فکریام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟
ــــــــــــ
ــــــــــــ
متن کامل این یادداشت بلند در باب نوشتنِ دوستعلی معیرالممالک را در وبلاگ بخوانید:
https://mana-ravanbod.blogspot.com/2020/04/blog-post.html
...
اولین شب وقتی کتابها را ریختم دور بستر تا در بیداری و ملال یکی یکی طورِ تورق کفلمه کنم مگر یکی دلم را بگیرد، دیدم در خاطرم نمیدانم چرا دوستعلیخان معیرالممالک پررنگتر است، شاید به سبب نقلی که میکند از همسرِ جوانِ آخر عمر فروغیِ بسطامیِ شاعرِ سالخورده که «فروغی شبها پس از یکی دو پیاله شراب دست را زیر چانه مینهاد و چند کتاب به اطراف خود میریخت و میخواند. من دراز میکشیدم و جوراب هم در پا نداشتم پای خود را دراز کرده با انگشتهای پا با موی ریش فروغی بازی میکردم و گاهی با انگشتهای پایم یک دسته از موی ریش او را میکشیدم و گاهی کنده میشد.» و این قدرتِ روایتگفتنِ معیرالممالک بود که روشنم داشته بود و نه حکایتِ یکبری خوابیدن. همان قدرتی که ابراهیم گلستان را سال ۱۳۳۸ ــیعنی شصت سال پیش!ــ واداشته بود جزوِ نامهای کوتاه به مجلهی یغما بنویسد:
«من هرگز شوق و دقت را در نظر و کلام جناب آقای معیرالممالک در مقالهی کفتربازی یا ذکر خاطرهی سفر و شکار و عروسی و حادثهی مرگ ناصرالدینشاه را از یاد نخواهم برد. این نوشتهها را از جاندارترین نثرهایی خواهم دانست که به زبان فارسی خواندهام.»
....
سوم اینکه اصلاً فارسیِ بسیار جانداری مینویسد به قول آقای گلستان. خودش هم میداند. خیلی خوب. وقتی در سالها آخر عمر یاد میکند از خودش و آنچه به جا میگذارد که به سبب آنها «پس از بدرود غالباً به یاد مردم اهل زمان» خواهد بود، بعد از پردههای نقاشیِ زیادی که کشیده از هیچ چیز یاد نمیکند جز «عبارات راست و مختصر بیتریبی که در جزوهی شکاریهی خود نوشتهام موسوم به وقایع الزمان». سلامت نثرش و نیرومندیاش برای روایت و ثبت حالات و کردار و حرکات و اندیشههای مردمی که دیده و روزگاری که به تن دریافته و به چشم در آن نگریسته چیز مخصوصیست که هم از پوسیدگیِ زبانِ قاجاری دور است هم چکشی و یقینی و گزارشی نیست مثل عینالدوله یا اعتمادالسلطنه و هم حاصل چیز خواندن زیاد است هم به فارسی و هم به فرانسه، مکرر میبینیم در خاطرات شکار یاد میکند از روزهایی که حوصلهی شکار رفتن ندارد و صبحها به «تحریر» میگذراند که همان مشق باشد و عصرها به خواندن «تاریخ و رمان فرنگی». چشم که تعلیم نقاشی دیده خوب میبیند و ذهن که تاریخ و رمان خوانده خوب حلاجی میکند و دقتش در خواندنها و شنیدن میشود این...
