␥ 𝐒𝐚𝐮𝐝𝐚𝐝𝐞
«هیونگ، گفتی عمرتم؛ تو عمرت رو باور داری؟»
ابروهای کشیده و باریک ساعتساز به اخمِ ناخوایی رنگ گرفت.
چتریهای باد برده و مزاحم معشوق را با ملایمت به بالا فرستاد و در حالی که تنِ سبکبال جونگکوک را در آغوش میفشرد، بر چشمهای خسته و بیگناه برفزاد خیره ماند.
منظور لبهای بوسیدنی و لطیف دلبندش، از ابراز واژهای چون "باور" چه بود؟
مگر پروانهی نیمهجان و بیگناه قفس، چه کرده بود که قلبِ بیچارهی مرد به او باور و اعتماد نداشته بود؟!
آری؛ به او باور داشت.
شاید به اندازهی جایجای آغوش شیرینی، که تنها و تنها برای او بود.
اما به راستی، بود؟!
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧
«هیونگ، گفتی عمرتم؛ تو عمرت رو باور داری؟»
ابروهای کشیده و باریک ساعتساز به اخمِ ناخوایی رنگ گرفت.
چتریهای باد برده و مزاحم معشوق را با ملایمت به بالا فرستاد و در حالی که تنِ سبکبال جونگکوک را در آغوش میفشرد، بر چشمهای خسته و بیگناه برفزاد خیره ماند.
منظور لبهای بوسیدنی و لطیف دلبندش، از ابراز واژهای چون "باور" چه بود؟
مگر پروانهی نیمهجان و بیگناه قفس، چه کرده بود که قلبِ بیچارهی مرد به او باور و اعتماد نداشته بود؟!
آری؛ به او باور داشت.
شاید به اندازهی جایجای آغوش شیرینی، که تنها و تنها برای او بود.
اما به راستی، بود؟!
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