خواندن کامل این متن و برداشتن فایل اسکن‌شده‌ي دوزبانه‌ی کتاب بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی نوشته‌ی پابلو نرودا به ترجمه‌ی بیژن الهی با تصویرهایی از پابلو پیکاسو به وبلاگ بروید:
https://mana-ravanbod.blogspot.com/2012/11/blog-post.html
—-
@manaravanbod


بشنوید گزیده‌ای از شعرهای رودکی؛
با صدای افسونگر منوچهر انور و پری‌خوانیِ پری زنگنه و موسیقیِ فریدون شهبازیان.
(طرح جلد کار از فرشید مثقالی و خط از مصطفی اوجی)
به یاد رودکی‌خواندن‌های آقای حسین مزاجی در ایامِ خوش ماضی.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان- ۱۳۵۲
***
@manaravanbod


roozha-2.pdf
6.6Мб
جلد دوم کتاب "روزها در راه"
ــــ
[...]
یادداشت‌های شاهرخ مسکوب [روزها در راه] شاید نخستین سند پایه‌ی ادبی از انسانِ ایرانیِ قرن بیستم است که افتاده در تلاطم حوادثی که مدام و بی‌رحم تمام کنج‌و‌کنارهای زندگی‌اش را زیر و رو می‌کند، و در این دگرگونی‌ها صادق‌ترین شاهد همین یادداشت‌های روزانه‌ی کسی‌ست که صراحت دارد و خُردترین چیزها را می‌تواند جوری «ساده و راحت» بنویسد که تا سال‌ها و سال‌ها هرکسی شاید لحظه‌ای خودش را در این آینه ببیند که چطور گرفتار عشقی محتوم است، از روزگار و ناپایداری زندگی‌اش در عذاب است، کار فکری‌اش با امورات روزمره نمی‌خواند یا نگران مرگ است و از این چیزها. جز این وجه (که خودش کمیاب است) این یادداشت‌ها سندی از گذران روزگار است بر صفحه‌ی ذهن آدمی دردآشنا و نگرانِ ایران و زبان فارسی.
ــــ
(متن کامل یادداشت «روزها در راه؛ ارادتِ ما به شاهرخ مسکوب» را در وبلاگ بخوانید)
___
@manaravanbod


Roozha-1.pdf
6.6Мб
جلد اول کتاب "روزها در راه"
ــــ
[...]
کتاب روزها در راه دور دوم یادداشت‌های روزانه‌ی شاهرخ مسکوب است که چندماهی قبل بهمن۵۷ شروع می‌شود و کشیده می‌شود به روزهای غریب آن زمستان و بعد غربت آغاز می‌شود: پاریس، نومیدیِ بازگشت، غزاله که سوال زیاد می‌پرسد، زندگیِ مشترکی که به «اندوهِ سردِ ملالِ آدمی» دچار می‌شود؛ و بخشی هم احوالت درونیش است: کار، نوشتن، بنیاد، سفرها، نامه‌ها، کتاب‌های بی‌سرانجام، مسافرانی که از ایران می‌آیند و حدیث غم می‌کنند، فکر ایران...

اهمیت «روزانه»‌بودن یادداشت‌ها هم در این است که قصد و منظوری از ابتدا ندارد برای جور دیگری نمایاندن، این نیست که در آخر عمر نشسته باشد و منظری برگزیده باشد و بعد بیاید از حافظه‌ی دغل‌کار بهره ببرد تا سنگ قبری آبرومند برای خودش ترتیب بدهد...
ــــ
(متن کامل یادداشت «روزها در راه؛ ارادتِ ما به شاهرخ مسکوب» را در وبلاگ بخوانید)
ــــ
@manaravanbod


