Репост из: منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق
- آمادهای ببرمت تو اوج؟
از آخرین رابطهم تا الان چند سال میگذشت و آماده نبودم... اما نمیتوانستم بگویم نه...
مگر چشمان خشمگینش امانم میداد؟
- من راستش... چیزه...
گره ابروهایش بیشتر شد و نگاهش روی تنم به حرکت درآمد. نزدیک شد و با دستش چونهم رو محکم گرفت.
- چیه باز؟ پریودی یا عفونت کردی؟ بهونه امشبت چیه... بگو...
دهانم مثل ماهی باز و بسته میشد. جوری مشکوک نگاهم میکرد انگار منتظر شنیدن بزرگترین دروغ دنیاست. و با همون جدیت دستش به سمت پایین تنهم حرکت کرد.
- تو که سه سال فقط زیر خواب اون شوهر عوضیت بودی... حالا واسه من شدی مریم مقدس؟ اون ازت بچه میخواست من که نمیخوام... دیگه دردت چیه؟
کنترل اشکهایم دست خودم نبود اما چه جوری منکر لذتی میشد که داشتم؟ با انگشتی که از روی لباسزیرم به بهشتم برخورد میکرد. مگر کوره آتش داشت درونش که اینگونه میسوختم هربار از لمس!؟
نگاهش به چشمانم بود و هنوز اخم داشت... حرکت انگشتانش نالهام را درآورد...
چه حرفی برای گفتن داشتم؟! هیچ... فقط دلم بیشتر میخواست و صدایم ناله...
چشم بستم و سرم رو در گردنش فرو بردم. از خجالت خودش به آغوش خودش پناه بردم. پچپچوار حرف زدم...
- طاقت ندارم نویان... آآه...
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و خودم را بیشتر روی دستش تکان میدادم تا او...
https://t.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
https://t.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
موژان رحیمی! تک دختر یه بابای معتاد که همه کودکیش رو بهش حروم کرد.
اما بعد از مرگ ناگهانی پدرش تونست قلب مردی رو تصاحب کنه و اون رو از آن خودش کنه ولی خبر نداشت که شوهرش بهش رکب زده و یه بچه توی شکمش کاشته…
حالا موژان مونده و جنینی که با دوز و کلک بهش تحمیل شده. به خودش قول میده کاری که باهاش کردن رو تلافی کنه و فرار کنه.
اما...
از آخرین رابطهم تا الان چند سال میگذشت و آماده نبودم... اما نمیتوانستم بگویم نه...
مگر چشمان خشمگینش امانم میداد؟
- من راستش... چیزه...
گره ابروهایش بیشتر شد و نگاهش روی تنم به حرکت درآمد. نزدیک شد و با دستش چونهم رو محکم گرفت.
- چیه باز؟ پریودی یا عفونت کردی؟ بهونه امشبت چیه... بگو...
دهانم مثل ماهی باز و بسته میشد. جوری مشکوک نگاهم میکرد انگار منتظر شنیدن بزرگترین دروغ دنیاست. و با همون جدیت دستش به سمت پایین تنهم حرکت کرد.
- تو که سه سال فقط زیر خواب اون شوهر عوضیت بودی... حالا واسه من شدی مریم مقدس؟ اون ازت بچه میخواست من که نمیخوام... دیگه دردت چیه؟
کنترل اشکهایم دست خودم نبود اما چه جوری منکر لذتی میشد که داشتم؟ با انگشتی که از روی لباسزیرم به بهشتم برخورد میکرد. مگر کوره آتش داشت درونش که اینگونه میسوختم هربار از لمس!؟
نگاهش به چشمانم بود و هنوز اخم داشت... حرکت انگشتانش نالهام را درآورد...
چه حرفی برای گفتن داشتم؟! هیچ... فقط دلم بیشتر میخواست و صدایم ناله...
چشم بستم و سرم رو در گردنش فرو بردم. از خجالت خودش به آغوش خودش پناه بردم. پچپچوار حرف زدم...
- طاقت ندارم نویان... آآه...
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و خودم را بیشتر روی دستش تکان میدادم تا او...
https://t.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
https://t.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
موژان رحیمی! تک دختر یه بابای معتاد که همه کودکیش رو بهش حروم کرد.
اما بعد از مرگ ناگهانی پدرش تونست قلب مردی رو تصاحب کنه و اون رو از آن خودش کنه ولی خبر نداشت که شوهرش بهش رکب زده و یه بچه توی شکمش کاشته…
حالا موژان مونده و جنینی که با دوز و کلک بهش تحمیل شده. به خودش قول میده کاری که باهاش کردن رو تلافی کنه و فرار کنه.
اما...