۵
باران شد الان که چهار از نیمهشب گذشته است. سیزدهبهدر امسال خلوتترین سیزدهبهدرِ عمرم بود و شاید دیگر چنین نبینم. غروب بارانکی گرفت. بعد هوا صاف و خنک بود پنجره باز همینجا پشت میز کتاب ورق زدم و وسطِ رمانخواندن یاد کاوه گلستان افتادم که امروز سالمرگش بود و رفیقی ویدیویی گذاشت از او که در کودکی با پدر در ساحل است و میخندند و بر شانههای ابراهیم گلستان میجهد و بازی میکنند و خندان میروند توی دریا در سکوت و بعد میافتند در آب کمعمق ساحل. شاهکار بود. بعد قصد کردم این حال این روزها با دوستعلی را محض یادماندن یادداشتی بنویسم که نوشتم تا حالا که بی هیچ رعد و برقی یکباره بارانی گرفت و باد، طوری که پردهی قرمز در رفت و آمد است. لابد این هم از اتفاق است، که حالا یادِ این یادداشت ناصرالدینشاه بیفتم از سیزدهبهدری که اتفاقاً آنسال هم چهارشنبه بوده است:
« صبح سوار کالسکه شده رانديم برای دوشان تپه، امروز مردم سیزده عيد گرفتهاند. اما هوا ابر شديد بود، گاهی آفتابی شد، اما باز رفت زير ابر شديد. کوه البرز الی زير چسبيده به جلگه برف زياد است. کوه سوهانك، کوه ورجين و غيره تمام زير برف است، کوه را مه گرفته بود الی نصف، هوا هم سرد بود. ناهار را در بالای کوه دوشان تپه خورديم. سياچی مياچیها تماماً بودند، مليجک و غيره. بعد از ناهار، قبل از ناهار، تماشای مردمی که از شهر میآمدند دوشان تپه تماشا کرديم، سه دسته الواط دايرهزنان، معلقزنان، رقصکنان آمدند، ميخواندند، تماشا داشت.
بعد نشستم، کاغذ زيادی که توی کيف بود خوانديم... بعد قدری خوابيديم، بعد برخاسته پياده از راه آبدارخانه رفتم پايين سوار کالسکه شده رانديم به شهر، کمکم ابرها بسيار غليظ شد، سياه، مهيب.
غروبی رسيديم شهر، رفتم حمام، بيرون آمده رفتم تالار نارنجستان، زنها آمدند، مليجک آمد. باران شديدی آمد. رعد و برق خيلی شديد، مليجک ترسيد، ما هم ترسيديم. خيلی باريد مثل سيل، بعد از ساعتی ايستاد. فردا صبح هم ابر بود، گاهی آفتاب و يک ساعت به غروب مانده پنجشنبه هم تگرگ و باران شديدی آمد. متصل ابر است و باران، معرکه است.»
@manaravanbod
ــــــــــــ
ــــــــــــ
متن کامل این یادداشت بلند در باب نوشتنِ دوستعلی معیرالممالک را در وبلاگ بخوانید:
https://mana-ravanbod.blogspot.com/2020/04/blog-post.html
...
اولین شب وقتی کتابها را ریختم دور بستر تا در بیداری و ملال یکی یکی طورِ تورق کفلمه کنم مگر یکی دلم را بگیرد، دیدم در خاطرم نمیدانم چرا دوستعلیخان معیرالممالک پررنگتر است، شاید به سبب نقلی که میکند از همسرِ جوانِ آخر عمر فروغیِ بسطامیِ شاعرِ سالخورده که «فروغی شبها پس از یکی دو پیاله شراب دست را زیر چانه مینهاد و چند کتاب به اطراف خود میریخت و میخواند. من دراز میکشیدم و جوراب هم در پا نداشتم پای خود را دراز کرده با انگشتهای پا با موی ریش فروغی بازی میکردم و گاهی با انگشتهای پایم یک دسته از موی ریش او را میکشیدم و گاهی کنده میشد.» و این قدرتِ روایتگفتنِ معیرالممالک بود که روشنم داشته بود و نه حکایتِ یکبری خوابیدن. همان قدرتی که ابراهیم گلستان را سال ۱۳۳۸ ــیعنی شصت سال پیش!ــ واداشته بود جزوِ نامهای کوتاه به مجلهی یغما بنویسد:
«من هرگز شوق و دقت را در نظر و کلام جناب آقای معیرالممالک در مقالهی کفتربازی یا ذکر خاطرهی سفر و شکار و عروسی و حادثهی مرگ ناصرالدینشاه را از یاد نخواهم برد. این نوشتهها را از جاندارترین نثرهایی خواهم دانست که به زبان فارسی خواندهام.»
....