در آلبوم عکس‌های هدایت تصویر جالبی از او می‌بینیم مربوط به اقامت اولش در پاریس که احتمالاً در سال 1308 گرفته شده، همراه با رفقایش خلوتی و مصطفوی (رحمت؟)، جلوِ کافه‌ای که در کنار آن در ورودیِ ساختمانی را می‌بینیم که شباهت شگفت‌انگیزی با ساختمان خیابان شامپیونه دارد (همان که آپارتمان 37 مکرر در آن واقع است و من شک ندارم که این دو مکان یکی است ــ‌بر خلاف نظرسهند لطفی که بدون آوردن دلیل می‌گوید این دو عکس گرچه بسیار به هم شبیه‌اند اما یکی نیستند). وقت گرفتن عکس باید اواخر پاییز یا زمستان باشد، زیرا هر سه نفر لباس گرم پوشیده‌اند و کلاه شاپو برسر دارند. هدایت بی خیال به دوربین نگاه می‌کند، در حالی که در طبقه‌ی دوم ساختمان کنارش بیست‌و‌دو سال بعد بناست خودکشی کند. آدم هم این‌قدر بی‌خیال! اگر از جایش بلند شود، به طرف چپ فقط چار قدم بردارد می‌رسد به در ورودیِ ساختمان. آن دوازده پله را که بالا برود به آن مکان دنجِ مرگ پا می‌گذارد. به همین راحتی و سادگی! از این عکسِ مرگ تصویرهای دیگری هم دارم. این یکی از آن‌ها: در دوران کودکی داییِ مادری‌ داشتم که گاهی مرا با خود به گورستان مرکزیِ شهر می‌برد (در آن زمان شهر زادگاهم پنج گورستان داشت: چارتا محلی و یکی مرکزی). به مقصد که می‌رسیدیم اول می‌رفت دم گوری با سنگ ساده‌ی بدون اسم. روی آن آب می‌ریخت، گل می‌گذاشت و فاتحه‌ای می‌خواند (هرچه به او می‌گفتم دایی جان اینجا قبر کیه حرف توی حرف می‌آورد) و بعد، زیر لب، انگار با خودش حرف بزند، می‌گفت «دایی، آدم خوبه اینجا بخوابه. این جا خوبه.» روزی که مُرد با کمال تعجب دیدم او را در همین جای خوب گذاشتند.


سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت
ـــــــــــــــــــــــ

در این شب بارانی داشتم فکر می‌کردم چه تداعی‌ها و تلاقی‌های عجیبی نکند از فرط خانه‌نشینی و سر توی کتاب‌ها کردن است که دارد در ذهنم نمودار می‌شود. ۱۹ فروردین به یاد خودکشیِ هدایت افتادن طبیعی‌ست، بعد خاطرم رفت به این داستان‌ـ‌جستار درخشان احمد آقای اخوت که چطور در آن سناریوها می‌چیند و خیال می‌ورزد حولِ مرگِ هدایت و داستان به این روانی می‌نویسد، بعد یکهو یادم آمد که ۱۹ فروردین تولد محمود حسینی‌زاد هم بود! من اساساً تاریخ تولدها یادم نمی‌ماند. بابت همین هم سالهای سال است شرمنده‌ی دوستان دور و نزدیکم شده‌ام که تولدم را یادشان مانده و یادی کرده‌اند یا کادویی گرفته‌اند و کیکی خورده‌ایم و من بعد باز هیچی یادم نیامده تا سال بعد...
[...]
احمد اخوت را کمتر به داستان‌نویسی می‌شناسند و اگر از بنده بپرسید ایشان اساساً قصه‌گوست و قصه‌گوی بلد و قهاری‌ست اینقدر که کمتر کسی پی برده که چه ترفندها به کار می‌برد در نوشتن هرچیزی؛ حتی وقتی ترجمه می‌کند با مقدمه یا مؤخره‌ای آن را می‌گذارد در زمینه‌ای از داستانی که مالِ خود اخوت است. احمد آقای اخوت را به نوشتن بی‌وقفه و صمیمی و دلنشینش در طول این حدود سی سال می‌شناسم و اینکه تمام نوشتن‌هاش و ترجمه‌هاش طوری‌ست که انگار دوستی صمیمی در وقتِ ملال می‌آید می‌زند روی شانه‌ات و از جایی حرف را شروع می‌کند که فکر می‌کنی به تو التفاتی ندارد و دارد حرف خودش را می‌زند؛ اما کمی که می‌گذرد و گرفتار قصه‌اش که می‌شوی می‌بینی اصلاً از اول ملتفت حال تو بوده و برای تو بوده که حرف می‌زده.
[...]
داستان را پی‌دی‌اف کردم که ترتمیز به چشم بیاید و آن تصویر وسطش هم درست جا بگیرد و اصلاً فکر کنم یکجور مرض است که دلم می‌کشد متن‌هایی را که دوست دارم خواننده آنطور به چشم بخواند که خودم می‌پسندم به چشم بیاید و خوانده شود در سکوت....
.
.
.
متن کامل این یادداشت و داستان‌‌ـ‌جستارِ سفر بی‌بازگشت (به صورت فایل پی‌دی‌اف) نوشته‌ی احمد اخوت را در وبلاگ بخوانید:
http://mana-ravanbod.blogspot.com/2020/04/blog-post_8.html


شب بارانیِ بهاریِ غم‌انگیز ۱۹فروردین ۱۳۹۹
ـــــــ
@manaravanbod


فکری‌ام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟
ــــــــــــ
ــــــــــــ

متن کامل این یادداشت بلند در باب نوشتنِ دوستعلی معیرالممالک را در وبلاگ بخوانید:
https://mana-ravanbod.blogspot.com/2020/04/blog-post.html
...