سوم اینکه اصلاً فارسیِ بسیار جانداری مینویسد به قول آقای گلستان. خودش هم میداند. خیلی خوب. وقتی در سالها آخر عمر یاد میکند از خودش و آنچه به جا میگذارد که به سبب آنها «پس از بدرود غالباً به یاد مردم اهل زمان» خواهد بود، بعد از پردههای نقاشیِ زیادی که کشیده از هیچ چیز یاد نمیکند جز «عبارات راست و مختصر بیتریبی که در جزوهی شکاریهی خود نوشتهام موسوم به وقایع الزمان». سلامت نثرش و نیرومندیاش برای روایت و ثبت حالات و کردار و حرکات و اندیشههای مردمی که دیده و روزگاری که به تن دریافته و به چشم در آن نگریسته چیز مخصوصیست که هم از پوسیدگیِ زبانِ قاجاری دور است هم چکشی و یقینی و گزارشی نیست مثل عینالدوله یا اعتمادالسلطنه و هم حاصل چیز خواندن زیاد است هم به فارسی و هم به فرانسه، مکرر میبینیم در خاطرات شکار یاد میکند از روزهایی که حوصلهی شکار رفتن ندارد و صبحها به «تحریر» میگذراند که همان مشق باشد و عصرها به خواندن «تاریخ و رمان فرنگی». چشم که تعلیم نقاشی دیده خوب میبیند و ذهن که تاریخ و رمان خوانده خوب حلاجی میکند و دقتش در خواندنها و شنیدن میشود این...
۵
باران شد الان که چهار از نیمهشب گذشته است. سیزدهبهدر امسال خلوتترین سیزدهبهدرِ عمرم بود و شاید دیگر چنین نبینم. غروب بارانکی گرفت. بعد هوا صاف و خنک بود پنجره باز همینجا پشت میز کتاب ورق زدم و وسطِ رمانخواندن یاد کاوه گلستان افتادم که امروز سالمرگش بود و رفیقی ویدیویی گذاشت از او که در کودکی با پدر در ساحل است و میخندند و بر شانههای ابراهیم گلستان میجهد و بازی میکنند و خندان میروند توی دریا در سکوت و بعد میافتند در آب کمعمق ساحل. شاهکار بود. بعد قصد کردم این حال این روزها با دوستعلی را محض یادماندن یادداشتی بنویسم که نوشتم تا حالا که بی هیچ رعد و برقی یکباره بارانی گرفت و باد، طوری که پردهی قرمز در رفت و آمد است. لابد این هم از اتفاق است، که حالا یادِ این یادداشت ناصرالدینشاه بیفتم از سیزدهبهدری که اتفاقاً آنسال هم چهارشنبه بوده است:
« صبح سوار کالسکه شده رانديم برای دوشان تپه، امروز مردم سیزده عيد گرفتهاند. اما هوا ابر شديد بود، گاهی آفتابی شد، اما باز رفت زير ابر شديد. کوه البرز الی زير چسبيده به جلگه برف زياد است. کوه سوهانك، کوه ورجين و غيره تمام زير برف است، کوه را مه گرفته بود الی نصف، هوا هم سرد بود. ناهار را در بالای کوه دوشان تپه خورديم. سياچی مياچیها تماماً بودند، مليجک و غيره. بعد از ناهار، قبل از ناهار، تماشای مردمی که از شهر میآمدند دوشان تپه تماشا کرديم، سه دسته الواط دايرهزنان، معلقزنان، رقصکنان آمدند، ميخواندند، تماشا داشت.
بعد نشستم، کاغذ زيادی که توی کيف بود خوانديم... بعد قدری خوابيديم، بعد برخاسته پياده از راه آبدارخانه رفتم پايين سوار کالسکه شده رانديم به شهر، کمکم ابرها بسيار غليظ شد، سياه، مهيب.
غروبی رسيديم شهر، رفتم حمام، بيرون آمده رفتم تالار نارنجستان، زنها آمدند، مليجک آمد. باران شديدی آمد. رعد و برق خيلی شديد، مليجک ترسيد، ما هم ترسيديم. خيلی باريد مثل سيل، بعد از ساعتی ايستاد. فردا صبح هم ابر بود، گاهی آفتاب و يک ساعت به غروب مانده پنجشنبه هم تگرگ و باران شديدی آمد. متصل ابر است و باران، معرکه است.»
@manaravanbod