اولین شب وقتی کتاب‌ها را ریختم دور بستر تا در بیداری و ملال یکی یکی طورِ تورق کفلمه کنم مگر یکی دلم را بگیرد، دیدم در خاطرم نمی‌دانم چرا دوستعلی‌خان معیرالممالک پررنگ‌تر است، شاید به سبب نقلی که می‌کند از همسرِ جوانِ آخر عمر فروغیِ بسطامیِ شاعرِ سالخورده که «فروغی شب‌ها پس از یکی دو پیاله شراب دست را زیر چانه می‌نهاد و چند کتاب به اطراف خود می‌ریخت و می‌خواند. من دراز می‌کشیدم و جوراب هم در پا نداشتم پای خود را دراز کرده با انگشت‌های پا با موی ریش فروغی بازی می‌کردم و گاهی با انگشت‌های پایم یک دسته از موی ریش او را می‌کشیدم و گاهی کنده می‌شد.» و این قدرتِ روایت‌گفتنِ معیرالممالک بود که روشنم داشته بود و نه حکایتِ یک‌بری خوابیدن. همان قدرتی که ابراهیم گلستان را سال ۱۳۳۸ ــ‌یعنی شصت سال پیش!‌ــ واداشته بود جزوِ نامه‌ای کوتاه به مجله‌ی یغما بنویسد:

«من هرگز شوق و دقت را در نظر و کلام جناب آقای معیرالممالک در مقاله‌ی کفتربازی یا ذکر خاطره‌ی سفر و شکار و عروسی و حادثه‌ی مرگ ناصرالدین‌شاه را از یاد نخواهم برد. این نوشته‌ها را از جاندارترین نثرهایی خواهم دانست که به زبان فارسی خوانده‌ام.»
....
سوم اینکه اصلاً فارسیِ بسیار جانداری می‌نویسد به قول آقای گلستان. خودش هم می‌داند. خیلی خوب. وقتی در سال‌ها آخر عمر یاد می‌کند از خودش و آنچه به جا می‌گذارد که به سبب آنها «پس از بدرود غالباً به یاد مردم اهل زمان» خواهد بود، بعد از پرده‌های نقاشیِ زیادی که کشیده از هیچ چیز یاد نمی‌کند جز «عبارات راست و مختصر بی‌تریبی که در جزوه‌ی شکاریه‌ی خود نوشته‌ام موسوم به وقایع الزمان». سلامت نثرش و نیرومندی‌اش برای روایت و ثبت حالات و کردار و حرکات و اندیشه‌های مردمی که دیده و روزگاری که به تن دریافته و به چشم در آن نگریسته چیز مخصوصی‌ست که هم از پوسیدگیِ زبانِ قاجاری دور است هم چکشی و یقینی و گزارشی نیست مثل عین‌الدوله یا اعتمادالسلطنه و هم حاصل چیز خواندن زیاد است هم به فارسی و هم به فرانسه، مکرر می‌بینیم در خاطرات شکار یاد می‌کند از روزهایی که حوصله‌ی شکار رفتن ندارد و صبح‌ها به «تحریر» می‌گذراند که همان مشق باشد و عصرها به خواندن «تاریخ و رمان فرنگی». چشم که تعلیم نقاشی دیده خوب می‌بیند و ذهن که تاریخ و رمان خوانده خوب حلاجی می‌کند و دقتش در خواندن‌ها و شنیدن می‌شود این...

۵
باران شد الان که چهار از نیمه‌شب گذشته است. سیزده‌به‌در امسال خلوت‌ترین سیزده‌به‌درِ عمرم بود و شاید دیگر چنین نبینم. غروب بارانکی گرفت. بعد هوا صاف و خنک بود پنجره باز همین‌جا پشت میز کتاب ورق زدم و وسطِ رمان‌خواندن یاد کاوه گلستان افتادم که امروز سالمرگش بود و رفیقی ویدیویی گذاشت از او که در کودکی با پدر در ساحل است و می‌خندند و بر شانه‌های ابراهیم گلستان می‌جهد و بازی می‌کنند و خندان می‌روند توی دریا در سکوت و بعد می‌افتند در آب کم‌عمق ساحل. شاهکار بود. بعد قصد کردم این حال این روزها با دوستعلی را محض یادماندن یادداشتی بنویسم که نوشتم تا حالا که بی هیچ رعد و برقی یکباره بارانی گرفت و باد، طوری که پرده‌ی قرمز در رفت و آمد است. لابد این هم از اتفاق است، که حالا یادِ این یادداشت ناصرالدین‌شاه بیفتم از سیزده‌به‌دری که اتفاقاً آن‌سال هم چهارشنبه بوده است:

« صبح سوار کالسکه شده رانديم برای دوشان تپه، امروز مردم سیزده عيد گرفته‌اند. اما هوا ابر شديد بود، گاهی آفتابی شد، اما باز رفت زير ابر شديد. کوه البرز الی زير چسبيده به جلگه برف زياد است. کوه سوهانك‌، کوه ورجين و غيره تمام زير برف است، کوه را مه گرفته بود الی نصف، هوا هم سرد بود. ناهار را در بالای کوه دوشان تپه خورديم. سياچی مياچی‌ها تماماً بودند، مليجک و غيره. بعد از ناهار، قبل از ناهار، تماشای مردمی که از شهر می‌آمدند دوشان تپه تماشا کرديم، سه دسته الواط دايره‌زنان، معلق‌زنان، رقص‌کنان آمدند، مي‌خواندند، تماشا داشت.
بعد نشستم، کاغذ زيادی که توی کيف بود خوانديم... بعد قدری خوابيديم، بعد برخاسته پياده از راه آبدارخانه رفتم پايين سوار کالسکه شده رانديم به شهر، کم‌کم ابرها بسيار غليظ شد، سياه، مهيب.
غروبی رسيديم شهر، رفتم حمام، بيرون آمده رفتم تالار نارنجستان، زن‌ها آمدند، مليجک آمد. باران شديدی آمد. رعد و برق خيلی شديد، مليجک ترسيد، ما هم ترسيديم. خيلی باريد مثل سيل، بعد از ساعتی ايستاد. فردا صبح هم ابر بود، گاهی آفتاب و يک ساعت به غروب مانده پنجشنبه هم تگرگ و باران شديدی آمد. متصل ابر است و باران، معرکه است.»


@manaravanbod




Репост из: تَلْواسه
▫️تَلْواسه ۱
▫️پرواز PS752
▫️کاور اثری از: Norbert Schwontkowski
|Talvaseh|




حقیقت دوستی
ــــــــــــــــــــــــــ

در مقامات عشق و دوستی می‌شود کتابی فراهم آورد از بریده‌های سراسر فارسی از قدیم، خیلی قدیم تا همین چندسال پیش مثلاً در داستان‌های شمیم بهار یا ابراهیم گلستان. جای این کتاب‌های ترجمه‌ی پرت و پلای گزین‌گویه‌های عاشقانه‌ی قلوه‌کن شده از هزارکتاب نامربوط با ترجمه‌های مغلوط می‌شود سفینه‌های فارسیِ مرتبی ساخت که عطر و نفسی هم از آن جهان قدیم به یاد بیاورد که بر پایه‌ی مهر و آیین فتوت بود.
ــــ
آن چهار سطر بالایی میشد مقدمه‌ای باشد بر کتابی در باب دوستی از فیلسوفی یونانی که در متون مغفول یونانیان شروط و حدود دوستی را وارسیده باشد و بعد رسیده باشد به آنجا که چرا این فرم از رابطه‌ی اجتماعی می‌تواند نمودار دنیای جدیدی باشد که پیوندهای خودخواسته بر نسبت‌های خونی ارجح است، که چرا آدمی دوستتر دارد این سالها خودش خط و ربطی فکری یا عاطفی بسازد و محکمش کند تا اینکه به پیوندهای خونی یا تبارهای فکریِ از پیش طراحی شده تن بدهد. جایی خواندم که پیکاسو گفته بوده ما دنبال پدری می‌گشتیم که پشتش قایم شویم و شیطنت کنیم و سزان شمایل آن پدر دلخواه بود، و باید برای فراتر رفتن نیا و تباری اندیشید و دست و پا کرد، برای پریدن و پیش رفتن باید جای پایی در گذشته یافت تا به اتکای آن پرش ممکن شود. دوستی یعنی همین یافتن و برقرار کردن رابطه‌ای دلخواه یا قراردادی یا اختیاری است، گریختن از ربط نگسستنیِ ذاتی میان دو چیز یا دو مفهوم.
ــــ
راستش اصلاً قضیه عجیب بود، مشغول تورق کتاب منتشرنشده‌ی دوستی بودم که ترجمه است در حول همین معنیِ دوستی؛ یادم به این سطرهای «کشف المحجوب» آمد که به زحمت توانستم پیداش کنم، مشخصات نسخه از این قرار است: تصنیف علی هجویری غزنوی، تصحیح ژوکوفسکی، چاپ سوم از نشر طهوری، ۱۳۷۳ صفحه‌ی ۷۵
@manaravanbod

Показано 20 последних публикаций.

2 449

подписчиков
Статистика канала